Part 31

1.2K 235 77
                                    


*********
اعضای گروه نمایش دانشجویی بجز هوسوک، دورمیز فلزی که در گوشه ی انتهایی سلف دانشکده بود، جمع شده بودن!
نگاه یونگی مدام بین دانشجوهایی که از در ورودی سلف وارد میشدن، میچرخید. الکس که مشغول ناخنک زدن به ظرف غذای مارک بود، آهسته کنار گوش یونگی که بغل دستش نشسته بود زمزمه کرد:
-منتظر هوسوکی؟
یونگی حواس پرت، بدون اینکه نگاهشو از در بگیره جواب داد:
-هوم؟ آره!
بعد که انگار فهمیده باشه چی گفته، با چشمای گرد شده از تعجب به سمت الکس چرخید و با دست پاچگی گفت:
-چی؟ نه .. معلومه که نه!
الکس که به سختی با چاپستیکاش درگیر بود، با بیخیالی شانه بالا انداخت و با لحنی که معلوم بود باور نکرده گفت:
-آره!آره! باشه.
یونگی اما قصد کوتاه اومدن نداشت. به سختی میخواست خودش رو مبرا کنه. پس به سمت هوسوک چرخید و با جدیت مصنوعی و صدای آرومی گفت:
-ببین من منتظر کسی نیس...
همون لحظه،نفهمید هوسوک از کجا سر رسید و با صدای بلندی رو به جمع سلام کرد! یونگی که سوپرایز شده بود، طی یک حرکت از پیش تعیین نشده از سرجاش پرید که باعث شد صندلیش بیوفته و با صدای بلندش،سر تمام افراد حاضر در سلف، به سمت میز اونا بچرخه!
الکس که همچنان با بیخیالی مشغول غذا خوردن بود، نیشخندی زد و جمله ی نیمه تموم یونگی رو کامل کرد:
-آره! منتظر هوسوک نیستی! داشتی میگفتی.
یونگی صندلیشو با شرمندگی صاف کرد و بعد از نشستن، از بین دندونای به هم چفت شده اش روبه الکس غرید:
-حساب تورو بعدا میرسم!
و با لبخندی که به سختی در تلاش بود روی صورتش شکل بگیره، به سمت هوسوک چرخید:
-چطوری سوک؟
هوسوک نیم نگاهی به تک صندلی خالی کنار یونگی انداخت و بعدم به نیشخند روی لب های پسر! اصلا ایده ی خوبی نبود، دوباره نزدیک مین یونگی نشستن! پس با لبخند سری تکون داد و یکی از صندلی های خالی میز بغلی رو چرخوند و روش نشست!
دوباره همه مشغول حرف زدن شدن. یونگی با اخم در سکوت با غذاش بازی میکرد که الکس کنار گوشش زمزمه کرد:
-بعضیا بدجوری خورده تو حالشون!!
یونگی هم مثل الکس آروم جواب داد:
-بعضیا خیلی حرف میزنن!
میرا با لبخند از سرجاش بلند شد و روی صندلی خالی کنار یونگی نشست:
-یونگی اوپا! من پیانو رو اماده کردم، کی میتونیم آموزش رو شروع کنیم؟
یونگی با نیشخند چرخید سمت هوسوکی که زل زده بود به میرا و یکی از ابروهاشو با شیطنت بالا انداخت. هوسوک هم بااخم روشو برگردوند و مشغول صحبت با مارک شد! اما نه حرفایی که مارک میزد رو متوجه میشد و نه میفهمید خودش داره چی میگه!
الکس که متوجه جو سنگین بین یونگی و هوسوک شده بود، روبه میرا گفت:
-میرا بعد از ناهار بیا بریم یه جایی، کارت دارم!
مارک فورا صحبتشو با هوسوک قطع کرد و پرسید:
-کجا کجا؟
الکس چشمای دریاییشو توی چشمای مارک دوخت وجواب داد:
-میریم تو چاه؟ میخوای بیای؟
********
هجده ساله شده بود! هنوزم تفاوتی توی اون اتاق نمور پشت بار ایجاد نشده بود. هنوزم خالی بود...هنوزم یه تخت داشت و چراغ مطالعه ای که حالا لامپش سوخته بود!
