Part 33

1.1K 234 26
                                    

********
ظرف کرم کارامل رو از توی یخچال برداشت و با قاشق کوچیک توی دستش، کمی ازش چشید! بالذت از مزه ی شیرین و تلخ کارامل لبخند زد و از آشپزخونه زد بیرون که نگاهش افتاد به تهیونگی که با عجله از این ور سالن میرفت اونطرف سالن!
دوباره یک قاشق از کارامل رو بلعید و با دهن پر و ابروهای بالا رفته گفت:
-چه خبره باز؟
پسر، مضطرب روبه روی جانگکوک ایستاد:
-چطورم؟
جانگکوک قاشق رو گوشه ی لبش نگه داشت و با جدیت سرتاپای تهیونگ رو نگاه کرد! جین مشکی، ژاکت مشکی یقه دار، کت مشکی، موهای سیاه و براقی که ریخته بود توی پیشونیش! بوی ادکلن سرد و شیرینش هم از همون فاصله به مشام میرسید:
-میری عزاداری؟
تهیونگ با نگاه حرصی به جانگکوک نگاه کرد و حوله ی دستش رو به سمت پسر پرت کرد و درحالی که زیر لب چیزی مثل فحش زمزمه میکرد به سمت آینه قدی گوشه ی سالن رفت!
جانگکوک کاسه به دست دنبال تهیونگ راه افتاد تک تک قدم های پسر رو همراهی میکرد. ته عصبی سر جاش ایستاد و غرید:
-چییههههه کوک؟
جانگکوک بیخیال نگاهی به پسر انداخت و گفت:
-کجا میری با این سرو شکل؟
تهیونگ جدی به سمت جانگکوک چرخید، کتشو رو به عقب هول داد و دست به کمر به پسر نگاه کرد:
-ببینم حالا داری منو کنترل میکنی؟
جانگکوک یه قاشق دیگه کارامل توی دهنش گذاشت و سرش رو به شکل نامظمی که معلوم به نشانه ی مثبته یا منفی،تکان داد!
تهیونگ که دیگه کلافه شده بود، چنگی توی موهاش زد و غرید:
-میرم خونه ی یونگی! تموم شد؟
جانگکوک با چشمای گرد شده زل زد به تهیونگ! قسم میخورد چشماش دیگه از این گشادتر نمیشن... متعجب تقریبا داد زد:
-مین یونگی؟
تهیونگ دوباره به سمت آینه چرخید و از ته گلو"هوم" غلیظی تحویل پسر داد! جانگکوک اما بیخیال نمیشد انگار، کاسه ی توی دستش رو روی میز نهارخوری گذاشت و با جدیت به تهیونگ نگاه کرد:
-خونه ی مین یونگی چه خبره؟ قراری چیزی دارین؟
تهیونگ از جلوی آینه کنار رفت و وارد اتاق خودش شد، کوک هم به دنبالش:
-با توئم ته... خونه ی یونگی چه خبره؟
تهیونگ شال گردن سفیدی از بین شال گردنای رنگا توی کمد برداشت و رو کتش انداخت:
-میخوام برم ببینمش!
و به سمت در خروجی اتاق حرکت کرد که جانگکوک، دست به سینه و جدی، جلوی در ایستاد:
-به چه دلیل؟
تهیونگ که انگار از طفره رفتن خسته شده بود، توی چشمای همخونه اش نگاه کرد و جواب داد:
-من هنوزم دوسشون دارم... میخوام شانس خودمو امتحان کنم.
جانگکوک کلافه شد، دستشو جلوی دهنش گرفت و سرشو انداخت پایین! اصلا نمیدونست داره چیکار میکنه:
-ته! یونگی الان با هوسوکه... تو میخوای...؟
بعد انگار که تازه متوجه حرف تهیونگ شده باشه با بهت و ناباوری غرید:
-"دوسشون دارم"؟ منظورت چیه؟احمقی؟ببین ته محض رضای خدا...یکم منطقی باش! اونا  توی این جامعه، قراره به اندازه کافی به مشکل بخورن، توئم میخوای براشون مشکل درست کنی؟
تهیونگ با دستش شانه ی کوک رو هول داد تا از جلوی در کنار بره:
-بیا برو اونور، وقت ندارم!
و از اتاق رفت بیرون ، روی زمین نشست مشغول پوشیدن بوت های مشکیش شد! جانگکوک هم بالا سرش ایستاد و غرید:
-این مسخره بازیارو چرا تموم نمیکنی؟ اون چه وضعیه توی کمدت؟ قراره قحطی بیاد؟ یا این قضیه ی سیب...هرجارو نگاه میکنم یه سیب هست! چرا اینقدر لجبازی؟چرا نمیای پیش پزشکت؟
جانگکوک بدون مکث سوال میپرسید که تهیونگ یکهو از روی زمین بلند شد و توی یک فاصله ی خیلی نزدیک روبه روی پسر ایستاد:
-لابد بیام پیش دوست پسر جنابعالی!!
جانگکوک اول یادش نیومد"دوست پسر" کیه، اما بعد لبخند شیطانی روی لبش نشست و زمزمه کرد:
-دقیقا!
تهیونگ چند لحظه با چشمای درشت و مشکیش، نگاه عمیقی توی چشمای کوک انداخت که باعث شد لبخند روی لبای پسر بماسه! بعدم سرش رو با نشانه ی تاسف تکان داد و به سمت در خروجی اپارتمان رفت، اما قبل از خروج، بدون اینکه به پسر نگاه کنه گفت:
-داستان سیب من، مثل داستان سیب آدم و حواس! اونا با یه سیب هبوط کردن، منم با یه سیب رفتم توی قلب جهنم! ولی تفاوتامون اینه که  من تصمیم گرفتم شیطان جهنم خودم بشم و بهش حکومت کنم. نه تو و نه هیچ کس دیگه نمیتونه قضاوتم کنه وقتی نمیدونین چی بهم گذشته!
و بعدم در رو روی صورت مبهوت پسر بست!
*********
روی تخت،چرخید و صورتش درست مقابل صورت روشن پسر قرار گرفت! نگاهی به چشمای باز و خندون یونگی انداخت و متقابلا لبخند زد:
-صبح بخیر!
یونگی از صدای خشدار هوسوک خندش گرفت، بدون اینکه جوابش رو بده، صورتش رو نزدیک برد و بوسه ی نرمی روی لبهاش نشوند! هوسوک مخالفتی نکرد و نگاهشو دوخت توی چشمای پسر، یونگی هم دوباره لبهاشو بوسید، اینبار عمیق تر!
لب های یونگی کم کم از روی لبهای هوسوک، به روی گردن و سینه اش رفتن، ضربان قلبش انقدری بالا بود که حس میکرد الاناس از سینش بزنه بیرون.
بالاخره چیزی که جفتشون منتظش بودن، داشت اتفاق میوفتاد. این بار با رضایت هردوشون.
بدن هوسوک به قدری داغ بود که حرارتش میخورد توی صورت یونگی و میل پسر رو برای فتح بدنش، بیشتر میکرد!
یونگ روی بدن پسر قرار گرفت و آهسته پهلو های برهنه شو نوازش کرد و دم گوشش با صدای خشداری اروم غرید:
-باید از متصدی اون بار تشکر کنم که دیشب، بخاطر مستیت، از بین اون همه شماره توی گوشیت،به من زنگ زد!
هوسوک نگاه سوزانی به یونگی انداخت و با لحنی مشابه لحن پسر جواب داد:
-شاید فقط باید دهنتو ببندی و کارتو انجام بدی مین یونگی.
یونگی ابروهاشو بالا انداخت و دوباره به سمت گردن پسر حمله ور شد، دستشو از روی پهلوی هوسوک، به لبه های شلوار راحتیش رسوند و درست همون موقع، صدای زنگ آپارتمان، بلند شد!
یونگی کلافه نچی کرد و مشتشو روی تشک تخت کوبید. از روی هوسوک بلند شد و بعد از درست کردن سر و وضعش به سمت در رفت!
هوسوک با نگاه خندان، تمام حرکات یونگی رو زیرنظر داشت که صدای زنگ موبایلش توجهش رو جلب کرد! گوشی رو از روی پاتختی برداشت و نگاه کرد، مادر بزرگش بود. متعجب جواب داد:
-مامانی؟
صدای مهربون زن مسن توی گوشی پیچید:
-هوسوکه من...هوسوکه من! چطوری پسرمهربونم؟
پسر با خوشحالی و دلتنگی زمزمه کرد:
-خیلی دلم براتون تنگ شده بود مامانی. خوبین؟
پیرزن خندید:
-خوبم منم! من امروز اومدم سئول و تا عصر هستم، وقت داری ببینمت؟

ادامه دارد...!

24 | SOPEDove le storie prendono vita. Scoprilo ora