Part 38

1K 233 59
                                    

قبل از اینکه جانگکوک جواب بده منشی با احترام به سمتشون اومد و گفت:
-آقای کیم، نوبت شماست. بفرمایید!
تهیونگ چشماشو توی حدقه چرخوند و زیر لب گفت:
-بالاخره.
و با قدم های بلند و محکم به سمت اتاق پزشک رفت.
جانگکوک از پشت سر به قامت تهیونگی نگاه کرد که امروز چطور با جدیت و وسواس غیر طبیعی، مشغول انتخاب لباس بود و آخر سر هم مثل یه آیدول لباس پوشید و میکاپ کرد، جوری که هرکی نمیدونست فکر میکرد داره میره سر قرار با دکترش.

تهیونگ روبه روی ووبین خندان نشست و درحالی دستشو زیر چونه اش گذاشته بود، بی حوصله گفت:
-اگه میدونستم اینقدر از دیدنم ذوق میکنی...
ووبین فورا پرید وسط حرفش و گفت:
-هرروز میومدی اینجا؟
تهیونگ با همون صورت بی حسش گفت:
-نه..صدسال سیا نمیذاشتم ببینیم!
ووبین زد زیر خنده و گفت:
-خب کیم تهیونگ، دوست داری چطوری شروع کنیم؟ ذره ذره یا یهو بریم سر اصل مطلب؟
تهیونگ نگاهی به کتاب های روی میز انداخت و یکیشونو برداشت و به ووبین داد:
-نظرم اینه که تا من یه ساعت تایممو چرت میزنم، توئم کتابتو بخونی.
ووبین اخم با نمکی کرد و گفت:
-پس درمان چی؟
تهیونگ درحالی که روی کاناپه دراز میکشید جواب داد:
-من بیمار نیستم که نیاز به درمان داشته باشم. اینجا اومدنم فقط برای دور نگه داشتن جانگکوک از توئه!
و بعد از تموم کردن جملش، چشماشو بست که ووبین با بیخیالی و در حالی که کتاب رو ورق میزد گفت:
-دوسش داری مگه نه؟
تهیونگ مثل برق گرفته ها از جاش بلند شد و زل زد به ووبینی که مثلا مشغول کتاب خوندن بود:
-کیو؟
ووبین با مکث سرش رو از روی کتاب بلند کرد و به تهیونگ نگاه کرد و لبخند دوستانه ای زد :
-فکر کردم گفتی میخوای بخوابی!
تهیونگ اخمشو غلیظ تر کرد و از بین دندونای به هم چفت شده اش غرید:
-با من بازی نکن پارک ووبین!
ووبین هم کتاب رو کنار گذاشت و با جدیت به چشمای تهیونگ نگاه کرد و آهسته جواب داد:
-چرا؟ مگه خودت عاشق بازی نیستی؟کاری که تمام مدت با اطرافیانت میکنی؟ با جانگکوک!
روی اسم جانگکوک تاکیید کرد و با جدیت زل زد توی چشمای پسر!
تهیونگ نمیدونست توی چشمای ووبین چی دید که کلافه شد و چنگی زد توی موهاش و سرش رو پایین انداخت:
-تو از هیچی خبر نداری! هیچی نمیدونی!
ووبین عجز و غم توی صدای تهیونگ رو حس کرد، با لحن ملایم تری گفت:
-اینجام که بفهمم تهیونگ! اینجاییم که کمکت کنیم. من! جانگکوک!
تهیونگ سرش رو بالا گرفت و با چشمای سرخ شده به ووبین نگاه کرد،انگارخودش هم خسته شده بود.شاید وقتش بود که حرف بزنه!
**********
از ترافیک داخل شهر که گذشت، ماشین رو انداخت توی بزرگراه و به سمت رود هان رفت! فقط دعا میکرد که دیر نرسه.
هنوزهم وقتی به یک ماه گذشته فکر میکرد، بغض سخت ودردناکی به گلوش چنگ میزد. از دست دادن سولی و بچش، توی یک شب و یک لحظه، برای تک تک بچه های دانشکده ضربه ی سهمگینی بود و همه به خوبی حس میکردن که الکس نابود شده!
الکسی که حتی نتونسته بود برای بار آخر با سولی وداع کنه و بهش بگه تمام لحظاتش بهش وفادار بوده و خالصانه به رابطشون عشق ورزیده!
الکسی که همه میدونستن چقدر عاشق سولیه، چقدر عاشق پدر شدنه و چقدر با آرزوهای توی قلبش، تمام لحظه های آینده خودش رو برای کنار سولی بودن برنامه ریخته!
بالاخره رسید. اما چطور باید توی اون مکان شلوغ، الکس رو پیدا میکرد؟
ماشین رو اولین جایی که بنظرش مناسب بود،پارک کرد و بعد از برداشتن گوشیش، شروع به چرخیدن دور خودش کرد! کجا بود این پسر؟
نمیدونست شانس بود یا سرنوشت، دیدش!گوشه ی خلوتی لبه ی پل ایستاده بود و به رود خروشان پایین پاش نگاه میکرد.
با تمام توانش دوید و بدون اینکه الکس رو بترسونه، پشت سرش ایستاد با صدایی که به گوشش برسه گفت:
-آخرین برنامت اینه؟ که گروهتو ول کنی و بیای خودتو پرت کنی توی هان؟
الکس که انگار از رویاهاش پرت شده بود بیرون سرش رو چرخوند و از بالای شانه به هوسوکی که نفس نفس میزد نگاه کرد و دوباره صورتشو به سمت رود چرخاند:
-چطوری پیدام کردی؟
هوسوک کمی بیشتر به الکس نزدیک شد و گفت:
-فکر کن جادوگرم، آینده رو میبینم!
الکس نیشخند صدا داری زد و گفت:
-کاش دوماه پیش آینده رو میدیدی، شاید الان سول و دخترم کنارم بودن!
هوسوک با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و توی دلش زمزمه کرد" شب مهمونی، آینده سول رو دیدم اما ترسیدم چیزی بگم" و در عوض با صدای بلند گفت:
-از کجا میدونستی دختره؟
الکس این بار کامل به سمت هوسوک چرخید و با یه پرش، از روی پل، اومد روی زمین و روبه روی پسر ایستاد:
-حسش کردم! حس پدرانه. تو چرا اینجایی؟
هوسوک بعد از پایین اومدن الکس از لبه ی پل، نفس عمیقی کشید و با کمی شوخی گفت:
-رفتم توی ستاد جلوگیری از خودکشی!
الکس با صورتی که حالا زیادی برای یه پسر جوون، شکسته بود جواب داد:
-ستاد جلوگیری از خودکشی میدونه من میتونم توی تنهاییم این کارو بکنم؟
هوسوک مستقیم و با جدیت به چشمای الکس نگاه کرد و گفت:
-بهت ردیاب وصل میکنم جناب کارگردان! دیگه؟
الکس هم متقابلا به چشمای هوسوک نگاه کرد، نفهمید چی شد که کم کم چشماش پر شدن. آهسته زمزمه کرد:
-نتونستم بهش بگم چقدر عاشقشم!
هوسوک برادرانه پسر رو به آغوش کشید و دم گوشش زمزمه وار گفت:
-اون داره میبینتت ال. مطمئنم تا الان فهمیده چقدر عاشقشی! سول و ...دخترت! الان یه جای قشنگن، بااین کارت ممکنه فرصت بودن دوباره باهاشونو از دست بدی! نمیدونم به چی معتقدی، نمیدونم بعد مرگمون چه اتفاقی میوفته، اما بیا حتی درصدای کوچیک روهم از بین ببریم! باشه؟
الکس توی اغوش هوسوک اشک میریخت و اسم سولی رو زمزمه میکرد:
-دلم براش تنگ شده هوپ! دارم آتیش میگیرم. خونه ی بدونه اون..عطر تنش همه جا هست.هرجا میرم هست. هرطرفو نگاه میکنم میبینمش! قلبم داره میسوزه.
هوسوک دستشو آهسته به پشت الکس زد و گفت:
-هممون دلتنگشیم. هممون!

