Part 3

1.7K 344 22
                                    

فضای بار، مثل همه ی بارهای دیگه بود... دکوراسیون اطراف، قهوه ای سوخته و طلایی و سعی کرده بودن حدالامکان از لامپ های هالوژن کوچیک استفاده کنن تا فضا، نیمه تاریک باشه!
هوسوک نگاه مستشو به تهیونگی دوخت که روی صندلی پایه بلند نشسته بود و هیستریک پای چپشو تکون میداد و لبشو میجوید!
دستشو روی پای تهیونگ گذاشت و با لحن کشیده ای گفت:
-چته پسر؟ روبه راهی؟
تهیونگ مثل برق گرفته ها، سرجاش نشست و زل زد به دست هوسوک که روی پاهاش بود!سعی کرد لبخند بزنه و نامحسوس پاشو کنار بکشه:
-اره!اوکیم..بسه دیگه..خیلی خوردی!بریم؟
هوسوک نگاهی به شات پرشده ی جدید انداخت و یه ضرب بالا رفت:
-اره بریم!
بعد از این حرف سعی کرد از روی صندلیش بلند شه که تعادلشو از دست داد و اگه تهیونگ نمیگرفتش،افتاده بود روی زمین:
-هی هی هی! اروم پسر! بذار کمکت کنم.
صدای تهیونگ بود،درحالی که یه دستشو دور کمر هوسوک حلقه کرده بود، تلاش داشت دست هوسوکم دور گردن خودش بندازه!
هوسوک بین مستی و هوشیاری،با اصرار سعی داشت به سمت پیشخوان بره تا حساب کنه و همین راه رفتنو برای جفتشون سخت کرده بود! با همون لحن کشیده دم گوش تهیونگ زمزمه کرد:
-بذار..برم حساب کنم! هیونگ میخواد برات نوشیدنی بخره!
نفس هوسوک که به گردنش خورد، احساس کرد انقدر داغ کرده که دلش میخواد همین الان،با همین هوای برفی، بپره توی دریا! این نزدیکی بیش از حد،به اندازه کافی کلافش کرده بود،دیگه طاقت نفسای داغشو کنار گردنش نداشت!
با کلافگی گردنشو پس کشید و اروم غرید:
-لازم نکرده..حساب کردم خودم!بیا بریم!
هوسوک مثل بچه ها لج کرده بود،لبای سرخ و خیسشو کمی جمع کرد و به سختی غر زد:
-نه نه نه..من بزرگترم!قرار بود من مهمونت کنم!
تهیونگ نگاهش روی اجزای بی نقص صورت پسر میپرخید و هربار،قفل میشد روی لبهاش! دیگه طاقت نیاورد،عصبی غرید:
-بسه دیگه! چندتا خوردی مگه به این حال افتادی؟ دفه دیگه تو حساب کن!
و حین گفتن این جمله،بازوی هوسوک رو گرفت و بی توجه به حال بدش، از فضای تاریک بار کشیدش بیرون!
نفهمید چقدر با عصبانیت،درحالی که بازوی پسر رو فشار میداد راه رفت اما وقتی هوسوک با فشار دستشو پس کشید ، به خودش اومد:
-چرا اینجوری میکنی هوسوک؟حالت خوب نیست،بیا برسونمت خونه!
هنوزم عصبی بود و نمیدونست چرا،اما سعی کرد کمی با ندامت و مهربونی حرف بزنه!
هوسوک که انگار بخاطر مستی نمیفهمید داره چی میگه، مثل بچه ها بغض کرد و نالید:
-دستم درد گرفت...تو مگه کی هستی با بزرگتر از خودت اینجوری حرف میزنی؟ها؟ مستم..چلاق که نیستم! برو پی کارت خودم از پس خودم برمیام!
و نشست لبه ی جدول کنار خیابونو سرشو پایین انداخت! نمیدونست چه مرگش شده، اما دلش میخواست تنها باشه تا بزنه زیر گریه! انگار دیگه نمیدونست باید چیکار کنه! بین دوراهی مونده بود! دلش میخواست برگرده بین تیم نمایش و بازم نت بنویسه و آهنگ بزنه... اما دلش نمیخواست اون پسر مو نقره ای رو حتی یه بار دیگه ببینه!
به شکل عجیب و ترسناکی،مدام میخواست چشم بدوزه به صورتشو و حمایتش کنه و حتی از اینا بیشتر...داشته باشتش!یا حتی..یاحتی ببوستش!!
بغضشو قورت داد! نمیشد، نمیتونست! دیگه نباید پاشو توی اون سالن نمایش بذاره !اگه فقط یه نفر از این افکاری که توی مغزش میچرخید، خبر دار میشد..آبروش میرفت!
دیگه چطوری میتونست بره دانشگاه؟ چطوری میتونست توی چشمای بقیه نگاه کنه؟از خودش شرمش شد..!
اینقدر فکرش درگیر بود که نفهمید تهیونگ کی کنارش نشست روی لبه ی جدول و دست انداخت دور شونش!!
هوسوک صورتشو بالا آورد و با چشمای خمارش،توی چشمای تهیونگ نگاه کرد...لرز افتاد به جونش...اگه یه روز به این پسربچه هم میل پیدا میکرد چی؟اگه میخواست ببوستش چی؟ احساس میکرد داره تبدیل به یه حیوون هار میشه که دیگه به هیچکس نمیتونه رحم کنه!
دوباره نگاهشو دوخت به صورت تهیونگ...!نداشت..هیچ حسی نداشت!اون احساس تمایل و تملک،فقط مختص اون پسر جدید بود!
کمی خیالش راحت شد،اما بازم نمیتونست عذاب وجدانشو نادیده بگیره!
آروم از سر جاش بلند شد و روبه تهیونگ زمزمه کرد: -پاشو بریم تا یخ نزدیم وسط خیابون!
تهیونگ چند لحظه به تغییر مود یهویی هوسوک نگاه کرد و بی هیچ حرفی از سرجاش بلند شد!
خوشحال بود که لااقل قرار نیست علاوه بر دوست دختراش،ناز یه پسرم بکشه!
همون لحظه گوشیش زنگ خورد، روی صفحه خیلی بزرگ اسم "مای لاو18" نقش بست! تماس رو ریجکت کرد که هوسوک با کمی خنده گفت:
-18؟ چه خبره پسر؟قاطیشون نمیکنی؟
تهیونگ از شرم قرمز شد...انگار مستی هوسوک کم کم داشت میپرید! دیگه نمیتونست مثل قبل بی قید رفتار کنه،پس مودبانه جواب داد:
-خودشون میخوان هیونگ.
هوسوک دیگه حرفی نزد و فقط با لبخند سرش رو به چپ و راست تکون داد!
هوا تاریک و سرد و بود و ادمای زیادی توی اون کوچه نبودن،چند دقیه توی سکوت قدم زدن تا به خیابون اصلی رسیدن! هوسوک به پسر کوچیکتر نگاه کرد و لبخند زد:
-ممنون بخاطر امشب... و متاسفم!اگه چیزی گفتم ناراحت شدی! من یکم مواقع مستی،بد قلقم!
تک خندی زد و دستشو کشید به پشت گردنش! تهیونگ با خجالت از مهربونی پسر، تعظیم کوتاهی کرد:
-تو باید ببخشی، نمیخواستم بی احترامی کنم..میدونی..توی بار..!
انگار کامل کردن جمله براش سخت بود...چی میگفت؟ میگفت نزدیکم شدی، تحریک شدم؟
هوسوک دستشو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و با محبت گفت:
-میفهمم!بیخیالش! تهیونگ هم برا عوض کردن بحث زمزمه کرد:
-میخوای تا خونت برسونمت؟ هوسوک چندبار سرشو به نشانه منفی تکون داد:
-نیازی نیست! خوبم... از همین جا تاکسی میگیرم میرم! میخوای با تاکسی من بیای؟ سر راه توروهم برسونه؟
تهیونگ نگاهش کرد..مستقیم و تیز!بدون هیچ لبخند یا تغییری توی حالت چشما و صورتش! با صدایی که نمیدونست شنیده یا نه زمزمه کرد:
-میخوام کمی پیاده راه برم!
هوسوک چیزی نگفت..البته حالشم اونقدر خوب نبود بخواد نگران یکی دیگه باشه...با سرگیجه ای که داشت،کنار خیابون،منتظر تاکسی ایستاد و تهیونگم بی هیچ حرفی توی امتداد پیاده رو، شروع کرد به بی هدف قدم زدن!
تا کی قرار بود بااین وحشتش از فضای بار ها دست و پنجه نرم کنه؟ اگه هوسوک کنارش نبود چی میشد؟تا کی میخواست روی اتیش نفرتش، با سکس های یه شبه، سرپوش بذاره؟
برگشت و به جایی که با هوسوک خداحافظی کرده بود، نگاه انداخت!
رفته بود انگار!

بی صدا توی در کلید انداخت تا جونگکوک رو بیدار نکنه،اما همین که وارد سالن اپارتمان شد،جونگکوک مست رو دید که روی کاناپه ی جلوی تلویزون ولو شده بود و بااینکه مستی از سر و روش میبارید،بازم مصرانه سعی در نوشیدن داشت!
زیر لب غرید: "خدای من! جونگکوک تو دیگه نه!حوصله ی تو رو ندارم"

ادامه دارد...!

24 | SOPEحيث تعيش القصص. اكتشف الآن