Part 22

1.1K 243 32
                                    

حس کردم دلم میخواد یه پارت دیگم آپ کنم!🚶🏻‍♂️🌿
________________________

یونگی عصبی از روی صندلی بلند شد، پیشبندشو درآورد و با حرص پرت کرد روی زمین:
-یااا...میخوای بهت ثابت کنم کی مرد تره؟
قهقهه ی هوسوک شدت گرفت:
-ها؟ بهم ثابت کنی؟ منظورت چیه بهم ثابت کنی؟ چطوری میخوای این کارو بکنی؟ عوو..تو واقعا بی حیایی!
حالا یونگی هم داشت میخندید،با نیشخند مرموزی گفت: -توئم ظاهرا بدت نیومده!
یکباره صدای خنده ی هوسوک قطع شد، با صورت سرخ شده ، دستمال توی دستشو پرت کرد به سمت یونگی که پسر جاخالی داد!
این بار یونگی از این اسباب بازی جدید خوشش اومده بود، صداشو کمی خش دار کرد و گفت:
-بریم توی اتاق؟ تا اومدن بچه ها کلی وقت هست.
هوسوک که فهمیده بود قصد اذیت کردنشو داره، از سرجاش بلند شد و با ژست خسته ای دکمه های پیراهنشو باز کرد و گفت:
-توی اتاق چرا؟میخوای سواری بگیری؟
یونگی با دهن بازمونده، بریده بریده خندید و گفت:
-وای خدای من..تو واقعا ..واقعا بی حیایی جانگ هوسوک!
هوسوک دوباره با خنده سرجاش نشست و گفت:
-قبول کن من از تو مردونه ترم!
یونگی هم نشست و با چشمای سردش نیشخندی زد و گفت:
-باش تا بیاد، اعتماد به نفست ستودنیه
کمی ساکت شدن که هوسوک این بار گفت:
-نظرت چیه برای آخر شب، چایی و پای سیب آماده کنیم؟ من میتونم پای سیب حاضر کنم. جوون تر که بودم از مادربزرگم دستور پختشو یاد گرفتم.
یونگی که مشغول خشک کردن یه بشقاب بود، دست از کارش کشید. حالا نگاهش سردتر از هرزمان دیگه ای شده بود. با صدای دو رگه ای جواب داد:
-من از سیب خوشم نمیاد!
انقدر کوتاه و سرد جواب داد که دیگه هوسوک هم حرفی نزد!
*********
پیراهن مشکیشو توی شلوارش فرو کرد ،دستی به موهاش کشید و به سمت تهیونگی که روی مبل توی سالن نشسته بود رفت:
-چطورم ته؟
تهیونگ بدون اینکه سرش رو از گوشیش بلند کنه، اهسته و بی حواس زمزمه کرد:
-هووم! قشنگه.
جانگکوک با حرص سیبی از توی ظرف روی اپن برداشت و پرت کرد به سمت تهیونگ که خورد توی شکمش! پسر با درد چشماشو بست و درحالی که شکمش رو ماساژ میداد غرید:
-چته وحشی؟ جدیدا بد عادت شدی، دست بزن پیدا کردیا! جانگکوک خندان جواب داد:
-من همین بودم.خوبم حالا؟
تهیونگ سیب رو از روی زمین برداشت و گاز بزرگی بهش زد :
-دقیقا!از اولم وحشی بودی. ببین کوک!عزیز من! رفیق من!حیوان! این پنجمین لباسیه که پوشیدی اومدی نظر میخوای. مگه عروسی باباته کره خر؟ داری میری یه شام ساده.
جانگکوک در حالی که نمیتونست جلوی خنده شو بگیر غرید:
-خیلی بیشعوری تهیونگ. پای بابامو چرا وسط میکشی؟
تهیونگ با صورت جدی که باعث میشد حرفاش خنده دار تر بشه غرید:
-چیز بابات...نه..پای بابات از اولم وسط بود! د هرچی میکشیم از اون باباته دیگه! اگه اون شب کان..
جانگکوک دوباره یه سیب برداشت که برای تهیونگ پرت کنه که ته فورا با ترس گفت:
-باشه باشه..نمیگم!نزن! فقط جان عزیزت بیا بریم دیگه. کپک زدم تو این لباسا دوساعته.
*********
پسرا که انگار باهم دیگه راحتتر شده بودن، شوخی میکردن و میخندیدن،طوری که نفهمیدن ساعت چطوری گذشت و اولین مهمون ها که الکس و سولی بودن رسیدن!
هوسوک درحالی که الکس رو به آغوش کشید بود روبه سولی گفت:
-کجایی دختر؟ میدونی چند وقته ندیدمت! دوره کارآموزیت چطوره؟
سولی که انگار کمی گرفته به نظر میومد، سعی کرد خودشو شاد نشون بده، پس با خنده جواب داد:
-کارآموزی که افتضاحه! اما لااقل خوشحالم که دانشگاه تموم شد.
الکس از اغوش هوسوک بیرون اومد و به سمت یونگی رفت، پسرا مشغول بگو بخند شدن و هوسوک،دستشو جلوی سولی دراز کرد.
همین که دست سولی رو گرفت، انگار که برق بهش وصل کرده باشن، تصویر های آشفته و ترسناکی جلوی چشماش نقش بست!
اولین بار بود همچین رویایی میدید، همه چیز خاکستری بود انگار. یه نوزاد تازه به دنیا اومده دید. خون همه جا رو گرفته بود. قرمز نبود اما انگار یکی بهش میگفت خونه. سولی یه گوشه روی زمین با چشمای بسته و صورت زخمی،دراز کشیده بود.
صدای زنگ در بلند شد، انگار که از زیر آب بالا اومده باشه، نفس عمیقی کشید!
سولی نگاه متعجبی به پسر انداخت و پرسید:
-هی!سوک.. خوبی؟
شخص پشت در همچنان با لجاجت،زنگ رو فشار میداد. یونگی درحالی که دکمه ایفون رو میزد به صورت شوکه ی هوسوک نگاه عجیبی انداخت و لب زد:
-خوبی؟

ادامه دارد...!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now