Part 10

1.4K 285 45
                                    


چشمای آبیشو دوخت به عکس سولی روی بک گراند گوشیش! این دختر آسیایی یه چیزی بود شبیه آرامش محض! تمام استرسا و غمای دنیا ، فقط با دیدن لبخند سولی، از دلش پر میکشیدن و جاش، عشق و امید و شادی سرازیر میشد به وجودش:
-الکس بنظرت اگه توی این بخش از سناریو،رومئو به ژولیت ابراز علاقه کنه، یکم مصنوعی نمیشه؟
با حواس پرتی نگاهش رو از عکس سولی گرفت و به بازیگر دوخت:
-اگه خودت فکر میکنی باعث مصنوعی شدنش میشه، میتونی این بخشو تغییر بدی!
پسر کمی با تعجب به چشمای الکس نگاه کرد و متوجه حواس پرتیش شد:
-هی روبه راهی پسر؟سولی خوبه ؟
الکس با شنیدن اسم سولی، دوباره چشماش برق زدن، چقدر دلتنگش بود، میخواست زودتر عصر بشه بره خونه و بغلش کنه و عطر موهاشو نفس بکشه:
-خوبه رفیق! ممنون! بریم سر تمرین!


کف پاهاش بخاطر پیاده روی طولانیش گزگز میکرد، ولی بی اهمیت به دردش، وارد سالن دانشکده شد! ساعت اول رو کلاس نداشت و نوبت تمرینشون بود، پس مسیرش رو کج کرد به سمت سالن آمفی تاتر!
بدنش گر گرفته بود و چشماش میسوختن! انگار بخاطر اون پیاده روی توی هوای سرد، سرما خورده بود. لعنتی به بخت بدش فرستاد و قدم هاشو تند تند کرد تا زودتر به سالن برسه و لااقل روی یه صندلی بشینه!
در سالن رو که باز کرد همه ی بازیگرا روی سن مشغول بازی بودن و الکس هم روی یه صندلی، پایین سن نشسته بود، کاغذهای توی دستش رو چک میکرد و همزمان به بازی هرکدوم از بازیگر ها نگاهی مینداخت!
با شنیدن صدای پای هوسوک نگاه الکس به سمتش چرخید و برای اینکه تمرکز بچه های روی صحنه به هم نریزه، بی صدا با سر بهش سلام کرد، هوسوک هم متقابل جوابش رو داد و بی حال، روی صندلی پشت پیانو نشست !
دماغشو پر سروصدا بالا کشید ویکی از کاغذ های نتی که خودش با مداد، نت های موسیقی رو روش یادداشت کرده بود، برداشت و بهش نگاه کرد!
اما هیچی نمیفهمید، انگار داشت یه زبون بیگانه رو میخوند یا اولین بارش بود که نت های موسیقی رو میدید! مدام فکر میکرد، یونگی هم میاد امروز؟ یعنی ممکنه بخاطر دیروز اونقدر ناراحت شده باشه که کلا قید همه چیزوبزنه و نیاد؟
یهو دلش ریخت... باید بهش زنگ میزد؟ صدای کات گفتن الکس پیچید توی سالن و همون لحظه در باز شد و یونگی اومد داخل! با صدای صاف، رسا و سردی رو به همه گفت:
-سلام همگی!
بجز الکس هیچکس جوابی به سلامش نداد!البته توانایی حرف زدن هم نداشتن،همه با چشمای از حدقه در اومده و دهن های باز مونده از تعجب، به پسری نگاه میکردن که هیچ شباهتی به یونگی که دیروز اونجا رو ترک میکرد نداشت!
فقط صدای آرومی از لب های خشکیده ی هوسوک در اومد که حتی خودش هم نشنید:
-خدای من! یونگی!
با اینکه صداش خیلی آروم بود، اما یونگی همون لحظه صورتش رو چرخوند و نگاه سردی توی چشمای متعجب هوسوک انداخت که باعث شد نفسش بند بیاد!

