Part 58

908 182 112
                                    

*****

جانگکوک با چشم های مات شده و مردمک ثابت، زل زده
بود به تابلوی نقاشی آویخته شده به دیوار! میدونست ووبین بهش اجازه نمیده وارد آشپزخانه بشه و اونم اصلا نمیخواست سوپرایز مرد رو خراب کنه.

پس برای درخواست یک لیوان آب، جلوی در آشپزخانه ایستاد و همین که میخواست ووبین رو صدا بزنه، اسم تهیونگ و صدای آشنای هوسوک، نظرش رو جلب کرد:
" ازتعرضی که تو یه سن خیلی خیلی کم به تهیونگ شده مطلعی قطعا، درسته؟ توی کلابی که کار میکرد."

با وحشت دستشو جلوی دهنش گرفت تا مبادا صداش به گوش ووبین برسه، که با جمله ی بعدی هوسوک، توانش رو هم برای ایستادن روی پاهاش از دست داد:
" ....اون شخص، صاحب اون کلاب، پدربزرگ تو بوده!"

دیگه چیزی نمیشنید... با وحشت از آشپزخانه ی منحوس فاصله گرفت. انگار که یه قاتل سریالی کمین کرده باشه برای کشتنش. وارد سالن پذیرایی شد، فضای تزئین شده با بادکنک های آبی و لاجوردی حالش رو به هم میزد. حس میکرد تا ابد قراره حالش از این رنگ به هم بخوره.

با نگاه لرزان، دنبال تهیونگی گشت که با مارک مشغول صحبت بود. با قدم های بلند و بی حواس، خودش رو به جمع دونفره ی پسرها رسوند و نالید:
-تهیونگ؟
مارک با دیدن وضعیت جانگکوک با نگرانی زمزمه کرد:
-من برم نوشیدنی بیارم!

انقدر دیگه بچه نبود که نفهمه بین این دونفر هم خبرایی بوده. پس تنهاشون گذاشت...شاید بهترین تصمیم بود.

تهیونگ با نگرانی بازوی جانگکوک رو گرفت و به گوشه ی خلوتی از سالن هدایتش کرد:
-چی شده کوک؟چته؟

جانگکوک، انگار که نفس کشیدن رو از یاد برده باشه، به یقه ی پیراهن سرمه ایش چنگی زد که باعث شد دکمه ی بالای لباس کنده بشه:
-منو...ببر! منو از اینجا ببر بیرون!

تهیونگ با نگرانی به صورت جانگکوک نگاه انداخت و کمی خم شد تا صورتش مقابل صورت جانگکوکی که برای نفس کشیدن تقلا میکرد، قرار بگیره:
-چی شده کوک؟ ببینمت... به من نگاه کن! چی شده؟

با دستاش صورت پسر رو قاب گرفت و ادامه داد:
-با ووبین دعوات شده؟

جانگکوک اما فقط یک جمله رو تکرار میکرد:
-منو از اینجا ببر بیرون تهیونگ.

دست پسر رو گرفت و بدون جلب توجه، همراه همدیگه از آپارتمان زدن بیرون. جانگکوک دستش تهیونگ رو محکم چسبیده بود، مثل پدری که میترسید پسرکوچکش رو توی خیابان شلوغ گم کنه.

همینکه هوای آزاد بهش خورد، روی آسفالت کنار خیابان، هرچه خورده و نخورده بود رو بالا آورد و در جواب سوال های مکرر و پر از نگرانی تهیونگ، فقط گفت:
-منو از اینجا ببر. لطفا!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now