Part 49

999 225 41
                                    

********
با حس تشنگی و گرما، به سختی لای پلکاشو وا کرد و نگاهش افتاد به ساعت دیواری چوبی روبه روش.

با دیدن عقربه ها که روی عدد دوازده بودن، با وحشت چشم باز کرد...کلاسشو از دست داده بود قطعا...از روی تخت بلند شد که از درد عضلات و کوفتگی بدنش، آخش ته گلو خفه شد.

یاد صبح و یونگی، هم سرحالش میکرد...هم باعث میشد نگران کابوس های پسر بشه!

با صدای برخورد ظروف از توی آشپزخونه، اول متعجب شد و بعد یادش اومد امروز شنبه اس و جفتشون تعطیلن.
با کمی لنگ زدن، به سمت آشپزخونه رفت و نالید:

-آبگرمکن خرابه...نتونستم دوش بگیرم! زنگ بزن مدیر ساختمون یکیو بفرستن سرویس کنن دستگاهو!

یونگی با ابروهای بالا پریده به سمت هوسوک چرخید و با لحن پر از کنایه ای گفت:
-ظهربخیر!

هوسوک بدون کوچکترین عکس العملی پشت میز نشست و آهسته به سبد نان ناخونک زد!

یونگی در قابلمه ی روی گاز رو بست و به سمت هوسوک رفت. پشت سرش ایستاد،کمی خم شد و دستاشو دور شونه های پسر حلقه کرد و چندبار پشت سرهم، لپش رو بوسید:
-درد داری عشق من؟

هوسوک چیزی نگفت، سرشو پایین انداخت و با رومیزی بازی کرد. داشت بغضش میگرفت و نمیدونست چرا!

یونگی آهسته لاله ی گوش پسر رو بوسید و زمزمه کرد:
-واقعا متاسفم سوک. نمیخواستم اینطوری شه!بعد از ناهار بهت مسکن میدم باشه؟

یونگی منتظر جوابی از طرف معشوقش بود، اما پسر روزه ی سکوت گرفته بود انگار.
بیخیالش نشد و پیشونیشو تکیه داد به شانه ی هوسوک:
-اگه باهام حرف نزنی،همینجا وایمیسم بعد غذا میسوزه گشنه میمونیا!از یونگیت ناراحت نباش.

هوسوک بین بغضش، خندش گرفت. داشت مثل بچه ها با غذا گولش میزد:

-از یونگی ناراحت نیستم.

یونگی خوشحال، سر بلند کردو دوباره چندبار لپ شیو شده ی هوسوک رو بوسید و گفت:
-پس چی شده دورت بگردم؟چرا ناراحتی؟

هوسوک همونطوری که سرجاش نشسته بود، کمی چرخید و زل زد توی چشمای یونگی:

-اگه بهت بگم مسخرم نمیکنی؟ یونگی با گیجی و تعجب به

پسر نگاه کرد و جواب داد:
-من کی مسخرت کردم آخه. چی شده؟

چند لحظه سکوت بینشون سایه انداخت...هوسوک سرش رو پایین انداخت و بعد از چند ثانیه مکث، دوباره توی چشمای مشکی و گرد یونگی نگاه کرد:

24 | SOPEWhere stories live. Discover now