Part 50

1K 231 27
                                    


**********
-میدونی چقدر دوست دارم؟
صدایی که انگار شبیه صدای بوسیده شدن بود اومد و بعدم زمزمه آشنایی:
-تو میدونی من چقدر میخوامت؟
دوباره صدای بوسه و خنده های شاد.

اولش فکر میکرد داره خواب میبینه. آهسته لای پلکاشو وا کرد و به اتاق ناآشنایی که توش بود نگاه کرد. دکوراسیون اتاق شیری و کرمی رنگ بود وبجز یه تخت و میزتوالت و کمد دیواری، چیز دیگه ای به چشم نمیخورد.
آهسته از روی تخت بلند شد که حس میکرد الانه مغزش از چشماش بزنه بیرون و حالت تهوع هم امونش رو بریده بود.
نمیدونست اینجا کجاست و چطوری سر از یه اتاق غریبه درآورده که چندتا تقه به در اتاق خورد!

با دو دلی جواب داد:
-بله؟

در باز شد و قامت ووبین توی در نمایان شد، لبخند دندون نمایی زد و گفت:
-به!بالاخره بیدار شدی؟ بیا برات یه دمنوش آوردم. هنگ اوری، نه!؟ چه کردی دیشب با خودت پسر؟

و ظرف دمنوش رو روبه روی تهیونگ گرفت! پسر که هنوزم سردرد داشت، ماگ بزرگ رو گرفت و خواست تشکر کنه که چشمش افتاد به جانگکوکی که با کنجکاوی توی در اتاق ایستاده بود و مثل بچه ها، هی از بالای شانه های ووبین سرک میکشید تا داخل اتاق رو ببینه! خندش گرفت که نتیجش شد یه لبخند محو روی لبهاش و جانگکوک با دیدن لبخند تهیونگ، لپاش فورا سرخ شدن و دست از بالا پایین پریدن برداشت!

ووبین که توجهش به جانگکوک جلب شده بود، با لبخند از جلوی در کنار رفت و اجازه داد جانگکوک وارد اتاق شه.
دلش میخواست پسر رو بغل کنه تا بلکه نگاه های عاشقانه ی تهیونگ تموم شن، اما نمیخواست خودشو به جانگکوک تحمیل.کنه، اون پسر باید خودش انتخاب میکرد... و درکمال تعجب، دست گرم کوک بود که پیچید دور بازوشو خودشو محکم به ووبین چسبوند.

تهیونگ نگاهش رو دزدید و به ماگ جوشونده اش دوخت که صدای جانگکوک رو شنید:

-دیشب اینجا رو چطوری توی مستی پیدا کرده بودی ته؟

تهیونگ نگاه شرمنده ای به زوج مقابلش انداخت و زمزمه کرد:
-واقعا متاسفم، اما چیزی یادم نمیاد. معذرت میخوام که مزاحمتون شدم.

ووبین بلند خندیدو روبه تهیونگ گفت:
-دیشب تو مستی کوکیو با یکی دیگه اشتباه گرفته بودی انگار و میخواستی ببوسیش.

نگفت بوسیدیش...به چشمای متعجب تهیونگ نگاه کرد و باهمون خنده گفت:

-یه بار دیگه مست کنی بخوای دست بزنی به کوک، دستاتو خرد میکنم تهیونگ!

جانگکوک هم از لحن با مزه ی ووبین زد زیر خنده اما تهیونگ با جدیت به ووبین نگاه میکرد.

24 | SOPEWhere stories live. Discover now