دستاشو توی جیب کاپشن خردلی رنگش فرو کرده بود و روی پنجه ی پاهاش، تندتند خودشو تکون میداد بلکه گرمش بشه! زیر چشمی نگاهی به صورت بیخیال تهیونگ انداخت که با آدامس توی دهنش بادکنک درست میکرد و مشغول چت کردن با گوشیش بود!
کلافه و با صدای لرزان از سرما غر زد:
-لعنت بهش، چرا این اتوبوس نمیاد؟؟؟
تهیونگ بدون نگاه کردن به کوک،بیخیال زمزمه کرده: -یک دقیقه ی دیگه میرسه صبر داشته باش!
کوک دیگه نمیتونست تحمل کنه، تهیونگ جوری رفتار میکرد که انگار نه انگار جونگکوک رو توی روز تعطیلش به زور بیدار کرده و توی اون هوای سرد کشونده بیرون. پاشو با حرص به زمین کوبید و غرید:
-نمیشد با تاکسی بریم؟ توی این سرما منو کشوندی توی ایستگاه اتوبوس و خودت با خیال راحت نشستی روی صندلی بعد من باید سرپا یخ بزنم، از اول تا آخرشم که سرت تو گوشیته! منو مسخره کردی پفیوز؟
تهیونگ سرشو بالا آورد و بی هیچ حرفی به نقطه ای پشت سر کوک زل زد و آروم آروم شروع به شمردن کرد:
-پنج!
جونگکوک متعجب و اخمو نگاهی به تهیونگ انداخت: -پنج چی؟چی میگی؟
تهیونگ بدون پلک زدن، دوباره شمرد:
-چهار...سه ... دو...
جونگکوک عصبی روشو برگروند و غرید:
-روانی!
همون لحظه اتوبوس رسید جلوی ایستگاه و مصادف شد با تموم شدن شمارش تهیونگ:
-یک!!! گفتم که یه یک دقیقه دیگه میرسه !
بعد از این جمله از سرجاش بلند شد و جلوتر از جونگکوک سوار شد که کوک داد زد:
-خدا شفات بده!
و بعد سوار اتوبوس شد! تهیونگ تنها صندلی خالی رو گرفته بود و همین که چشمش به کوک افتاد اشاره کرد:
-بیا بشین!
جونگکوک بدون تشکر و تعارف، با همون اخم روی صندلی نشست و زیر لب زمزمه کرد:
-تو اون سرما، توی ایستگاه اتوبوس،یه تعارف نمیزنی بگی بیا بشین، بعد اینجا خودشیرینی میکنی!
تهیونگ از غرغرای کوک زد زیر خنده و بین خنده جواب داد:
-صندلیای ایستگاه، فلزی بودن و سرد! اگه مینشستی بدتر سردت میشد! من که میدونم چقدر سرمایی هستی.

جونگکوک چند لحظه شوکه از توجه تهیونگ، زل زد به
فضای بیرون از پنجره و بعدش حس کرد، اب جوش ریختن توی رگ هاش! گل انداختن و داغ شدن گونه هاشو خیلی راحت حس میکرد و خدارو شکر کرد که تهیونگ صورتشو نمیبینه! فقط زیر لب چیزی شبیه تشکر زمزمه کرد و همون لحظه دستاش اسیر دستای گرم تهیونگ شدن و موجی از گرما به دلش سرازیر شد!
تهیونگ داشت توی دستاش "ها" میکرد؟ نه نه...تحمل این یکی دیگه از توانش خارج بود!

مدام سعی داشت روی نت ها تمرکز کنه، اما اون پسر سرد و مغرور جدید، تمام هوش و حواسشو برده بود!
همش فکر میکرد، نکنه یونگی یه برادر دوقلو داره؟ شاید این پسر با اون چشمای مشکی و یخی برادر دوقلوی یونگی باشه!
دوباره نگاهشو خیلی نامحسوس چرخوند سمت یونگی که داشت با رفتارخاص و سردی، با الکلس حرف میزد!
موهای نقره ای و نیمه بلندش که روی پیشونیشو میپوشوند، حالا بلوند تیره و کوتاه شده و تمام موهاشو به سمت بالا حالت داده بود!
یه تیشرت مشکی و کت چرم، با شلوار جین مشکی که پر از پارگی بود. نیم بوت مشکی و براقی که روی ساق شلوارشو گرفته بود!
نه... این پسر نمیتونست یونگی دیروز باشه! آخه توی یه روز، چه اتفاقی میتونه افتاده باشه که اینقدر باعث تغییر یه نفر بشه؟ نگاهش رفت روی گردن سفید و بلند یونگی!
با خودش فکر کرد " اگه یه تتوی مشکی هم روی گردنش میبود، چقدر به تیپش میومد" از فکر خودش لبخند نشست روی لب هاش و همون لحظه نگاه یونگی چرخید سمتش، اول توی چشمای دست پاچه ی هوسوک نگاه کرد و بعد هم به لبخند روی لبش.
پوزخندی به هوسک زد و روشو چرخوند و دوباره مشغول حرف زدن با الکس شد!
خون توی رگ های هوسوک یخ بست! حس میکرد غرورش زخم خورده، توی دلش به خود فحش میداد، آخه چرا باید با اون لبخند مضحکش به یونگی نگاه میکرد؟ مگه چی داشت؟ اون هنوزم همون پسر لکنتی و بی دست و پا بود با اون لباسای مسخره، هیچی عوض نشده!! دوباره نگاهی به یونگی انداخت... نه! ولی اون دیگه همون پسر مهربون و بی دست و پای قبل نبود! عوض شده بود و کاملا واضح و مشخص... هوسوک کلافه از خودرگیریش که مسببش یونگی بود، با حرص چشماشو بست و دستاشو مشت کرد! داشت عقلشو از دست میداد! مثل یه ادم مریض توجه یونگی رو میخواست.
یونگی با قدم های محکم و صورت سردش، به سمت پیانو و هوسوک اومد، کتش رو درآورد و روی نزدیک ترین صندلی گذاشت.
هوسوک دوباره نیم نگاهی به یونگی انداخت... بی انصافی بود اگه توی دلش اعتراف نمیکرد که با اون تیپ جدیدش واقعا معرکه شده!؟
واقعا میدرخشید!بوی عطر گرم و تلخ مردونش، کل فضای اطراف هوسوک رو در برگرفته بود! اونایی که یه روزی یونگی رو مسخره میکردن، حالا همه صف بسته بودن برای دوستی باهاش! خوشحال بود از این پیشرفت پسر، از اینکه خودشو پیدا کرده، اما چه فایده که از همین اول، شمشیرشو برای هوسوک از رو بسته بود ؟

ادامه دارد!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now