Part 39

1K 223 16
                                    

******
روبه روی آینه ی توی اتاق پرو نشسته بود و به تصویر خودش نگاه میکرد. صدای تشویق و فریاد تماشاچیا هنوزم به گوش میرسید. میرا با عجله و درحالی که سعی میکرد قدم هاشو توی اون لباس بلند و دست و پا گیر کترل کنه، وارد اتاق شد و با استرس گفت:
-حاضری اوپا؟ الان باید بری رو صحنه.
نگاهشو از تصویر خودش گرفت و به میرای درگیر با لباس دوخت:
-هوسوک نیومد؟
میرا با تاسف و ناراحتی جواب داد:
-نه. زمان اجراش هم گذشت، الان تو باید بری روی صحنه! تهیه کننده کیم زیاد نمیمونه. نباید این فرصتو از دست بدی.
سرش رو به نشانه ی فهمیدن تکان داد و از سرجاش بلند شد، دستی به لباسش کشید و با قدم های نامطمئن از اتاق پرو خارج شد!
به گروه نمایش که رسید، مارک با صدای خوشحالی گفت: -یونگی؟ اومد!
پسر با خوشحالی سرش رو بالا گرفت و گفت:
-کو؟کجاس؟
مارک اهسته به جایی توی جمعیت اشاره کرد، هوسوک با کت و شلوار مشکی و کراوات مشکی شل، بین تماشاچیا نشسته بود و با جدیت،مشغول صحبت با الکس بود! اون اخم روی پیشونیش چقدر خواستنی بود.
توجه الکس به یونگی که بهشون زل زده بود، جلب شد، به پسر نگاه کرد و با لبخند لب زد"فایتینگ". حالا هوسوک هم داشت با لبخند نگاهش میکرد.
یونگی با اخم و عصبانیت ساعتشو به هوسوک نشون داد که یعنی "اجراتو از دست دادی" هوسوک هم با بیخیالی شانه بالا انداخت که یونگی درحالی که دندوناشو روهم میسابید، انگشت وسطشو به سمت هوسوک گرفت!
هوسوک قهقه ای زد که باعث شد سرش به عقب پرت شه و اهسته بوسه ای توی هوا برای یونگی فرستاد!
مجری برنامه که روی سن رفت، بعد از چند کلمه صحبت روبه جمع گفت:
"لطفا جناب مین یونگی رو تشویق کنید" و با صدای تشویق های جمع، پسر روی صحنه رفت. بعد از تعظیم کوتاهی، پشت پیانوی وسط سن نشست و آهسته شروع به نواختن و خوندن کرد:
I've watched those eyes light up with a smile River in the not good times Oh, you taught me all that I know I've seen your soul grow just like a rose

آهسته نگاهش رو از کلاویه ها گرفت و به جایی که هوسوک نشسته بود دوخت و ادامه داد:
You're my all and more
All I know you taught me, yeah
با خوندن این قسمت از آهنگ، صدای فریاد هیجان زده و دست و جیغ جمعیت رفت بالا! اون پسر داشت پشت پیانو میدرخشید و هاله و جوی که دورش رو گرفته بود، همه رو میخکوب کرد.
چندتا نت دیگه رو زد و موزیک تموم شد. سالن توی سکوت فرو رفت. صدای پسر،انگار از بهشت اومده بود... دونه دونه صدای دست وسوت از گوشه کنار سالن بلند شد و چند لحظه بعد، زمین از هیجان تماشاچیا، داشت میلرزید!

*********
دوشادوش هم، گوشه ی خیابون خلوت، راه میرفتن! جانگکوک آهسته سرش رو بالا گرفت و به درختا نگاه کرد:
-اوه شت. ببین ته..شکوفه ها دراومدن!
تهیونگ که انگار از افکارش پرت شده بود بیرون، با نیم نگاهی به جانگکوک نگاه کرد. سرش رو گرفته بود بالا و مثل بچه ها با ذوق، به شکوفه ها نگاه میکرد، لبخندش عمیق و از ته دل بود و دندونای جلوشو انداخته بود بیرون!
توی یه حرکت دستشو انداخت دور گردن کوک و شقیقه شو بوسید!
کوک متعجب سرجاش ایستاد و به روبه روش زل زد که ته با خنده گفت:
-چته؟
جانگکوک آهسته به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
-این چی بود الان؟ تو مگه از لمس شدن و بوسیده شدن بدت نمیومد؟
تهیونگ دستشو توی جیب بارونیش فرو برد و گفت:
-وقتی اینقدر کیوت شدی، چه توقعی از من داری واقعا؟
لبخند آهسته روی لبهای جانگکوک نشست، پشت چشم نازک کرد، تنه ای به تهیونگ زد و جلوجلو راه افتاد!
تهیونگ با خنده از پشت نگاهی به قامت دوستش انداخت و حرکت کرد! سعی میکرد خوشحال باشه و چیزی به روی خودش نیاره،
اما حرفای ووبین و افکارش، لحظه ای راحتش نمیذاشتن

ادامه دارد..!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now