Part 62

878 190 71
                                    

***
هوسوک نگاهی به چشم های یونگی انداخت و لبهاش کم کم به
لبخند باز شد:
-نه یونگ. ما شاید بتونیم دوستای خوبی برای همدیگه باشیم اما مسیرمون از همدیگه جداست.

یونگی که لبخند روی لبهاش ماسیده بود، با اخم جواب داد:
-چته سوک؟ به من بگو دقیقا مشکلت چیه؟
هوسوک از پشت صندلی بلند شد و بند کوله اش رو روی دوشش انداخت:
-ساده اس! من بهت اعتماد ندارم.

و بعد از حساب کردن دنگ قهوه اش، از کافه خارج شد.
اولین ایستگاه مترو، شاید پنج دقیقه با کافه فاصله داشت. پاییز از راه رسیده بود و هوا سرد تر از هروقت دیگه ای بود. دلگیر اما دلچسب!

چند قدم مانده به ایستگاه مترو، از افکارش بیرون اومد و متوجه حضور کسی پشت سرش شد.
خب...حدس اینکه اون شخص یونگیه، چندان سخت و دور از ذهن نبود. سرجاش ایستاد...کمی به عقب برگشت و گفت:
-محض رضای خدا مین یونگی!چرا مثل توله سگی که دنبال مادرشه، دنبال من راه افتادی؟

یونگی بادی به غبغب انداخت و با اخم گفت:
-درست صحبت کن...دارم راه خودمو میرم که به صورت تصادفی، مسیرمون یکسانه.

هوسوک یکی از ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
-اممم...آره تصادفی! خب...میتونم بپرسم این مسیر تصادفیت به کجا ختم میشه؟

یونگی نگاهی به مسیر روبه روش که پشت سر هوسوک بود انداخت و کمی من و من کرد که هوسوک با نیشخند دست به سینه شد و گفت:
-ختم میشه به ایستگاه مترو. حالا اینکه دلت میخواد امروز با مترو بیای به خودت مربوطه اما...
با سر به سوئیچ ماشین گرون قیمت یونگی اشاره کرد و ادامه داد:
-لااقل اسب سفیدتو بذار پارکینگ، بعد !

بعدم چرخید و بی توجه به صورت خجالت زده ی یونگی، از پله های مترو پایین رفت.
هندزفری هاشو توی گوشش گذاشته بود و سوار اولین قطار شد. جا برای نشستن نبود، پس گوشه ای ایستاد و تا چرخید، با صورت سفید و بی توجه یونگی مواجه شد. خنده اش گرفت و سرش رو پایین انداخت.

یونگی که از خنده ی هوسوک جرئت گرفته بود، کمی به هوسوک نزدیک تر شد و گفت:
-هرچقدر بخوای میتونی فرار کنی، اما هیچی این حقیقتو تغییر نمیده که ما همدیگه رو دوست داریم.

هوسوک متوجه دختر بچه ی زیبایی شد، که با تعجب بهشون زل زده بود، فورا نگاهی به یونگی انداخت و غرید:
-هیس! یواش!

یونگی آهسته تر گفت:
-چیه؟ خجالت میکشی؟
هوسوک هم فورا متقابلا جواب داد:
-معلومه که میکشم!

هردوپسر، کمی غمگین و شاید عصبی، سکوت کرده بودند که هوسوک به حرف اومد:
-فقط دوست داشتن کافی نیست یونگی! اینکه که مدام به زبونش بیاری که دوست دارم دوست دارم... فکر میکنی ارزشی داره؟ کجاست اون دوست داشتن؟ کو؟ من که چیزی ندیدم تاحالا، جز این که تا به موفقیت رسیدی، حس کردی حضور من باعث خجالتته و منو با یه دختر جایگزین کردی.

یونگی سرش رو پایین انداخت و در سکوت و شرمساری به حرف های پسر گوش میکرد که همون دختر آهسته بهشون نزدیک شد. مادرش با تلفن صحبت میکرد و حواسش نبود، دختربچه با صدای زیبا و بچگانه ای پرسید:
-شما همو دوس دارین؟
هوسوک متعجب به دختربچه نگاه کرد که یونگی پیش دستی کرد و با لبخند جواب داد:
-اوهوم!
دختربچه دوباره پرسید:
-عین مامان بابام؟ یا خاله سو و شوهرش؟
یونگی این بار با حرکت سر، تاییدش کرد که دختر بچه با چشم های گرد و کنجکاو ازش پرسید:
-تو پسری؟
یونگی خنده اش گرفته بود، کمی خم شد و روی پاهای مقابل دختر نشست:
-آره پسرم!
دختر این بار رو کرد به هوسوک پرسید:
-پس تو دختری؟مثل ماما؟
هوسوک، خسته لبخند زد و گفت :
-نه!

دختر بچه انگار کنجکاویش انتهایی نداشت، مشتاق تر از قبل به هوسوک نزدیک شد و دوباره پرسید:
-پس پسری؟
هوسوک با تکون دادن سرش، جواب منفی به دختربچه داد، که دختر با ذوق چشماشو گرد کرد و پرسید:
-پس تو جاودانی!!

هوسوک خندش گرفت... چه تشبیه قشنگی! شاید واقعا جاودان بودن. بچه ها چقدر قشنگ تر و بدون تعصب به دنیای اطرافشون نگاه میکردن. این بار خودشم از این بازی با کلمات لذت میبرد، با شیطنت به دختر بچه نزدیک شد و گفت:
-آره. اما این یه رازه...باشه؟
دختر سرش رو تکون داد که مادرش صدا کرد:
-سانی؟ بیا باید پیاده شیم.
دختر به سرعت به سمت مادرش رفت و از اون فاصله برای هوسوک و یونگی دستش رو تکان داد.

یونگی از روی زانوهاش بلند شد و به هوسوک نگاه کرد. با لبخند مرموزی لب زد:
-که جاودان...آره؟
هوسوک با نیشخند، شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-بیخیال! یکم دروغ که به کسی آسیب نمیرسونه. سنش کم بود و برای درک این مسائل یکمی زود!

یونگی با لبخند به میله ی داخل واگن تکیه زد، دست به سینه شد و چشماشو بست:
-بله بله! من که چیزی نگفتم.

***
با شلوارک راحتی و بالاتنه ی برهنه، درحالی که که پلک هاشو به زور از هم فاصله داده بود تا جلوشو ببینه، گوشی به دست جلوی در اتاق کوک ایستاد و با مشت های محکم به در کوبید:
-اووووی جانگکوک... لعنت به روزی که با تو رفیق شدم... بیاااا بیرون.

جانگکوک هم با وضعیت مشابه تهیونگ، با صدای خشداری غرید:
-چته چی میگی؟ اگه اجارتو میخوای گفتم بهت میدم، مجبوری اینقدر خسیس و بیشعور باشی؟

تهیونگ بی هیچ حرفی گوشی تلفنش رو توی بغل جانگکوک انداخت و با اخم و غرغر به سمت اتاق خودش رفت.

جانگکوک نگاهی به صفحه ی روشن گوشی تهیونگ انداخت و چشمم افتاد به اسم "ووبین" روی صفحه ی نمایش.

ادامه دارد...!

24 | SOPEOù les histoires vivent. Découvrez maintenant