Part 40

1.1K 238 38
                                    

تهیونگ با خنده از پشت نگاهی به قامت دوستش انداخت و حرکت
کرد! سعی میکرد خوشحال باشه و چیزی به روی خودش نیاره، اما حرفای ووبین و افکارش، لحظه ای راحتش نمیذاشتن!
چندساعت قبل، مطب دکتر پارک:
دکتر پارک با جدیت به حرف های تهیونگ گوش میکرد، دیگه اون پوسته ی شوخ رفته بود و حالا با صورتی جدی مشغول رسیدگی به بیمارش بود:
-تهیونگ، خودت تاحالا به عجیب بودن این رفتارا فکر نکردی؟
تهیونگ که انگار سر در نمیاورد، نگاه گنگی به صورت ووبین انداخت، که پسر ادامه داد:
-مثلا این حست به پسرا! تا جایی که متوجه شدم، هم دوست پسر داشتی هم دوست دختر و رابطه ات با دخترا عمیقتر بوده!
تهیونگ سرش رو به نشانه مثبت تکان داد که ووبین این بار پرسید:
-وقتی بچه بودی چطور؟ توی مدرسه به سمت پسرا کشیده میشدی یا دخترا! میدونی؟ جو کلی منظورمه.
تهیونگ کمی فکر کرد و جواب داد:
-دخترا! پسرا هیچ وقت برام جذاب نبودن.
ووبین نفس عمیقی کشید و گفت:
-ببین تهیونگ نمیخوام وحشت کنی، شکاف های روحی تو، حل میشن، نمیگم همین الان مثل جادو! اما کم کم حل میشن، با تلاش و کمک های خودت.
چند لحظه مکث کرد و عینکشو از روی چشمش برداشت:
-میخوام باهات رو راست باشم.اولین تشخیص من برای بیماریت، دو قطبیه! این علاقه شدیدت به خرید های غیرضروری و تغییرحالات غیر طبیعیت! که البته مشکلی نیست و به راحتی با دارو و رعایت خودت حل میشه.
تهیونگ چند لحظه توی فکر فرو رفت. لبخند غمگینی روی لباش بود:
-ممکنه به کسی هم صدمه بزنم؟
ووبین خنده اش گرفت، سرش رو پایین انداخت، نفس عمیقی کشید و گفت:
-نه نگران نباش! فیلم هندیه مگه؟ اگه بیماریت درمان نشه و زیاد پیش بره، ممکنه فقط بخوای به خودت صدمه بزنی!همین.
تهیونگ سرش رو به نشونه فهمیدن تکان داد که ووبین فورا گفت:
-اما مسئله اصلی! فکر نمیکنم تو اصلا همجنسگرا باشی یا به پسرا حسی داشته باشی. همه چیز برمیگرده به دوران نوجوونیت.
- ببین تهیونگ، فشار روانی که تحمل کردی، اینقدر زیاد بوده که بجای هضمش،نگش داشتی و باهاش زندگی کردی! مثل قضیه علاقت به سیب! هرکس دیگه ای بود الان از اسم سیب هم حالش به هم میخورد، اما تو خیلی غیرطبیعی عاشق سیبی! و اون کاری که ارباب پارک باهات کرده...باعث شده بجای اینکه از مردا بدت بیاد، بیشتر بخوای سمتشون بری.
تهیونگ اخم کرد و گفت:
-نمیفهمم چی میگی..!
ووبین کمی فکر کرد و گفت:
-ببین یه زخم جسمی رو در نظر بگیر که خیلی بزرگه! اون زخم اینقدر زشته و ترسناک که ترسوندتت، نرفتی دکتر چون ترسیدی ازت فرار کنن! برای همین پنهانش کردی و کم کم اون زخم جزئی از خودت شده.جوری که میگی"این زخم خیلیم قشنگه،چون قسمتی از منه" حالا این زخم رو، روی روحت در نظر بگیر!نمیبینیش، اما دلیل نمیشه وجود نداشته باشه.
تهیونگ در سکوت به حرف های ووبین گوش کرد. حالا همه چیز براش منطقی تر بود! ووبین بار دیگه به حرف اومد:
-یا بخوام یه مثال ساده تر بزنم...میدونی سندروم استکلهم چیه؟ گروگان بخاطر ترس زیاد، عاشق گروگان گیرش میشه تا خودش رو از خطر دور نگه داره! یجورایی مثل پاک کردن صورت مسئله اس! حالا تو عاشق منبع اصلی مشکلاتت شدی... یا حداقل عاشق چیزایی که تورو یاد اون مشکل بندازه! یجور حس مازوخیسم مانند.انگار که بخوای
خودتو تنبیه کنی،بخاطر چیزی که مقصرش نبودی!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now