_________________________*********
برای بار صدم کله شو فرو کرد توی کمد چوبی و با نگاهی که نارضایتی ازش میبارید،تیشرت ها و پیراهن های روی رگال رو نگاه کرد!
اینطوری نبود که اعتماد به نفس نداشته باشه، برعکس! همیشه از خودش راضی بود، درهرحالتی.چه با لباسای ارزون چه لباسای مارک،خودشو با تمام کاستی هاش دوست داشت. میدونست پسر دوست داشتنی و مهربونیه و اینقدر باهمه رفتارش دوستانه اس که با یه بار برخورد توی خاطر همه میمونه!
اما هیچکدوم از اینا باعث نمیشد دلش نخواد، در مقابل هوسوک بدرخشه.میل عجیبی به رقابت با اون پسرجذاب و با استعداد داشت و حالا کمد لباس هاش، بهش دهن کجی میکردن!
کلافه، دستشو به سمت یکی از پیراهن ها دراز کرد که صدای کلفت و کمی خش دار تهیونگ، همراه با شرشر آب پیچید توی خونه:
-کووووووووووک!
اخم عمیقی بین ابروهاش نشست، "نچی" کرد و به سمت حمام گوشه ی سالن رفت! تک ضربه ای به در فلزی زد و غرید:
-چی میخوای ته؟کار دارم زود باش.
همون لحظه در حمام باز شد و تهیونگ با قامت برهنه و خیس، توی چهارچوب در ایستاد.
جانگکوک با چشمای گردشده از تعجب،درحالی که لب هاشو روی هم فشار میداد تا حرف اضافه ای نزنه،زل زد توی چشمای پسربزرگتر!
میتونست قسم بخوره که حتی نفس کشیدن رو هم از خاطر برده بود. با نگاه سرکشش،به سختی میجنگید که نچرخه روی بدن پسر. در نتیجه مثل مجسمه زل زده بود به چشمای ته.
تهیونگ بیخیال و بی خبر از همه جا لب زد:
-شامپو تموم شده! توی کمدم هست، میشه بیاری؟
و دوباره بی هیچ حرفی،بین مه و بخار های تو حمام ناپدید شد و در رو بست!
جانگکوک تازه اون موقع تونست نفس بکشه ،عطر اوکالیپتوس و نعنای شامپو بدن تهیونگ،پیچید زیر بینیش. لبخند زد و این بار با نفس عمیقی تمام عطرشو به ریه هاش فرستاد!
نگاه دیگه ای به در بسته ی حمام انداخت،صدای تهیونگ رو میشنید، انگار اهنگی رو زمزمه میکرد. چیزی نگفت و به سمت اتاق پسر رفت. کمد گوشه ی اتاق رو باز کرد و با انبوهی از لباس های مرتب و اتوخورده مواجه شد!
همه چیز به طرز دیوانه واری مرتب و تمیز بود و این اصلا به شخصیت تهیونگ نمیخورد،از هر لباس چندین رنگش رو داشت. سبد حصیری گوشه ی کمد رو دید که پر بود از شامپو و صابون. یکی از شامپو هارو برداشت و متعجب زمزمه کرد:
-چه خبره؟ مگه قراره قحطی بیاد؟
تا اومد در کمد رو ببنده، جعبه کفش تمیزی از روی یکی از طبقه ها روی زمین افتاد و از گوشه ی در باز شده اش، پیراهن سرمه ای آشنایی بیرون اومد.
متعجب جعبه رو برداشت و بازش کرد. خودش بود! پیراهنی که تهیونگ ازش کش رفته بود:
-مگه نگفت توی سبد رخت چرکامه؟ این که مرتب و تمیز اینجاس! چرا تو جعبه گذاشتتش؟
با خودش فکر کرد "شاید تهیونگ پیراهن رو شسته و بعد گذاشته اینجا" اما وقتی پارچه ی لباس رو به بینیش نزدیک کرد، بوی تمیزی و شوینده نمیداد. حتی میتونست قسم بخوره هنوزم بوی عطر و عرق خودش، روی لباس بود! دوباره صدای خشدار و این بار کلافه ی تهیونگ رو شنید:
-کووووک کجا موندی؟ یخ کردم اینجا.
جانگکوک فورا لباس و جعبه رو سرجاش گذاشت و شامپو به دست به سمت تهیونگ رفت ودرحالی که نگاهشو میدزدید گفت:
-مگه سیستم گرمایشی خراب شده باز؟
*********
روی صندلی پشت میز ناهارخوری کوچیک توی آشپرخونه نشسته بود و دونه دونه لیوان های شسته شده رو خشک میکرد. نیم نگاهی به یونگی انداخت که جلوی گاز ایستاده بود و از غذا میچشید.
