Part 17

1.2K 255 24
                                    



*********
کلاه لبه دار خاکستریشو روی سرش گذاشت، برای آخرین بار به آینه قدی توی راهرو نگاهی انداخت و از خونه زد بیرون!
آفتاب طلوع کرده بود و باقدرت میتابید، اما هوای اواسط فوریه هنوزم سوز سردشو داشت. خیلی از مغازه ها هنوز کرکره اشون پایین بود، دستاشو توی جیب کاپشنش فرو برد و در امتداد پیاده رو، شروع به قدم زدن کرد.
دخترای نوجوون با یونیفرم های مدرسه و دامن های کوتاه و رنگی، شانه به شانه ی هم با لبخند و قهقه به سمت ایستگاه های اتوبوس میرفتن. نوجوونی خودشم توی این شهر، همینطوری سپری شد. یادش میومد اون زمان ها، شاید هرروز یه دختر نظرشو جلب میکرد، هرسری روی یه نفر کراش میزد و حتی تا مراسم ازدواجشونم تو ذهنش پیش بینی میکرد.
به تصورات بچگیش، لبخندی زد. شاید یکی از نشونه های بزرگ شدن همین بود، خندیدن به یه سری خاطرات گذشته!
جیب کاپشنش که لرزید با تعجب موبایلشو درآورد و زل زد به اسم الکس! با کمی تعجب و نگرانی جواب داد:
-الو؟
صدای معمولی و کمی گرفته ی الکس پیچید توی گوشش: -هی..چطوری پسر؟
صدای الکس غمگین بود و این به ندرت رخ میداد! حس میکرد قلبش الان از دهنش میزنه بیرون. نتونست جلوی خودشو بگیره، پس با نگرانی پرسید:
-ال؟اتفاقی افتاده این موقع صبح؟
صدای پچ پچ از اون طرف خط به گوش میرسید که باعث شد بیشتر نگران بشه. الکس با مکث کوتاهی جواب داد:
-نه همه چیز روبه راهه! یادته میخواستیم اون شب شام رو دور هم باشیم و موفقیت پروژمونو جشن بگیریم؟ بعدش بخاطر اتیش سوزی و بستری شدن تو کنسل شد و....
الکس داشت سفسطه میکرد و همین باعث میشد هوسوک نگران تر از قبل بشه! با عصبانیت کنترل شده ای غرید:
-برو سر اصل مطلب، داری نگرانم میکنی.
الکس فوت کلافه ای کرد که باعث شد هوسوک موبایل رو کمی از گوشش فاصله بده و گوشه ی پیاده رو بایسته.
-ببین هوسوک. من امروز رو مود این دزد و پلیس بازیا نیستم. از وقتی از بیمارستان مرخص شدی و رفتی زادگاهت، شوگا نه میذاره ما دورهمی بگیریم نه میذاره درست و حسابی تمرین کنیم خودشم مدام هی میپرسه هوسوک کی بر..می.....ولم کن شوگا...دارم حرف میزنم.

هوسوک گوشی رو از صورتش فاصله داد و نگاهی به صفحه اش انداخت، بعد متعجب گفت:
-شوگا کیه؟ هوسوکم؟ چی میگی الکس؟

الکس کلافه غرید:
-میدونم. شوگا اینجاس نمیذاره ...حرف... بزنم!
و هربار صداش کم و زیاد میشد، انگار یه نفر سعی داشت گوشی رو از الکس بگیره تا بیشتراز این حرف نزنه! و خب، حدسشم سخت نبود اون یه نفر کیه. خندید! دوباره قدم زدن رو از سر گرفت، اینبار اروم تر و با لبخندی دلنشین! انگار خورشید گرم تر شده بود، عابرا لبخند میزدن و شهر میدرخشید. آهسته و با مهربونی زمزمه کرد، نمیدونست چرا،اما حس میکرد یونگی هم میشنوه:
-اگه میخواید شما مهمونی شام رو برگذار کنید. بدون من.
"+نهه"
چند لحظه سکوت شد. صدای یونگی بود؟ خیلی ضعیف به گوش رسید، ولی انگار یونگی بود. الکس با صدای رسایی گفت:
-لطفا زودتر برگرد هوسوک. دیگه دارم کلافه میشم. بعد کمی اروم تر توی گوشی زمزمه کرد:
-تا هممونو دیوونه نکرده برگرد! ساعت هفت صبح مارو کشونده اینجا پسره خل. میگه به هوسوک زنگ بزنین، خیلی عقب افتادیم، باید تمرین کنیم. انگار با بچه طرفه.
و فورا گوشی رو قطع کرد. هوسوک متعجب و خندان زل زد به صفحه ی گوشی و صدای قهقه اش پیچید توی خیابونی که کم کم داشت شلوغ میشد.
با صدای بلند خندش، چند نفر چرخیدن و متعجب به پسری که مثل احمقا وسط پیاده رو ایستاده بود و میخندید نگاه کردن.
به هیچکدوم از نگاه ها اهمیت نداد، میخواست اینقدر بخنده تا مردم هم به خنده بیوفتن! یونگی دلتنگش بود؟ این رفتارا چه دلیل دیگه ای میتونست داشته باشه؟

24 | SOPETempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang