Part 9

1.4K 292 11
                                    


هنوزم برف میبارید،فنجون جوشونده شو دستش گرفت و به سمت پنجره ی نیمه باز رفت! بستش و پرده هارو هم کشید. هوا زیادی سرد شده بود. کمی از جوشونده تلخ و تند توی فنجونشو خورد و روی تخت یک نفره اش نشست! این حسش زیادی عجیب بود، چرا هرجا میرفت و هرکاری میکرد، قلبش فارق از هرچیزی، برای یونگی میتپید؟ چی داشت اون پسرک رنگ پریده ی بی دست و پا؟
با فکر به یونگی و کاراش، لبخندی نشست روی لب هاش! فنجون دستش رو روی میز کنار تخت گذاشت ودراز کشید، به سقف زل زد . به امروز فکر کرد،به یونگی...به آخرین نگاهش!
فلش بک*
برف مصرانه میبارید و زمین لغزنده بود، با احتیاط قدم برمیداشت تا برسه سر خیابون دانشگاه، تا رسید پشت خط عابر پیاده، صدای کشیده شدن لاستیکای ماشین، پیچید توی گوشش! چشماش از وحشت گرد شده بودن، بوی لاستیک سوخته و خون زیر بینیش بود، صدای همهمه مردم میومد! حتی جرئت نداشت سرشو بالا بگیره.
تنه ی یه نفر که بهش خورد، به خودش اومد، فورا مسیر تصادف رو نگاه کرد، خون و شیشه های خرده ریخته بودن روی زمین، راننده زخمی شده بود و مردم تلاش میکردن شخص مصدوم رو از توی ماشین چپه شده دربیارن! رویایی که چند دقیقه پیش دیده بود، تعبیر شد!
صدای حرف زدن بقیه رو میشنید:
-زده به کسی؟
+نه، زمین لیز بود، کنترل ماشینو از دست داده!
ته دلش خدارو شکر کرد، لااقل قسمت مربوط به یونگی تعبیر نشده. هرچند نمیدونست اصلا قسمت مربوط به یونگی چی بود.
همون لحظه سنگینی نگاهی رو حس کرد، سرش رو که بالا گرفت، یه جفت چشم مشکی که بین صورت سفیدش میدرخشیدن رو دید.
نفسش توی سینه حبس شد، یونگی بود! اونطرف خیابون، بین جمعیت ایستاده بود و به هوسوک نگاه میکرد!
نگاهش یجوری بود، دلتنگ...دلخور...عصبی و متفاوت!
یونگی بدون هیچ حرفی، نگاهش رو گرفت و به مسیرش ادامه داد و هوسوک هم بعد نفس عمیقی، خلاف جهت یونگی به راه افتاد.

پتو که از روش کشیده شد، لرز شدیدی به جونش افتاد، نق نق کرد و با صدای گرفته و خوابالود غرید:
-چته مررریض؟ کرم داری مگه؟ نمیبینی خوابم؟
تهیونگ بی توجه به غر زدنای جونگکوک، جلوی آینه قدی اتاق ایستاد و چندبار فیگور گرفت:
-کوک عضله هام آب نشدن؟
بعد ابروهاشو بالا انداخت و دستی به خط فک زاویه دارش کشید:
-عااا...خدایا...چقدر یه آدم میتونه جذاب باشه اخه؟
برگشت سمت جونگکوک تا تائید بگیره که همون لحظه بالشت سفید رنگی با شتاب، به سمت صورتش پرواز کرد! سنگینی بالشت باعث شد چند قدم به سمت عقب برداره و بعدم با شوک به صورت اخموی کوک نگاه کرد:
-مریض روانی خودشیفته، سر صبح پاشدی اومدی منو بیدار کردی که از جذابیتای نداشته ات حرف بزنی؟
تهیونگ با خنده دوید و خودشو توی تخت جونگکوک پرت کرد، کوک که خندش گرفته بود و سعی داشت جلوشو بگیره، با اخم غرید:
-ملافه هامو تازه شستم، لشتو ببر پایین نکبت!
ودر همین حال هم سعی داشت، پسر بزرگتر رو به زور از تخت بندازه پایین، تهیونگ هم بیخیال نشد و شروع کردن به کشتی گرفتن! عین دوتا رفیق صمیمی، عین دوتا برادر! همه چیزو فراموش کردن. تهیونگ ناراحتیشو... جونگکوک هم عشقش رو!

اون روز صبح برای همه زیادی صبح قشنگی بود!
با سنگینی نگاه دختری که کنارش خوابیده بود چشماشو باز کن و زل زد توی چشمای قهوه ای و بادومی دختر روبه روش!
دختر لبخند معصوم و دلنشینی زد و با خوشرویی گفت: -صبح بخیر عشقم!
با شنیدن واژه ی عشقم، چشمای دریاییش درخشیدن، خودشو روی بدن دختر کشید و با مکث و ولع لبشو بوسید! لبهای نازک و نرم سولی پذیرای بوسه های داغ و پرسروصدای الکس شد! پسر بدون قطع کردن بوسه، دستشو به سمت لباس خواب نازک دختر برد اما قبل از درآوردنش دختر با عشق و شوخی غرید:
-نه الکس! هنوزم بخاطر دیشب کمردرد دارم، الانم باید برم سرکلاس عزیزم!
کف دستشو روی سینه ی پسر گذاشت و به نرمی، به سمت عقب هولش داد!
الکس دستی توی موهای طلایی و لختش کشید و کلافه بازدمشو بیرون داد!
سولی از روی تخت بلند شد و خرامان خرامان به سمت حمام مجلل گوشه ی اتاق رفت و نگاه الکس هر قدم عشقش رو تعقیب میکرد:
-سول؟ میگم این روزا زیادی جذاب شدی..باید یه فکری بکنیم! اینجوری نمیشه.
دختر پشت چشمی نازک کرد و با عشوه خندید! الکس گوشه ی لبش رو عصبی جوید و دوید سمت حمام که سولی جیغی از خوشحالی و هیجان کشید و خودش رو توی حمام پرت کرد!

زودتر از همیشه، با اولین بوق از ماشین های توی خیابون و با تابیدن نور طلایی خورشید، چشماشو باز کرد!
دیشب تمام مدت به یونگی فکر میکرد،دوسش داشت و مجبور بود مدام ازش فاصله بگیره!
نفس عمیقی کشید و با بدنی که کمی گرفته بود، به سمت حمام توی اتاق رفت!
آب گرم رو باز کرد و توی آینه زل زد به صورت خسته و چشمای پف کرده ی خودش! چرا باید دوش میگرفت؟ واقعا چه هدفی داشت از هرروز دوش گرفتن؟ مرتب بودن؟ برای چی؟ برای کی؟ اون که بهرحال بجز یونگی هیچ کس دیگه براش مهم نبود، چه اهمیتی داشت اگه از دید بقیه شلخته به نظر میومد یا نه!؟
شیرآب رو بدون دوش گرفتن بست و به سمت کمد لباساش رفت، سرسری یه جین و یه تیشرت با کاپشنشو برداشت،پوشید و بدون خوردن صبحانه، از خونه زد بیرون!
با اینکه خورشید توی آسمون بود، اما بازم هوا سوز سردی داشت!
بدون توجه کردن به اتوبوسی که توی ایستگاه منتظر بود، توی عرض پیاده رو، شروع کرد به قدم زدن!

کمی از کره روی تستی که تهیونگ سوزونده بودش و حالا سیاه شده بود مالید و بااکراه به سمت دهنش برد:
-امروز کلاس داری کوک؟
سعی داشت به زور نون سوخاری سوخته ای که مزه ی خاکستر میداد رو بجوه و قورت بده، با دهن پر نالید:
-نه. چطور؟
تهیونگ همونطور که ماگ قهوه شو با قاشق هم میزد به جونگکوک نگاه کرد، داشت فکر میکرد چقدر این پسر لاغر شده این روزا! چرا حرف نمیزنه؟ چرا نمیگه چی آزارش میده؟ نگاهشو دوخت به لپای باد کرده از لقمه ی جونگکوک:
-بعد از صبحانه حاضر شو با من میای باشگاه!
جونگکوک چشم از نون تست توی دستش گرفت و با لبای غنچه شده از تعجب، زل زد به تهیونگ:
-باشگاه؟ چه باشگاهی؟ باشگاه چه خبره ؟
تهیونگ چند لحظه خیره شد به لبهای چرب و براق غنچه شده ی جلوی صورتش! شوکه شد! امشب حتما باید با سانی میخوابید، تا حالا نشده بود توی یه هفته سکس نداشته باشه! لب زد:
-ورزش! مگه میرن باشگاه چیکار؟چند وقته زیادی تو خودتی! همش کز کردی گوشه اتاقت، این عادت مست کردنم که جدیدا پیدا کردی! حرف که نمیزنی بفهمم چه مرگته! لاقل ورزش میکنی یکم روحیه ات عوض شه!
جونگکوک حرفی نزد، فقط سرش رو به نشانه مثبت تکون داد! نه که ناراضی باشه، از خداش بود. اما اون تصمیم داشت کم کم از تهیونگ دور شه تا بلکه بتونه با احساساتش کنار بیاد و حالا، تهیونگ اومده بود وسط زندگی روزمرش و تصمیم داشت اونو عاشق تر کنه!

ادامه دارد!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now