Part 13

1.2K 264 7
                                    

  ***

نگاهشو دورتا دور باشگاه چرخوند، هرکس مشغول انجام یه کاری بود و اثری از تهیونگ به چشم نمیخورد!
نگاهشو چرخوند سمت دیگه ی باشگاه که پیداش کرد، درحالی که چسبیده بود به یه دختر و به بهانه ی یاد دادن درست حرکت، باهم لاس میزدن.
نفهمید چی شد که دندوناشو روی هم فشار داد و به سمت قفسه ی نگه دارنده ی وسایل ورزشی رفت. نگاهش افتاد به یه میله ی بلند فلزی که به دو طرفش وزنه وصل شده بود، زیر لب زمزمه کرد:
" مثل وزنه برداری باید باشه دیگه، فعلا کار با همین راحت به نظر میاد"
وزنه رو برداشت و دور از دیدرس تهیونگ، جلوی یه آینه ایستاد، دستاشو دو طرف میله گذاشت و همین که اومد بلندش کنه یه صدای گرم و آشنا با خنده پیچید توی گوشش:
-اون هالتر رو اگه اونجوری برداری، مهره های کمرت دونه دونه جابه جا میشن!بعدش باید با برانکارد از اینجا ببرمت بیرون.
نیمه ی راه متوقف شد و با مکث چرخید سمت تهیونگی که دستاشو توی جیب گرمکنش فرو برده بود و با یه لبخند گنده به کوک نگاه میکرد. سعی کرد بی تفاوت باشه، پس روشو برگردوند و تلاش کرد وزنه ای که تهیونگ بهش گفته بود"هالتر" رو برداره.
همون لحظه تهیونگ به سمتش رفت و از پشت کاملا چسبید بهش
دستاشو روی دستای جانگکوک گذاشت و بهش کمک کرد تا وزنه رو بالا بیاره ولی پسر کوچکتر، ثابت مثل مجسمه ،سرجش ایستاده بود.
انگار که حتی نفس کشیدن هم یادش رفته باشه، پایین تنه ی تهیونگ رو روی باسنش حس میکردو نفس های گرم و ممتد ته هم روی گردنش، باعث میشد پوستش دون دون بشه!
تهیونگ بی توجه به حال خرابه پسر، تمرینات ورزشی رو با حوصله براش توضیح میداد:
-خب، ببین با مکث، کمی کمرتو قوس بده، حالا تمرکزی دستتو از آرنج خم کن! سه تا ست دوازده تایی،فهمیدی؟
کوک هومی از ته گلو به تهیونگ تحویل داد و یه لحظه به پایین تنه اش نگاه کرد، تحریک شدنش از روی شرت ورزشیش کاملا مشخص بود،لعنتی به بی جنبه بودن خودش فرستاد و قبل از اینکه آبروریزی بیشتری به بار بیاد، وزنه رو ول کرد و دوید سمت سرویس بهداشتی!
تهیونگ چند لحظه متعجب به کوک نگاه کرد و به خیال اینکه حالش بد شده باشه،پشت سرش وارد سرویس بهداشتی شد.
از گوشه ی در دیدش، اما مقابل یکی از پسر های باشگاه. انگار داشتن حرف میزدن، اما فاصله شون برای حرف زدن،زیادی نزدیک بود،انگار که میخواستن همدیگه رو ببوسن!!!!
تهیونگ فورا در سرویس رو بست تا مزاحمتی ایجاد نکنه، اما شوکه شده بود! نمیدونست دوست چندین و چند ساله اش گیه. نفس عمیقی کشید و باز دمشو با فشار فوت کرد.
حالا شاید میفهمید دلیل رفتار های اخیر کوک چیه . اون داشت از جامعه فاصله میگرفت چون بخاطر گرایشش میترسید؟
خوشحال بود که بالاخره مشکلشو فهمیده، اما چرا احساس خشم میکرد؟
یکم عجیب نبود؟ اونا یعنی همدیگه رو از قبل میشناختن؟ یا کوک داشت کسی که نمیشناخت رو میبوسید؟ تهیونگ مدام فکر میکرد که دلیل عصبانیتش چیه؟
ممکن بود بخاطر حسادت باشه؟ نه مسخره بود . اون نمیتونست به کسی بجز هوسوک حس داشته باشه .
اون پسر امید زندگیش بود، راستی،باید بهش زنگ میزد امروز!
همون لحظه جانگکوک با صورت سرخ شده از سرویس بهداشتی بیرون اومد و به سمت تهیونگی رفت که سعی میکرد خشمشو پنهان کنه و رفتار نرمالی از خودش نشون بده:
-خب ته! بنظرم بیخیال هالتر شیم. از یه چیز دیگه شروع کن.
*********
اخرین نت رو که زد، همه شروع کردن به تشویق یونگی، و بالاخره با شنیدن صدای دست زدن بقیه، از دریای سیاه افکارش خارج شد.
با چشمای متعجب به بازیگرای نمایش نگاه میکرد، که چطور دور یونگی جمع شدن و هرکس یه چیزی میگفت:
الکس: تو فوق العاده ای شوگا! میدونستم!! از لحظه ای که از روی صحنه پرت شدی کف زمین، میدونستم یه ستاره قراره به جمعمون اضافه بشه.