با اون هیبت و اخمای در هم، و پیشبند گلگلی انقدر کیوت شده بود که حس میکرد دلش میخواد از سر جاش پاشه و بره پسر رو محکم بغل کنه:
-به چی زل زدی دوساعته؟ میخوای کار اون لیوانارو تموم کنی یانه؟
صدای نسبتا خشن یونگی رو که شنید به خودش اومد. کی دستاشو گذاشته بود زیر چونه اشو و مثل دلقکا با لبخند زل زده بود به پسر؟
خودشو از تک و تا ننداخت و با همون لبخند گفت:
-هیچ وقت فکرشو نمیکردم،اینجوری بااین ظاهر، درحال آشپزی ببینمت! اصلا فکرشو نمیکردم که آشپزی بلد باشی.
یونگی بدون اینکه به پسر نگاه کنه، کمی از سوپ توی یکی از قابلمه هارو با قاشقش چشید و لب زد:
-پس چطوری زنده موندم تاالان؟ فتوسنتز؟
هوسوک هم دوباره مشغول خشک کردن ظرف های روی میز شد و با همون لحن یونگی جواب داد:
-چمیدونم! غذای بیرون یا غذاهای یخ زده؟ ولی تو حتی خورشت کیمچی هم بلدی، شرط میبندم کیمچی هارم خودت درست کردی.
یونگی در قابلمه رو بست، صندلی روبه روی هوسوک رو عقب کشید و پشت میز نشست. دستمال دیگه ای برداشت و به پسر کمک کرد :
-آره خودم درست کردم. اگه میخواستم هرچیزی رو حاضری بخرم، حتی یه ماه هم دووم نمیاوردم باید کارتن خواب میشدم ! هم خرج دانشگاه هست، هم اجاره خونه.
هوسوک سرش رو به نشانه فهمیدن تکان داد و دیگه حرفی نزد. سکوت بدی بینشون به وجود اومده بود که یکهو هوسوک گفت:
-تاحالا خونتو ندیده بودم! چقدر قشنگ و ساده اس. خوبه که قبول کردی دورهمی رو خونه ی تو برگذار کنیم.
یونگی لبخندی زد و سرش رو آهسته تکون داد! با اینکه سعی میکرد چهره ی خشن و سردی از خودش نشون بده و به تازگی هم تصمیم گرفته بود کمی مهربون تر با هوسوک رفتار کنه. اما متاسفانه درحال حاضر، سرد نبود! فقط از حضور و نزدیکی هوسوک، شوکه بود و خوشحال و خجالت زده. پس سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
هوسوک داشت کم کم از سکوت پسر کلافه میشد، اگه خود یونگی اونقدر اصرار نکرده بود که "حتما هوسوک باید بیاد برا کمک بهم و من با هوسوک راحت ترم" الان حس میکرد حتما مزاحمش شده!
ولی خود پسر، برای اومدنش اصرار کرده بود.
دوباره این هوسوک بود که با جسارت سکوت رو شکست:
-اوووه! چه بوی خوبی میاد. انگار واقعا اشپزیت عالیه. تو یه کدبانویی.
یونگی با چشمای گرد شده به هوسوک نگاه کرد و غرید:
-منظورت چیه کدبانو؟ مگه فقط زنا آشپزی میکنن؟ میدونی چندتا از معروف ترین سراشپزای دنیا پسرن؟
هوسوک که انگار یه سرگرمی جدید پیدا کرده، درحالی که از حرص خوردن یونگی لذت میبرد، ادامه داد:
-سراشپزای دنیا رو نمیدونم، اما الان قیافت بااین پیشبند دیدنیه!
یونگی عصبی از روی صندلی بلند شد، پیشبندشو درآورد و با حرص پرت کرد روی زمین:
-یااا...میخوای بهت ثابت کنم کی مرد تره؟؟؟؟ادامه دارد..!
YOU ARE READING
24 | SOPE
Fanfiction🔹 Name : 24 🔹 writer : Rednight 🔹 Genre : Mysterious , romance , dram 🔹couple : sope, vkook, vhope 🔹character : yoongi , hoseok , jungkook, taehyung, alex (به زودی این داستان ادیت و اشتباه های جزئی تایپیش، رفع میشه اهالی زیبا- ممنون از همرا...