Part 78

691 167 32
                                    

امروزم دو پارت!

نهم مارچ دوهزاروسیزده:

خورشید غروب کرده و سروصدای خیابان هم کمتر شده بود. آخرین پیراهن رو هم از کمد برداشت و بدون تا کردن، داخل کوله پشتیش پرت کرد و بعد از بستن زیپش، کوله رو روی دوشش انداخت. آخرین نگاهش رو هم به اتاق انداخت و با اطمینان از مرتب بودنش، آهسته بیرون رفت و وارد سالن شد.

جانگکوک و ووبین با فاصله ی نزدیکی، روی کاناپه نشسته بودن و ووبین دم گوش پسر کوچکتر زمزمه هایی میکرد و کوک هم با صورت درخشانش از ته دل میخندید.
نگاهش محو شد روی خط لبخند پسر و چشم هایی که جمع شده بودن. لب های قیطانی و مروارید های شیری پنهان بینش، انگار بدون اینکه بدونه، از لب های تشنه ی تهیونگ طلب بوسه میکرد.

جانگکوک نگاهش چرخید و متوجه تهیونگی شد که با نگاه عجیب و کوله به دوش، گوشه ی راهرو ایستاده. متعجب پرسید:
-جایی میری؟

ووبین که صحبتش قطع شده بود با کنجکاوی چرخید و به تهیونگ نگاه کرد:
-چه خبره؟

تهیونگ نگاه خجالت زده ای به هردونفر انداخت و با صدایی که سعی میکرد نلرزه جواب داد:
-باید برگردم خونه. چندتا کار نیمه تموم دارم.

جانگکوک با چشم هایی که هنوز هم مبهوت بودن، از روی کاناپه بلند شد و به سمت پسربزرگتر رفت:
-الان؟ یهویی؟ طوری شده تهیونگ؟ برای کسی اتفاقی افتاده؟

با دیدن قیافه ی بامزه و سوال های رگباری پسر، دلش ضعف رفت انگار. لبخندی زد و ناخوداگاه دستش رو برای کشیدن لپ جانگکوک بالا آورد؛ اما میانه ی راه متوقف شد.

از گوشه ی چشم، نگاهی به ووبین انداخت و مرد رو درحالی که خودش رو مشغول با تلویزیون نشون میداد، دید! نفس عمیقی کشید و دست توی هوا مونده اش رو، روی شانه ی جانگکوک گذاشت و سعی کرد لبخند بزنه:
-همه چی روبه راهه. فقط باید برم به یه سری از کارا برسم. خب؟

جانگکوک ناخوداگاه لب زیرینش رو به دندان گرفت و شروع به جویدن کرد. با صدای گرفته ای پرسید:
-مطمئنی؟
بعد لبخند عصبی زد و ادامه داد:
-انگار دوباره به حضور اعصاب خرد کنت اطرافم عادت کردم.

تهیونگ با شیطنت ابرو بالا انداخت و جواب داد:
-اینو به حساب تعریف میذارم.

چندثانیه بینشون سکوت شد که این بار تهیونگ برخلاف میلش به سمت در خروجی رفت و درهمون حال با صدای بلند فریاد کشید:
-من رفتم دکی! دفعه دیگه خودتو آماده کن برا چالش نوشیدن.

ووبین بدون چرخاندن سرش، با صدای بلندی جواب داد:
-دفعه ی دیگه  ای وجود نداره. از این شهر میرم تا دیگه ریختتو نبینم.

24 | SOPEWhere stories live. Discover now