*********
دست به کمر جلوی کمد ایستاده بود و به انبود لباسای توی چمدون نگاه میکرد. یه پیراهن مردونه عنابی که بالاتر از همه بود رو برداشت و توی کمد آویزون کرد. همون موقع یونگی درحالی که لپاش پر بودن و چیزی میجوید وارد اتاق شد.
بی هیچ حرفی به سمت هوسوک رفت و چندتا گیلاسی که تو دستش بود رو چپوند توی دهن پسر بعد کف دوتا دستاشو روی لپ های بادکرده ی هوسوک گذاشت و لبهای غنچه شده ای که هرازگاهی بخاطر فشار خنده کمی باز میشدن رو بوسید!
بالاخره گیلاس های توی دهنش رو قورت داد و گفت: -دیوانه. داشتم خفه میشدم!
یونگی با بیخیالی یکی دیگه از گیلاس های تو مشتش رو تو دهنش گذاشت و گفت:
-اون بوسه آخر برا همین بود که خفه نشی!
هوسوک زد زیر خنده و یکی از تیشرت های توی چمدان رو برداشت و به سمت پسر پرت کرد! یونگی در حالی که جا خالی میداد، به سمت همسرش رفت و اهسته از پشت بغلش کرد:
-خونتو به صابخونه تحویل دادی؟
هوسوک کمی به یونگی تکیه داد ودستاشو روی دستای قفل شده ی دور کمرش گذاشت، توی بغل همدیگه، به آرومی تکون میخوردن:
-آره. پول پیش رو هم دیشب ریخت به حسابم! میتونیم بذاریم روی پول تو و یه خونه بزرگتر بگیریم، یا نگهش داریم برای روز مبادا.
یونگی از شنیدن واژه ی "خونمون" احساس شعف بهش دست داد. مثل قلقلک توی تمام نقاط بدنش. آهسته روی شانه ی هوسوک رو بوسید و جواب داد:
-اون پول مال توئه عشقم، هرکاری بخوای میتونی باهاش بکنی! نگران خونه نباش، کم کم توی کمپانی جا میوفتم و میتونم یه خونه بزرگتر بخرم برای جفتمون!
هوسوک توی آغوش مرد چرخید و روبه روش قرار گرفت، هنوزم آهسته تکون میخوردن و انگار که با موسیقی قلب های معشوقشون میرقصیدن:
-من و تویی نداره! یه هفته اس که همه چیز ما شده. میخوام رفتنت به کمپانی برای دنبال کردن آرزوهای خودت باشه.
یونگی تک بوسه ی نرمی روی لبهاش گذاشت و درحالی که با شیفتگی توی چشمای هوسوک نگاه میکرد گفت:
-آرزوی من خوشحال کردن توئه. زندگی کنار تو!
هوسوک خندید و با شیطنت زبونشو روی بینی یونگی کشید، میدونست چقدر از این کار بدش میاد. یونگی با غیض چینی به دماغش انداخت، دستشو از دور کمر هوسوک باز کرد و غرید:
-کرم داری؟ باز مریض بازیات شروع شد؟
هوسوک قهقهه زد و دستشو دور کمر پسر اخمو انداخت و از بین چمدون جعبه های باز نشده، به سمت تخت خواب رفت:
-هم کرم دارم هم مرض! چطور؟
یونگی که خندش گرفته بود و میخواست جلوی خودش رو بگیره با عصبانیت سعی داشت از آغوش هوسوک خارج بشه:
-گمشو گمشو! کاراتو تموم کن، اتاق شد طویله. هوسوک با خنده زیر گلوی سفید پسر رو بوسید و گفت: -غر غر کن...غرغر کن خالی شی پیرمرد!
یونگی که تازه اروم شده بود، با شنیدن واژه ی پیرمرد دوباره از کوره در رفت و هوسوکی که همچنان قهقهه میزد رو از روی خودش، کنار زد:
-پیرمرد باباته!
با جمله، هوسوک یکهو ساکت شد و زل زد به یونگی! پسر که فکر میکرد از شوخیش ناراحت شده،فورا گفت:
-معذرت میخوام سوک، یهو از دهنم پرید. هوسوک با نگاه غمگینش،لبخند زد و یونگی رو به آغوش کشید:
-نه یونگ! از حرف تو ناراحت نشدم! فقط یهو دیدم چقدر دلم برای خانوادم تنگ شده و شاید میشه!نه خانواده ی من و نه خانواده ی تو، هنوز نمیدونن ما ازدواج کردیم. اونم با یه پسر! تهش چی میشه؟
یونگی هم کمی گرفته شد، اما فورا با حالت همیشه رکش گفت:
-باهاشون حرف میزنیم، یا میپذیرنمون، یا از خانواده پرتمون میکنن بیرون!