کمی بعد، هوسوک و الکس توی ماشین پارک شده نشسته بودن و موزیک آرومی هم از رادیو پخش میشد.
هوسوک دو نخ سیگار روشن کرد و یکیشو به الکس داد، پسر هم بدون هیچ حرفی گرفت و پک عمیقی به سیگار زد:
-اجراتو از دست دادی!
هوسوک دود توی ریه اش رو فوت کرد و درحالی که از شیشه ی جلو به مردم نگاه میکرد گفت:
-در اصل قصدش رو هم نداشتم که برم.
الکس لبخند ملایمی زد و گفت:
-بخاطر شوگا! اگه این کارو نمیکردی تعجب میکردم. عشقه یا چی؟
هوسوک با کمی تعجب به سمت الکس چرخید و پرسید: -چند وقته میدونی؟
الکس دوباره کام عمیقی از سیگارش گرفت:
-از همون لحظه ی اول که بعد یه دشمنی بی دلیل، یهو عین دوقلوهای افسانه ای باهم اومدین تمرین. هرچقدر من میگفتم اینا یه چیزی بینشونه، بقیه مسخره میکردن!
هوسوک آهسته خندید که باعث شد شونه هاش بلرزن:
-بهرحال فعلا قراره با مشکلای زیادی دست و پنجه نرم کنیم! جامعه و دوستا و خانواده، قرار نیست مارو بپذیرن، نه لاقل حالا حالا ها!
الکس زل زد به غروب خورشید و گفت:
-این مسئله فقط برای کشور تو نیست! همه جای دنیا وضع همینه، مردم اسم حامی رو خودشون گذاشتن، اما بهم بگو کجای دنیا یه زوج گی یا لزبین،راحت میتونن تو خیابون قدم بزنن دست مثل زوجای دیگه و کسی بهشون زل نزنه یا با انگشت نشونشون نده؟
هوسوک کمی به سمت الکس چرخید و گفت:
-پس کی دیگه قراره درست شه؟ کی قراره اونا هم مثل ادمای معمولی زندگی کنن نه به عنوان بیماران نیازمند کمک؟
الکس سیگارش رو توی زیر سیگاری ماشین خاموش کرد و گفت:
-آهسته آهسته پسر! نمیشه جامعه رو یهو مجبور به پذیرش کرد! اونم جامعه ای که امار کتاب خوانیش اینقدر پایینه و مردم در مقابل هر چیز جدیدی گارد دارن!
کمی صبر کرد و ادامه داد:
-زمانی که گالیله گفت زمین دور خورشید میچرخه، نه خورشید دور زمین، از کلیسا به عنوان مرتد شناخته شد و قرار بود زنده زنده توی آتیش سوزونده بشه! اما حالا چی؟بچه ی سه ساله هم میدونه زمین داره توی مدار میچرخه! شاید خیلی زود، افکار مردم راجب شماها هم عوض بشه...تا اون موقع، من یکی که پشتتونم!
بعدم به سمت هوسوک چرخید و با نگاه محبت آمیزی گفت:
-روشن کن بریم سالن جناب عاشق فداکار! اجرا که نداشتی، بریم موفقیت شوگارو تبریک بگیم.
هوسک خندید و گفت:
-فقط لطفا جلو دهنتو بگیر. این چیزا جایی درز نکنه. الکس با لبخندی که از یه ماه پیش از رو لباش محو شده بود گفت:
-کدومش؟ اینکه پسر خوشگل دانشگاهو تور کردی؟ یا اینکه بخاطرش بیخیال ارزوهات شدی؟
هوسوک درحالی که ماشین رو روشن میکرد گفت: -نمیدونم راجب چی حرف میزنی!
و جفتشون زدن زیر خنده!خندشون غمگین اما قشنگ بود!خنده ی دوتا مرد که ارزوهاشون مرده بود، اما داشتن از نو شروع میکردن!
همیشه برای شروع وقت هست! همیشه..

ادامه دارد!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now