Part 51

982 222 80
                                    

*********
نگاهی به منیجری که روبه روش نشسته بود و بی وقفه حرف میزد انداخت. چطور یه نفر میتونست اینقدر حرف بزنه؟ بدون مکث و خستگی؟به شکل نامحسوسی که مخصوص خودش بود نگاهی به صفحه ی خاموش گوشی انداخت و بعد هم مردمکشو دوباره چرخوند تا رسید به چشمای کشیده و جدی منیجر. تمام این ها حتی یک ثانیه هم نشدن...اما برای اون؟ زمان خیلی کندتر از چیزی که فکر میکرد، میگذشت!
با روشن شدن صفحه ی گوشیش، انگار که بهش برق وصل کرده باشن..یکهو از جاش پرید و به صفحه ی گوشی نگاه کرد. منیجر که حرفش قطع شده بود، به موبایل روی میز که مصرانه زنگ میخورد و چشمای منتظر یونگی نگاه کرد:
-آقای مین؟ میخوای تلفنتون رو جواب بده، بقیه ی صحبت ها بمونه برای بعد... بعد از یه استراحت کوتاه توی اتاقم منتظرم.
و بدون اینکه حرفی بزنه یا منتظر جوابی از طرف پسر باشه، از اتاق خارج شد.
یونگی فورا گوشی رو برداشت... خواهر هوسوک بود. یک ماه از رفتن هوسوک میگذشت...بدون هیچ حرفی یا حتی بدون اینکه موبایل و کیف پولش رو برداره.
غیب شده بود...به هرکس که میتونست زنگ زده بود اما خبری ازش نداشتن. تاااینکه یه روز یه شماره ی ناآشنا بهش زنگ زد...دختر غریبه ای که خودش رو خواهر هوسوک معرفی کرده بود و بهش گفت هوسوک رفته گوانگجو...گفته بود شمارشو از الکس گرفته و فهمیده همه نگران هوسوکن...هرچند حس میکرد خواهر هوسوک از رابطه ی بین یونگی و برادرش مطلعه...به شکل عجیبی حس میکرد دختر باهوشیه، درست مثل هوسوک!
تلفن رو با استرس جواب داد...نمیدونست چرا وحشت کرده:
-الو؟
بجای صدای ظریف دختر...صدایی توی گوشی پیچید که باعث شد قلبش برای بار هزارم بلرزه:
-سلام!
نفس عمیقی کشید، نمیدونست دلتنگه یا نه..نمیدونست عصبیه یا غمگین..هیچی نمیدونست:
-سوک؟
پشت گوشی سکوت برقرار شد...انگار شخص پشت گوشیم نفس عمیق کشید:
-خودمم! میتونیم همدیگه رو ببینیم؟
یونگی میخواست فریاد بکشه و بگه"داری شوخی میکنی؟ تو یک ماهه منو گذاشتی و رفتی، حالا ازم میپرسی میشه همو ببینیم؟" اما در عوض جواب داد:
-حتما بیبی...کجا؟
هوسوک دوباره مکث کرد...نمیدونست چرا حس میکرد سکوت پسر ارتباطی به کلمه ی "بیبی" داره...یعنی اونم دلتنگه؟ صدای سرد هوسوک پیچید توی گوشش:
-لوکیشن رو برات میفرستم و بدون هیچ حرفی قطع کرد.

*********

-فکر کردین همینطوری الکیه؟ زمانی میتونین برین برای آموزش های اصلی، که اندازه ی نماها رو بلد باشین...ترکیب بندی رو بشناسین، بعدش برین دنبال آموزش دکوپاژ و میزانسن! الان کارگردان کارگردان بستین به ریش همدیگه که چی بشه؟
صدای جدی و عصبی استادش بود...نفس توی سینه ی همه ی هنرجوها حبس شده بود و کسی جرئت نداشت چیزی بگه.
پیرمرد، به شدت عصبی بود و بددهن..بارها ذوق هنرجوها رو کور کرده بود و نسبت به اشتیاقشون بی توجه، از کنارشون رد میشد. اما چیزی که باعث میشد همه عاشقش باشن، قلب مهربونِ پشت ظاهر خشنش بود و صدالبته استعداد فوق العاده و اسکاری که توی کارنامه ی کارگردانیش میدرخشید.
پیرمرد با خشم، نگاهی به هنرجوهایی که از نظرش ذره ای استعداد نداشتن انداختن و به سمت تخته چرخید که صدایی متوقفش کرد:
-بالاخره دکوپاژ و میزانسنم باید وارد برنامه بشن یا نه؟ ما که نماهارو کامل کار کردیم... ترکیب بندیم برا ما تموم شده اس، مشکل کجاس؟
پیرمرد نگاهی به جمع انداخت تا ببینه این صدا و لحن گستاخانه از کیه که نگاهش قفل شد توی چشمای آبیه دانشجوی جدی و ساکتش.
با لحن پر از تمسخری پرسید:
-اینقدر از خودت مطمئنی؟
الکس بدون اینکه تغییری توی حالتش بده، جواب داد:
-از خودتون یادگرفتم استاد. مگه نمیگید جسارت بر اشتیاق
و استعداد پیروزه؟
نمیدونست چرا، اما حس میکرد چندثانیه حالت نگاه استادش تغییر کرد، مهربون شد شاید و دوباره جدی:
-و فکر میکنی این جسارت رو داری که بری دنبال خواسته هات؟
الکس با جدیت و قاطعیت جواب داد:
-بله!
پیرمرد نیشخند زد:
-پس این واحدتو با من حذف کن برو دنبال خواسته هات...چون نه کارگردانی خواسته ی توئه و نه دنیای کارگردانی به تو نیاز داره!
الکس میخواست حرفی بزنه که استاد پیش دستی کرد و غرید:
-بیرون!
نگاه عجیبی به پیرمرد انداخت، لبخند زدو بعد از جمع کردن وسایلاش از کلاس زد بیرون...اما بجای رفتن، پشت در کلاس نشست. استادش شروع کرد به تدریس، صداشو میشنید، آروم و کمی ناواضح... اما بهرحال میشنید و جزوه برمیداشت!
نمیدونست چقدر گذشته بود که در کلاس باز شد و اول استادش و بعد هنرجوها خارج شدن!
فورا از روی زمین بلند شد و جزوه هاشو جمع کرد...نگاه پیرمرد فقط چندثانیه نشست روی جزوه های الکس و بعدم بی توجه از کنارش رد شد.

**********

چاپستیکشو گذاشته بود تو دهنش و دندونای بلند جلوییشو روی دوتا چوب بخت برگشته فشار میداد. نگاهش میخ شده بود به میز روبه رویی، تهیونگ با چندتا پسر و عده ی کثیری از دخترا، مشغول بگو بخند بودن.
دوباره اخماش رفتن تو هم... مگه تهیونگ عوض نشده بود؟ پس چرا هنوزم همون عوضیه سابق بود؟

دوباره نگاهش نشست روی لبخند تهیونگ و رفتار محترمانه اش با دخترا... خیلی خب. حرفشو پس میگرفت! همون عوضی سابق نبود.. رفتارش خیلی محترمانه، با فاصله و در چارچوب بود اما... متاسفانه محبوب تر از قبل شده بود و الان دخترای دانشگاه بیشتر از قبل براش میمیردن!

یه لحظه حواسش پرت شد و چاپستیک محکم به لثه اش برخود کرد، آخ آرومی گفت و چشماشو از درد بست.
اینبار که چشماشو باز کرد، نگاهش نشست توی نگاه مضطرب و نگران تهیونگ که جلوی میزش ایستاده بود.
با صورت جمع شده از درد غرید:
-چته؟ مثل قاتلا وایسادی بالا سرم؟

تهیونگ خنده اش گرفت :
-یعنی تو این وضعیتم باید تخس بازی دراری؟

جانگکوک چاپستیک رو توی ظرفش انداخت و با اخم زل زد به تهیونگ:
-اولم وضعیتم چشه؟ دوما دلم میخواد...به تو چه؟

تهیونگ صندلی روبه روی جانگکوک رو بیرون کشید، نشست و کمی خودش رو به سمت کوک مایل کرد:
-نگرانتم حیوون! بده؟ بعدشم...دوسپسر داری، مرض نگرفتی که خودتو همش ازم دور میکنی! چته؟ نکنه اون ووبین بت گفته با غریبه ها حرف نزنی؟

جانگکوک دهنشو کج کرد و ادای خندیدن درآورد:
-هه هه هه...یخ نکنی نمکدون! بیا بفرستیمت گینس، اسمتو به عنوان دلقک ترین گونه ی انسانی، ثبت کنن تو کتابشون!

تهیونگ اخم با نمکی کرد و گفت:
-اسم تورو هم به عنوان تخس ترین توله سگ قرن میتونن ثبت کنن؟ اگه آره تا بریم باهم.

جانگکوک که کاملا واضح حرص میخورد صورتشو نزدیک برد و تهدید وار گفت:
-تهیونگ میزنم یه بادمجون پای چشمت میکارم که دیگه هیچ دختری رغبت نکنه طرفت بیادا!

تهیونگ به پشتی صندلیش تکیه داد و لبخند موذیانه ای زد با لحن مسخره ای گفت:
-پس برا همین عصبی شدی پاپی؟حسودی کردی...آخییی نازی.

جانگکوک با دستش "برو بابا"یی به تهیونگ گفت لب زد: -خودشیفته ی روانی!

تهیونگ آهسته لب زد:
-لبات خیلی شیرینن..این کارا رو میکنی خاطراتم بیشتر یاداوری میشن .

جانگکوک با تعجب و چشمای گرد شده برگشت و توی چشمای تهیونگ نگاه کرد:
-چه زری زدی؟

ادامه دارد..!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now