همه به لحن شوخ الکس خندیدن و بقیه هم شروع کردن به سر به سر هم گذاشتن، این وسط هم همشون میخواستن یه جوری در رفاقت رو با یونگی باز کنن:
-هی پسر، آخرهفته با اکیپم یه مهمونی دعوتم، میخوای توئم بیا.
-نه مهمونیو بیخیال..با ما بیا بریم مشروب بزنیم ها؟
هرکس پیشنهادی میداد و یونگی هم بدون لبخند،مودبانه همه رو تقریبا رد میکرد، تا رسید به دختر ظریف و زیبایی که با لبخند به پسر نگاه میکرد، آهسته لب زد:
-یونگی شی، کارتون فوق العاده بود!
یونگی این بار خجالت زده، دستی به پشت گردنش کشید و لبخندی به روی دختر پاشید:
-ممنون! اگه به پیانو علاقه داشته باشی، میتونم بهت یاد بدم!
پسرای شیطون جمع، به علاوه ی الکس، همه به هم نگاه های معناداری انداختن و یکصدا صدایی مثل "اووو" تحویلش دادن و یونگی رو مسخره کردن:
-اوو جناب بتهوون!
صدای الکس بود که همه رو بخنده انداخت و میرا با همون لبخند دلنشینش جواب داد:
-واقعا؟ این فوق العادس !
همه مشغلو بگو بخند بودن و این وسط هیچکس حواسش به هوسوکی نبود که با اخمای درهم و دندونای به هم چفت شده، جوری به میرا نگاه میکرد، که انگار هرلحظه آماده اس تا دختر رو به باد کتک بگیره!
هوسوک داشت مسخره ترین احساسات متناقض رو همزمان تحمل میکرد.
میرا به حدی زیبا،مهربون و بی نقص بود که حتی نمیشد ازش متنفر باشی و هوسوک میدونست،دلیل نفرتش از میرا، فقط به این دلیله که اون دختر، معشوق یونگیه! خوب میدونست یونگی بخاطر میرا وارد این تیم شده.
دوباره نگاهی به تیم شاد انداخت، حالا میرا خیلی نزدیکتر به یونگی ایستاده بود، جوری که دستاش،بازوی پسر رو لمس میکرد.
ظاهرا اون روز همه چیز خوب پیش رفته بود، تمرینا،موسیقی که یونگی ساخته بود و روابط بینشون! پس تصمیم گرفتن برای شام دور هم باشن و یه جشن تیمی بگیرن.
و فقط هوسوک بود که این وسط احساس اضافی بودن میکرد، پس از سرجاش بلند شد و درست زمانی که میخواست به سمت ورودی بره، تصویری عجیب از جلوی چشماش رد شد.
"بوی دود و آتیش همه جا رو گرفته بود، گرمای زیادی ساطع میشد، به خوبی میتونست شیشه ها و لوله های آزمایش رو ببینه"
با لمس شدن بازوش توسط کسی، به زمان حال برگشت، چشمای متعجب و وحشت زده شو به عقب چرخوند و با الکس مواجه شد:
-هی..جیهوپ؟خوبی؟ کجا میری؟ بیا میخوایم بریم شام.
هوسوک نگاه گیجشو بین جمعیت چرخوند، دنبال یونگی میگشت، میخواست مطمئن شه اون رویا، ارتباطی به اون پسر نداره!
نگاهش توی چشمای مشکی و براق پسر قفل شد، همونجا روی صندلی مقابل پیانو بود و حالا، میرا هم کنارش نشسته بود. هیچکدوم از هم چشم برنمیداشتن، تا اینکه هوسوک به سختی چشماشو بست و روبه دوست خارجیش با عجله غرید:
-باید برم الکس. شما برید، بعدا لوکیشن رو برام بفرست خودمو میرسونم.
منتظر حرفی از جانب هوسوک نشد و از دانشکده ی هنر زد بیرون.
اون تصویر،لوله های آزمایش و لوازم عجیب،مربوط به آزمایشگاه میشد، پس با عجله به سمت آزمایشگاه شیمی رفت.خوشبختانه به دانشکده ی خودش نزدیک بود و سریع رسید.
عصر بود و دانشکده خالی ، اما بوی سوختن پلاستیک و بوهای عجیب، به خوبی از توی سالن حس میشد. دیگه صبر نکرد و فورا خودشو به آزمایشگاه رسوند.
رویاهاش حقیقت داشتن؟ با اینکه در آزمایشگاه باز نبود اما دود تیره و غلیظی از درز ها بیرون میومد و گرمای شدیدی هم به صورت هوسوک میخورد.
با عجله اطرافشو نگاه کرد و دنبال کپسول های اتش نشانی گشت، اما چیزی ندید، تمام جایگاه ها خالی بود.
لعنتی به مدیریت دانشگاه فرستاد،دیگه نمیتونست وقت رو تلف کنه، لگدی به در زد و جلوی بینیشو با دست پوشوند، صدای کمک خواستن ضعیف کسی رو میشنید و شعله ها همه جارو گرفته بودن و نمیتونست خوب ببینه!

ادامه دارد..!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now