Part 15

1.2K 261 20
                                    


*********
تا نور خورشید تابید به صورتش، لای پلکاشو باز کرد. این روزا انگار نمیتونست راحت بخوابه، فقط کمی عامل خارجی نیاز بود، تا افکارش مانع خوابیدنش بشه!
کمرش درد گرفته بود، با اخمای در هم رفته از روی کاناپه بلند شد و به سمت حموم گوشه ی اتاق خوابش رفت. اصلا یادش نمیومد کی روی کاناپه ی توی سالن خوابش برده بود و اصلا هم دلش نمیخواست دلیل این حال عجیب و بی قراری هاشو ربط بده به اون پسر غریبه و جذاب!
عمدا از اون گوشه های خونه راه میرفت که فرش نشده بودن، خنکای پارکتا که به کف پاهاش میخورد، انگار آتیش درونشو خاموش میکرد.
همونطور در حال راه رفتن، تیشرت سرمه ای رنگش رو درآورد و انداخت توی سبد رخت چرکا، جلوی تخت خوابش ایستاد و آهسته کمربند شلوارشو باز کرد، همون لحظه صفحه ی گوشیش روی پاتختی روشن و خاموش شد!
فورا گوشی رو برداشت و چک کرد، آلارم باطری بود! نیشخندی زد، چه فکری کرده بود واقعا؟ که مثلا هوسوک براش پیامی فرستاده؟ نفهمید چی شد که اینستاگرامشو باز کرد و با اولین پستی که دید، لبخند نشست روی لبهاش. مثل نسیم خنکی که که وسط تابستون بوزه، با بدن برهنه اش نشست لبه ی تخت و زل زد به عکس هوسوک. یکساعت پیش پست شده بود، پشتش یه فضای کوهستانی و سرسبز بود و طلوع آفتاب هم گوشه ی عکس به چشم میخورد.
هوسوک با کلاه بافتش و عینک مربعی و لبخند شیرینش، بیشتر از هرچیزی توی اون سلفی میدرخشید. پست کپشنی نداشت ، بجز یه ایموجی خورشید.درحالی که مراقب بود که دستش نخوره و پست لایک نشه لبخندی زد، گوشی رو به شارژر وصل کرد و وارد حمام شد.تعجب میکرد، چطوری حتی یه عکس از هوسوک، اینقدر روزشو میساخت؟
********
روی صندلی تا شو نشسته و محو طلوع خورشید کوهستان شده بود که ماگ فلزی جلوی صورتش گرفته شد و بخار داغ وخوش عطر چایی خورد به صورتش!
نگاهی به لبخند مهربون و چشمای شوخ پدرش انداخت و با لبخند ماگ چایی رو از دستش گرفت:
-ممنون.
مرد کمی مسنی که شباهت عجیبی به هوسوک داشت، روی صندلی کناری نشست و درحالی که به خورشیدی که حالا طلوع کرده بود نگاه میکرد لب زد:
-نگاهت به خورشید...یه نگاه منتظره! انگار که منتظر طلوعی.
هوسوک درحالی که از چایی داغ و مطبوع مینوشید، نگاهش رو چرخوند و به پدرش زل زد:
-مگه برای همین نیومدیم کوهستان؟ که طلوع رو ببینیم؟
مرد درحالی که سعی میکرد دستاشو با داغی ماگ، گرم کنه، موقر خندید:
-طلوع خورشید نه! طلوع یه آدم، شاید یه تماس، یه پیام یا یه خبر.
هوسوک چشمایی که از تعجب گرد شده بودن رو به پدرش دوخت! مرد ادامه داد:
-اگه توی خونه میموندی، نمیتونستی طلوع خورشید رو ببینی! پس تو چیکار کردی؟ برای دیدنش بیخیال لذت خواب دم صبح شدی، کوه رو بالا اومدی تا اولین تشعشع خورشید امروز، پوستت رو نوازش کنه. حالا اگه منتظر طلوع کسی هستی، به سمتش برو، هرچیزی بهایی داره، که قبل از به دست آوردن باید بپردازیش!بهای بعضی چیزا صداقته. با خودت و قلبت!
پسرجوون حرفی نزد، زل زد به پرتوهای خورشید و ذره ذره چایی شو نوشید. کمی که گذشت پدرش از روی صندلی بلند شد و با صدای شادابی گفت:
-من میرم کمی این اطراف قدم بزنم، اگه خواستی میتونی بهم ملحق شی پسر!
هوسوک نگاه خندانی به پدرش انداخت و جواب داد:
-توی این سرما؟ مچکرم.. ترجیح میدم درحالی که روبه کوهستان نشستم، با یه ماگ چایی بین دستام، یخ بزنم! توی اوج!!
مرد قهقهه ای زد و بین خنده هاش غرید:
-از وقتی رفتی سئول، مثل بچه شهریا سوسول شدی هوسوک!
و بدون اینکه منتظر جوابی از طرف پسر باشه، به سمت دیگه ای به راه افتاد.
دوباره سرشو چرخوند سمت کوهستان و خورشیدی که حالا طلوع کرده بود! حس عجیبی داشت. هنوز دو روز نشده بود که بعد مرخص شدن از بیمارستان، برای تعطیلات و تجدید قوا به زادگاهش برگشته بود و از همون لحظه ی اول، قلبش برای دیدن یونگی بی قراری میکرد!
گوشیشو از جیبش درآورد و دوباره اینستاگرامشو چک کرد، خیلیا عکس رو لایک کرده بود و دوستاش از جمله تهیونگ و الکس کامنت گذاشته و ارزوی سلامتی کرده بودن، اما بین لایک ها، اون فقط دنبال اسم و اکانت یه نفر میگشت، مین یونگی!! و نبود!
*********
ضربان قلبش شدیدا بالا رفته بود و حس میکرد با هربار نفس کشیدن، بجای اکسیژن، شیشه خرده میریزن توی ریه هاش! مشت هاش درد گرفته بودن اما بیخیال نمیشد، پرقدرت تر از قبل به مشت زدن توی کیسه بوکس قرمز رنگ، ادامه میداد که دست گرم و آشنایی روی شونه اش نشست!
دست از مشت زدن کشید و آهسته به سمت الکس چرخید، لبخند خسته ای که به صورت پسر پاشید هرچند زورکی،اما زیبا بود و بعد درحالی که توی چشم های آبی و نگرانش نگاه میکرد، آروم لب هاشو بوسید!
الکس مست از چشیدن لب های بی نظیر سولی، کمی فاصله گرفت و با صدای دلخوری زمزمه کرد:
-فکر میکردم بعد از حرفای پزشک، بیخیال بوکس شدی! یعنی قرارمون این بود! ولی ظاهرا تو هرشب دزدکی میومدی زیرزمین و تمرین میکردی!!
سولی با شرمندگی لب هاشو گزید و فورا رفت سر اصل مطلب:
-من بدون ورزش نمیتونم زندگی کنم الکس. چشم های خسته و غمگین پسر، در لحظه رنگ خشم گرفت:
-ورزش کن سولی، کسی جلو تو نگرفته! ولی نه ورزش سنگینی مثل مشت زدن توی این کیسه ی لعنتی! دکتر گفت برای قلبت مثل سمه، میفهمی؟
سولی هم متقابلا پراز خشم غرید:
-من میفهمم، اما شما چی؟منو میفهمین؟ بوکس تمام زندگی منه.
پسر که میدونست بحث با معشوق لجبازش به جایی نمیرسه، دستشو کلافه بین موهای طلایی و درخشانش فرو برد و بدون فکر کردن غرید:
-تو تمام این مدت منو گول زدی سولی؟ بعد از همه ی اون آزمایشا و بستری شدنت، من فکر میکردم بیشتر به فکر خودتی، به فکر زندگیمون! اما حالا...
کمی مکث کرد، چشماشو بست و بی هوا گفت:
-بین منو مبارزه، باید یکی رو انتخاب کنی!
بعد از این حرف فورا زبونش رو گاز گرفت، بدون فکر کردن حرف زده بود، یه چیزی مثل تعیین تکلیف! و این برای روحیه ی جنگ طلب سولی، اصلا گزینه مناسبی نبود!
چرخید تا حرفشو پس بگیره که نگاهش توی نگاه مصمم و سرد دختر قفل شد:
-مبارزه رو انتخاب میکنم.
الکس میدونست گند زده، اما این انتخاب سولی، زیاده روی نبود؟ متعجب و شوکه زمزمه کرد:
-هیچ معلوم هست چی داری میگی؟
دختر درحالی که دستکش هاشو در میاورد سرد تر از هرزمان دیگه ای لب زد:
-تو به من حق انتخاب ندادی! اینقدر از خودت مطمئن بودی که برای من گزینه ایجاد کردی؟ انتخاب بین خودت و مبارزه؟ تو اینقدر اطمینان داشتی که تورو انتخاب میکنم که همچین چیزی رو مطرح کردی و این یعنی تعیین تکلیف. یعنی ایجاد نقطه ضعف برای من. واقعا چه توقعی داری الکس!؟ بحث برای امشب کافیه. شب بخیر.
و بعد از این حرفش، از زیر زمین زد بیرون و ندید چشم های دریایی پسر، چطور فورا خیس شدن. بعد از چندین سال رابطه، درست زمانی که داشت برنامه ی خواستگاری از سولی رو میچید، فهمیده بود ارزشی برای دختر نداره! نه حتی اندازه ی یکبار کوتاه اومدن توی یه بحث ساده.
*********

ادامه دارد...!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now