هنوزم تنها همدمش یه ماشین اسباب بازی چوبی بود...هنوزم خبری از مادرش نداشت! مدرسه میرفت و جز شاگردای خوب بود! هنوزم شبا لیوانای بار رو میشست و اقای سو بهش پول میداد! هنوزم ارباب پارک با اینکه سنش بالا رفته بود، اما نگاه های ترسناکش رو داشت.
اما این وسط یه چیزی دیگه مثل سابق پیش نرفت...اون دیگه پاک نبود... روحش و جسمش صدمه دیده بودن!
درست مثل همین دیشب که اشتباهی یه نوشیدنی رو روی مشتری ریخته بود و کفتارپیر، به عنوان تنبیه، ازش سواستفاده کرد! از جسمش... هنوزم پشتش سوزش داشت و درست نمیتونست بشینه.
روی تختش دراز کشیده بود که در اتاقش یکهو باز شد، با وحشت سرجاش نشست که از درد چشماش بسته شدن!
ارباب پارک بود، مست و ناخوش. درحالی که کمربندشو باز میکرد، به سمت پسر رفت و با لحن کشیده از مستی گفت:
-امشب..بهت نیاز دارم..آفرین پسر خوب!
اما پسر توانش رو نداشت، ترسیده سرجاش نشست. منتظر بود یه روز یه جایی خدا صداشو بشنوه و قهرمان زندگیش برای نجاتش بیاد. اما هیچ وقت خبری نشد!
چرا میترسید؟ چرا تمومش نمیکرد؟ همون لحظه بالاخره فهمید که هیچکس جز خودش قرار نیست به دادش برسه! دست دراز شده ی ارباب پارک رو پس زد و از روی تخت بلند شد. قد کشیده بود وبرای یه پسر هجده ساله، بدن ورزیده ای داشت! مشتشو بالا برد و فرود آورد توی صورت مرد.
پارک که توقع ضربه رو نداشت، چند قدم به عقب رفت و روی زمین افتاد...
پسر اما انگار، تازه داشت لذت میبرد. روی شکم مرد نشست و مشت هاش یکی پس از دیگری صورت مرد و بعد هم دست خودش رو از خون، رنگین میکرد!
بالاخره خسته شد... با نفس نفس از مرد فاصله گرفت و با بغض و عصبانیت غرید:
-گوووه زدی به زندگیم! میفهمی؟گوه زدی به لحظه لحظه ی بچگی و نوجوونیم. ولی دیگه بسه...دیگه بسهههه!
به سمت تنها داراییش که یک کوله پشتی بود رفت و از کنار تخت برش داشت. پارک به سختی از روی زمین بلند شد و خودشو به دیوار رسوند و بهش تکیه داد،آهسته از بین لب های خونینش نالید:
-فکر کردی اون بیرون اوضاع بهتره؟از من اگه یکبار ترسیدی، از آدمای متمدن اون بیرون باید صدبار بترسی!
پسر کوله رو روی دوششش انداخت و محکم جواب داد:
-وقتی تمام زندگیتو بترسی یا درد بکشی، اون درد تبدیل به نفرت و نفرت هم تبدیل به قدرت میشه.
و به سمت در خروجی به راه افتاد! پیرمرد انگار که از جواب پسر جوون خوشش اومده بود، به سختی و با درد لبخند زد و در حالی که یه نخ سیگار از کتش دراورد، گوشه ی لبش گذاشت و زمزمه کرد کرد:
-هی!
پسر توی چهارچوب در به سمت عقب چرخید و با نگاه سوالی به مرد نگاه کرد! ارباب پارک سیگارش رو آتش زد، کام عمیقی گرفت و دودش رو توی فضا پخش کرد:
-مواظب خودت باش تهیونگ!دنیا به ادمای قوی مثل تو نیاز داره!
پسر نیشخندی زد و برای همیشه از اون بار خارج شد.

ادامه دارد..!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now