هوسوک با صورت وا رفته به پسر نگاه کرد:
-خیلی ممنون از دلداریت، واقعا حالم بهتر شد!
یونگی بدون اینکه از رو بره، همونجوری که روی تخت نشسته بود،خودشو به پسر نزدیک کرد و با چشمای خمار شده گفت:
-اشکال نداره، همین الان جبران میکنی!
*********
جلوی در اتاق ایستاد و برای بار هزارم توی هفته گذشته، صدا زد:
-تهیونگ؟ چرا نمیای بیرون آخه؟ لااقل درو وا کن ببینم سالمی.
بازهم هیچ پاسخی دریافت نکرد! دیگه نمیتونست طاقت بیاره، نمیدونست چش شده بود. با تنها کسی که حرف میزد، ووبین بود اونم فقط از پشت تلفن!
نمیدونست چیکار کرده، تمام این یک هفته رو صرف فکر کردن کرده بود، تمام حرفا و رفتارای خودش رو بررسی کرد تا ببینه چی گفته و به مزاج تهیونگ خوش نیومده.
روی پاهاش سر خورد و کنار در بسته ی اتاق، روی پارکت های سرد نشست و سرشو روی زانوهاش گذاشت.
نمیدونست چند دقیقه توی همون حالت گذشت که صدای چرخیدن کلید در اتاق و باز کردن قفلش اومد. سریع عین برق گرفته ها از سرجاش پا شد و سینه به سینه ی تهیونگ ایستاد.
تهیونگ در حالی که داشت در اتاق رو میبست، از دیدن جانگکوک توی اون فاصله نزدیک شوکه شد. با چشمای گرد شده و لحن کاملا معمولی گفت:
-ترسیدم! اینجا نشستی چیکار؟
جانگکوک چند لحظه در سکوت به چشمای درشت تهیونگ نگاه کرد و دندوناشو روی هم سابید. پسر جوری با بیخیالی حرف میزد که انگار همین چند دقیقه پیش داشتن باهم ناهار میخوردن. انگار نه انگار یک هفته ازاتاقش بیرون نیومده بود و جواب جانگکوک رو نمیداد! از بین دندونای به هم چفت شده اش غرید:
-منو مسخره کردی؟
تهیونگ به آهستگی چمدون کوچیکش رو روی زمین گذاشت و درحالی که سعی داشت در اتاقش رو قفل کنه، جواب داد:
-چی میگی جانگکوک؟ چته؟
جانگکوک اما درگیر اون چمدون بود و بعدم جانگکوک خطاب شدن خودش! از کی تاحالا دیگه بهش نمیگفت کوکی؟
با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفت:
-جایی میری؟
قبل از اینکه تهیونگ حرفی بزنه صدای زنگ واحد بلند شد، جانگکوک با عجله به سمت در رفت و قبل از اینکه صدای دومین زنگ هم بلند شه، در رو باز کرد.
ووبین در حالی که دستش روی زنگ خشک شده بود، با تعجب به حال پریشون جانگکوک نگاه کرد:
-خوبی کوک؟
جانگکوک بی هیچ حرفی،دست پسر رو گرفت و با خشونت به داخل خونه کشید! با صدایی که به شکل عجیبی خش برداشته بود و نگاهی که از همه میدزدیدش گفت:
-بیا ببین این چشه؟
ووبین با تعجب نگاهی به جانگکوک و بعد هم نگاهی به تهیونگ که بی هیچ حرفی کنار چمدونش ایستاده بود، انداخت:
-عع...حاضری تهیونگ؟
تهیونگ دستی تو موهاش کشید و بی هیچ حرفی سرش رو به نشان جواب مثبت تکان داد.
جانگکوک اما هر لحظه متعجب تر از قبل، کمی تلو تلو خورد، انگار همه دست به یکی کرده بودن تا اکسیژن و زندگی رو از این پسر بگیرن!
ووبین که وضعیت نا مناسب کوک رو دید، به آرومی بازوشو گرفت و تا نزدیک ترین کاناپه راهنماییش کرد:
-بیا بشین جانگکوک!من برات توضیح میدم بعدم به سمت تهیونگ چرخید و با اخم پرسید:
-بهش نگفتی نه؟ادامه دارد!

VOCÊ ESTÁ LENDO
24 | SOPE
Fanfic🔹 Name : 24 🔹 writer : Rednight 🔹 Genre : Mysterious , romance , dram 🔹couple : sope, vkook, vhope 🔹character : yoongi , hoseok , jungkook, taehyung, alex (به زودی این داستان ادیت و اشتباه های جزئی تایپیش، رفع میشه اهالی زیبا- ممنون از همرا...