Part 16

1.2K 268 25
                                    

*********
روی تختش دراز کشیده و درحالی که ب پنجره چشم دوخته بود، به هوای گرگ و میش دم صبح نگاه میکرد. چند تا تقه ی آروم به در اتاقش خورد و کمی بعد، تهیونگ آهسته وارد شد.
همین که چشماش به چشمای باز پسر افتاد، متعجب پرسید: -عع! کی بیدار شدی؟
کمی چشماشو ریز کرد و اینبار بااخم و صدای ضعیفی غرید:
-کلا نخوابیدی نه؟
جونگکوک انقدر کلافه بود که حتی حوصله ی بحث هم نداشت. هربار یادش میومد بعد از خبر آتش سوزی و بستری شدن هوسوک، چطور تهیونگ،بست نشسته بود توی بخش بیمارستان و نگهبانا به زور مینداختنش بیرون، عصبانیت کل وجودشو میگرفت!
پس اخمی کرد و پتوی روی پاهاشو کشید روی سرش و پشتشو به تهیونگ کرد! انگار با این کارش میخواست بهش بفهمونه دلگیره.
تهیونگ مشت نسبتا آرومی توی بازوی پسر کوچکتر کوبید و عصبی و کمی شوخ گفت:
-تو کی میخوای با بزرگترت درست رفتار کنی ها؟ الان مثلا میخوای با این کارت منو از اتاق بندازی بیرون؟
جونگکوک بازم حرفی نزد! اما تهیونگ هم کوتاه نمیومد، بعد از فهمیدن قسمت کوچکی از مشکلات هم خونه اش، حس میکرد باید بیشتر مراقبش باشه.حس عجیبی داشت،مثل حس یه برادر بزرگتر، یه حامی یا پشتیبان! این بار محکم تر پسر پنهان شده زیر پتو رو تکان داد و فریاد کشید:
-هووووی باتوئم! پاشو باید بریم باشگاه. باز دیر به ایستگاه اتوبوس میرسیم.
جونگکوک از شنیدن اسم باشگاه، لرز بدی به بدنش نشست. هنوزم وقتی یاد اون پسر توی سرویس بهداشتی میوفتاد، یه حس وحشتناک مثل از دست دادن غرور و ناتوانی، سرازیر میشد به قلبش:
-من نمیام!
چقدر صداش زمخت و ترسناک شده بود. چند لحظه با خودش فکر کرد، این واقعا صدای من بود؟
تهیونگ متعجب پتورو از روی سر جانگکوک برداشت، پسر هم مقاومتی نکرد، اما نگاهش رو از تهیونگ میدزدید:
-اتفاقی افتاده کوک؟ ببین،میدونی که میتونی بهم اعتماد کنی نه؟
جانگکوک حرفی نزد و درحالی که لبه ی پتو رو بین انگشتاش میفشرد،سعی داشت نگاهش رو هرجایی بدوزه،الا صورت تهیونگ.
پسر بزرگتر درحالی که انگار بین گفتن و نگفتن چیزی مردد بود، آهسته زمزمه کرد:
-مربوط به پسر اون روزیه؟ میدونی...توی سرویس بهداشتی...خب!
جانگکوک چشمای گرد شده از تعجبشو فورا به چشمای تهیونگ دوخت. حالا این بار پسر بزرگتر از نگاه کردن به کوک فراری بود:
-منظورت چیه ته؟ چی...چی دیدی؟
تهیونگ لبخند خجالت زده ای به روی جانگکوک پاشید:
-باور کن چیزی ندیدم! فورا اومدم بیرون، ولی خب...کنجکاو شدم! که چطور همدیگه رو میشناسین!
جانگکوک متعجب بود، نمیدونست تهیونگ به چی فکر میکنه، اما خجالت زده و عصبی زمزمه کرد:
-نمیدونم توی فکرت چی میگذره، اما من اون عوضی رو نمیشناسم.
تهیونگ متعجب از خشم و نیش کلام پسر کوچکتر پرسید: -اما اون..خیلی بهت نزدیک...
کمی مکث کرد، انگار افکارش مثل پازل کنار هم دیگه چیده میشدن! چطور اینقدر بچگانه فکر کرده بود؟؟چرا لحظه ای فکر نکرد که شاید خطری داره پسر کوچکتر رو تهدید میکنه!؟ اونم پسر خجالتی و مهربونی مثل جانگکوک!دستشو مشت کرد و از بین دندوناش
غرید:
-اون...چه غلطی کرد؟ بهت دست زد؟
صورت پسر کوچکتر فورا قرمز شد، بااین که یادآوری اون روز براش دردناک بود اما با خجالت زمزمه کرد:
-نه...اما حرفاش..!حرفاشو نمیتونم فراموش کنم!
تهیونگ نفس عمیقی کشید،سعی کرد مهربون باشه، اما شعله های خشم توی نگاهش تن هرکسی رو میلرزوند:
-آروم باش. من مواظبتم خب؟ من..من نمیدونستم کوک! من...قول میدم از این ببعد بیشتر مراقبت باشم.
جانگکوک که انگار منتظر بود بعد از چندشبانه روز کابوس، یه نفر این حرفارو بهش بزنه و حمایتش کنه،بغضش ترکید و خودشو پرت کرد تو آغوش تهیونگ!
پسر بزرگتر، شوکه از این حرکت،دستاش از دو طرف باز مونده بودن، اما کمی بعد آغوششو بست و ضربه های محکم و ناشیانه ای به کمر پسر میزد:
-گریه کن کوک! هیونگ اینجاس. ما مردا هم گاهی نیاز داریم به خلوت کردن.
جانگکوک آب بینی شو بالا کشید و مف مفی کرد:
-من..من شبیه مردا نیستم. من ضعیفم؟
تهیونگ که حدس میزد چرا پرسیده، نفسشو کلافه فوت کرد و گفت:
-تو فوق العاده ای کوک! اما قرار نیست روش حل مشکلات، از نظر همه یکسان باشه.
جانگکوک درحالی که صورتشو از خجالت پنهان کرده بود نالید:
-اون میگفت...ما پسرای کره ای مرد نیستیم. میگفت اندازه زنا ظریفیموفقط به درد کَر..*
تهیونگ فورا وسط حرفش پرید و زمزمه کرد:
-هشش! میدونم کوک..میدونم شنیدن این حرفا چقدر میتونه مضحک باشه. اما با اون مسئله،شخصی برخود نکن. باشه؟ یه نژادپرست مریض، به هممون توهین کرده، پس مشکل شخص تو نبوده! این چیزا نباید روی تو تاثیر منفی بذارن و بهت صدمه بزنن. ما تازه داریم وارد این اجتماع کوفتی میشیم.
جانگکوک کمی خودشو جمع و جور کرد و از تهیونگ فاصله گرفت، درحالی که دستشو توی موهاش میکشید، به خورشید که حالا طلوع کرده بود زل زد:
-میدونی ته؟ این روزا حس میکنم، خودم بیشتر از هرکس دیگه ای دارم به خودم صدمه میزنم.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-این روزا حس میکنم حتی نمیتونم احساساتمو کنترل کنم! و این افتضاحه. اون روز، توی دستشویی، فقط کافی بود یه مشت بکوبم توی صورت اون عوضی وبزنم بیرون. اما ترسیدم،شاید مسخره باشه، اما ازصدمه زدن به یه نفر ترسیدم. در حالی که اون شخصی که داشت صدمه میدید، من بودم! احساسات؟ مسخره ان.
تهیونگ با دقت به حرفای پسر گوش کرد و بعد از مکث کوتاهی لب زد:
-درکت میکنم. شاید باور نکنی، اما بیشتر از هرکسی توی این دنیا درکت میکنم! خواسته های درونی و کنار اومدن باهاشون ، وحشتناکه و قسم میخورم من اینو بهتر از هرکس دیگه ای میفهمم! احساسات سختن... شاید برای همین سخت بودنشه که باعث میشه قوی تر بشیم. پسر کوچکتر لب زد :
-قوی شدن به چه قیمتی؟ این داره بهم آسیب میزنه.
تهیونگ از روی تخت بلند شد و کنار پنجره ایستاد و زل زد به برفی که درحال باریدن بود:
-میدونی کوک؟ عشق ورزیدن به همه ی موجودات، جرئت میخواد. فکرشو بکن، اینکه به یه نفر محبت کنی و ندونی عکس العملش چیه، به خودی خود وحشتناکه! یعنی میخوام بگم، کسی که بیخیال این ترس و اتفاقات بعدش میشه، باید آدم با دل و جرئتی باشه. این روزا همه پشت نقاب بی تفاوتی پنهان شدن، نه بخاطر غرور، فقط چون میترسن! حالا تو بااین دل و جرئت، یه جورایی مثل وصله ی
ناجوری. و بعدش خندید. جانگکوک لبخند زورکی زد و پرسید:
-چه فایده ای داره این دل و جرئت وقتی به خودم صدمه میزنه در نهایت؟
تهیونگ چرخید و مستقیم توی چشمای پسر نگاه کرد:
-مشکل همینجاست! من گفتم عشق ورزیدن به تمام موجودات. اما ادمای امثال تو گاهی یادشون میره، خودشونم جز همون موجودات حساب میشن. یادشون میره باید به خودشونم عشق بورزن!
جانگکوک سردرگم بود، حرفی نزد اما چشماش پر حرف بودن انگار. تهیونگ آهسته به سمت پنجره چرخید و زمزمه کرد:
-گفتم که... احساسات وحشتناکن! اما همین وحشت، باعث قوی تر شدنت میشن!
*********
بعد از چند ساعت پیاده روی بالاخره از کوه پایین اومدن و به خونه رسیدن، مادرش درحالی که میز رو اماده میکرد روبه دو مرد غرید:
-زود بیاین صبحانه تا نیومدم سراغتون!باید جواب بدین بی خبر کجا رفتین.
و اخمی کرد. مرد مسن آهسته به هوسوک اشاره کرد که به سمت اتاقش فرار کنه و خودش با اغوش باز، به سمت همسرش چرخید!
هوسوک با خنده از پله ها بالا رفت که صدای کلافه ی خواهرش رو از آشپزخونه شنید:
-عااا..بابا..خیلی چندشید! مثلا منم اینجام ها.
مرد قهقه زد و روبه همسرش گفت:
-گفتم یدونه بچه کافیه خانم! حالا تحویل بگیر.
هوسوک دیگه چیزی نشنید، با خنده سرش رو تکون داد و وارد اتاقش شد. با همون لباس های بیرون، لبه ی تخت نشست و بدون فوت وقت، شماره ی یونگی رو گرفت:
-الو؟
صدای خشدار پسر بود که بعد از چندتا بوق کوتاه توی گوشش پیچید، دست پاچه و معذب بدون سلام گفت:
-متاسفم .بیدارت کردم؟
یونگی لبخند دلنشینی زد، اما تغییری توی سردی صداش ایجاد نشد:
-بیدار بودم!
چند لحظه سکوت شد، هوسوک دیگه نمیدونست چی باید بگه، رفتار سرد یونگی،مانع هرگونه پیشروی و صمیمیتی میشد!
میخواست بگه "ببخشید اشتباه گرفتم" و تلفن رو قطع کنه اما تا لبهاشو از هم فاصله داد، صدای ضعیفی از پشت گوشی شنیده شد:
-کی برمیگردی هوسوک؟
قلبش ریخت. اولین بار بود که غیررسمی باهاش حرف میزد ؟ شایدم قبلا حرف زده بود، اما الان...یه جور عجیبی بود، انگار با یه آدم دیگه طرفه، میخواست بگه چرا میپرسی که صدای پشت گوشی دوباره گفت:
-من کاریت ندارم البته!! بچه ها سراغتو میگرفتن و الکس نگران عقب افتادن برنامه هاس!
هوسوک نفس عمیقی کشید و حرف پدرش رو به یاد آورد "هرچیزی بهایی داره" پس غرورشو برای چند لحظه کنار زد و با صدایی رسایی گفت:
-ولی من دلم برات تنگ شده یونگی!
چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد صدای ضعیفی از پشت گوشی گفت:
-منم!
و فورا تماس قطع شد!
هوسوک خندش گرفت. هم از رفتار بچگانه و بانمک یونگی، هم از حرفش. واقعا اونم دلش تنگ شده بود؟

نگاهی به گوشی انداخت. اونم دلش تنگ شده بود؟ معلومه که تنگ شده، این روزا هرچیزی اونو یاد هوسوک مینداخت.
دلش میخواست میتونست بیخیال غرور زخم خوردش بشه، باهم رفیق بشن، برن توی رستورانای خیابونی، سوجو بخورن، باهم برن سونا، از زمین و زمان حرف بزن، مثل بقیه رفیقا سر مسابقات تلویزیونی شرط ببندن و.... همین؟ همینا رو میخواست از رفاقت با هوسوک؟
نه...به چیز بیشتری نیاز داشت انگار! نمیدونست چی..اما قلبش میگفت، خواسته هاش توی سونا و شرط بندی و کیک ماهی خوردن کنار خیابون خلاصه نمیشه.

ادامه دارد...

24 | SOPEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora