Part 42

1K 221 36
                                    


ووبین که وضعیت نا مناسب کوک رو دید، به آرومی بازوشو گرفت و تا نزدیک ترین کاناپه راهنماییش کرد:
-بیا بشین جانگکوک!من برات توضیح میدم
بعدم به سمت تهیونگ چرخید و با اخم پرسید:
-بهش نگفتی نه؟
جانگکوک با حال بدش و لحن نیشداری گفت:
-مگه اصلا از اتاقش بیرون اومده که وقتی برای این چیزا داشته باشه، منتظره تا من از خونه برم بیرون تا از انفرادیش خارج شه.
بعدم به سمت تهیونگ چرخید و با حرص و کمی مظلومیت گفت:
-اینقدر از من بدت میاد؟ مگه من چیکارت کردم؟
تهیونگ بی هیچ حرفی سرش رو پایین انداخت، دیگه حتی به جانگکوک نگاه هم نمیکرد! ووبین آهسته به حرف اومد:
-من به تهیونگ گفتم،شاید نیاز به بستری شدن داشته باشه!اما واجب نیست و حقیقتا نفهمیدم چرا اینقدر اصرار داشت که بستری شه. فکر میکردم میخواد روند درمانش سریع تر پیش بره اما الان میبینم داستان فرق داره!
جانگکوک هیچی نمیشنید، با صورت وا رفته و چشمای گرد شده ای که هرلحظه آماده بارش بودن به تهیونگ نگاه کرد و نالید:
-ته؟
تهیونگ با شنیدن عجز صدای جانگکوک، دیگه طاقت نیاورد، با چند قدم بلند به سمتشون رفت، چمدونش رو به ووبین داد و با صدای محکمی گفت:
-لطفا اینو ببر و تو ماشین و منتظرم باش!
ووبین خندید و میخواست بگه"مگه من نوکرتم" که با دیدن نگاه جدی تهیونگ و حال بد جانگکوک، خندشوخورد و بعد از برداشتن چمدون، از آپارتمان خارج شد!
تهیونگ به آرومی جلوی پای جانگکوک زانو زد و هردو دست پسر رو بین دستاش گرفت!بوسه ی نرمی روشون نشوند و آهسته صدا زد:
-کوکی؟
جانگکوک با سربه زیر افتاده، بینیشو بالا کشید که نشون میداد گریه میکنه! تهیونگ دوباره صدا زد:
-جانگکوکی؟
پسر نگاه اشکیشو به چشمای تهیونگ دوخت و زمزمه کرد:
-از چی داری فرار میکنی؟
تهیونگ بدون اینکه حاشیه بره، رک گفت:
-از تو! از تو جانگکوک.
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
-من از حست به خودم خبر دارم! خیلی وقته...تو فوق العاده ای جانگکوک از همه لحاظ، اما من؟حسی بهت ندارم! یه دوستی برام، یه رفیق خیلی باارزش! میخوام برم که جفتمون راحت باشیم، این تنهایی برا هردومون لازمه.
جانگکوک با دهن باز به تهیونگ نگاه میکرد، کم کم دیگه چیزی نمیشنید. انگار با پتک محکم زده بودن توی سرش. چشماش داشت سیاهی میرفت.
فهمیدن تهیونگ و شکستن غرورش به کنار، اون پسر آخرین امیدشم برای داشتن عشق ته، از دست داده بود!
دیگه بیشتر نمیتونست بشینه و بشنوه، دستاشو از دست تهیونگ دراورد و از روی مبل بلند شد، به سمت اتاق خودش رفت و بدون اینکه به تهیونگ نگاه کنه گفت:
-تا آخر هفته خونتو خالی میکنم.
تهیونگ دستی توی موهاش کشید و گفت:
-بسیار خب! همه چیزو با ووبین هماهنگ کن.
بازهم صدای شکستن قلب و غرور خودشو شنید.از کی تاحالا اینقدر باهم غریبه شده بودن که باید با ووبین هماهنگ میکرد؟ بیشتر منتظر نموند. وارد اتاقش شد و بدون مکث شروع به جمع کردن وسایلش کرد و کمی بعد، صدای بسته شدن در ورودی رو شنید و تمام!همه چیز به تهش رسید.
*********
با حس کرختی که توی تنش پیچیده بود، چشماشو باز کرد و خودشو توی یه مکان ناآشنا دید، چند ثانیه بعد همه چیز یادش اومد. بعد از خواستگاری یونگی و یه دورهمی دوستانه، اونا رسما باهم زندگی میکردن! نگاهش افتاد به جای خالی یونگی روی تخت و لباسا و باکسای مرتب نشده ی روی زمین!
به سختی از روی تخت بلند شد، شلوارک و تیشرتشو از روی زمین برداشت، تنش کرد و از اتاق خارج شد.
بوی قهوه ی گرم و عطر برنج توی خونه پیچده بود.با قدم های آهسته به سمت آشپزخونه رفت، توی در ایستاد و زل زد به قامت مردی که قرار بود تا اخر عمرش، هرروز ببینتش!
شلوار پارچه ای مشکی و پیراهن مردونه ی سفید و کراوات نوک مدادی و راه راهش چقدر توی تنش قشنگ نشسته بود!
کت مشکیش هم روی صندلی بود، اما چیزی که خیلی توی چشم میزد، موهای مرتب و روبه بالا شانه شدش بود به همراه اون عینک فرم ظریف!
مثل یه مرد واقعی بود. آهسته قدم توی آشپزخونه گذاشت و یونگی رو از پشت بغل کرد، بوسه ای روی گونش گذاشت و گفت:
-صبح بخیر عشقم!
یونگی کمی صورتشو کج کرد و بوسه ی سریعی روی لبهای پسر گذاشت:
-بیدارت کردم؟
هوسوک چانه شو روی کتف یونگی گذاشت و زل زد به اجاق گاز:
-باید بیدار میشدم! میخواستی اولین روز کار کردنت توی کمپانی کیم رو بدون من شروع کنی؟
یونگی آهسته لبخند زد،پر از عشق! اما با صدای معمولی گفت:
-احمق نشو. بشین تا قهوه هارو بریزم!
هوسوک پرانرژی پشت میز نشست و یکی از کاسه های برنج رو سمت خودش کشید، کمی ازش خورد و روبه یونگی گفت:
-خب آقای مین، ازینکه قراره آهنگسازی کمپانی کیم رو به عهده بگیری چه حسی داری؟
یونگی دوتا ماگ قهوه رو سر میز گذاشت و روی صندلی روبه روی هوسوک نشست:
-حس دلتنگی برای شما، واقعا نمیدونم تا عصر چطوری باید دووم بیارم !
هوسوک یکم از قهوه نوشید و با لحن خنده داری گفت:
-نه بابا...جدی؟
یونگی در حالی که نگاهش سرشار از فحش بود، به یک "خداشفات بده" زیر لب اکتفا کرد و با دیدن ساعت مچیش، فورا از پشت میز بلند شد و کتش رو پوشید:
-شت! دیر شد.
بعد به سمت هوسوک رفت، گونشو بوسید و گفت:
-من برم، صبحانتو کامل بخور.
هوسوک با نگاه نگرانی به یونگی آشفته زل زد و نالید: -چیزی نخوردی که. گرسنه میمونی.
یونگی در حالی که مشغول پوشیدن کتش بود جواب داد: -اشکال نداره،ناهار میرم بیرون! تو جایی نمیری؟
هوسوک از پشت میز بلند شد و کیف چرم یونگی رو به دستش داد و تا دم در همراهیش کرد:
-یه سر میرم پیش الکس! تا ظهر خونم.
یونگی برای بار آخر خودشو توی آینه نگاه کرد و با نگرانی پرسید:
-خوبم؟
هوسوک با خنده ی قشنگی دستشو مشت کرد و گفت: -عااالی! فایتینگ.
*********
روی پله های ورودی انباری نشسته بود و توی اون تاریکی که بخاطر نبود نورگیر توی ذوق میزد، سیگارشو میکشید و به کیسه بکس قهوه ای رنگ آویزون از سقف نگاه میکرد!
یه لحظه فکر کرد، چندبار سولی توی تاریکی اون زیرزمین تمرین کرده؟ کاش لاقل لامپ اینجارو عوض میکرد.
با سوزش خاکستر سیگار که روی دستش ریخته شد، از افکارش بیرون اومد و به دیوار خاکی پشت سرش تکیه زد!
چند دقیقه بعد صدای زنگ گوشیش بلند شد، نگاهی به اسم هوسوک روی گوشی انداخت و بعد از صاف کردن گلوش، جواب داد:
-الو؟
صدای پر انرژی هوسوک بلند شد:
-درو چرا وا نمیکنی پسر؟
الکس نگاه متعجبی به موبایل انداخت و گفت:
-کجایی مگه؟
هوسوک با همون خوشحالی گفت:
-دم در آپارتمانت! هرچقدر زنگ میزنم کسی جواب نمیده.
الکس همونطوری که به سمت در ورودی ساختمون میرفت، گوشی رو قطع کرد و رو در رو به هوسوک گفت:
-کسیم نیست که بخواد جواب بده!
با اشاره ی غیر مستقیم به نبود سولی، چهره ی هردو توی غم فرو رفت، که هوسوک فورا به خودش اومد و مشتی به شونه ی الکس کوبید:
-پسر یه خبر عالی برات دارم!
الکس نگاه متعجبی به هوسوک انداخت و از جلوی در کنار رفت:
-حالا فعلا بیا تو، چه خبری؟
هوسوک درحالی که وارد ساختمون میشد و همراه الکس از پله ها بالا میرفت گفت:
-یه آموزشگاه کارگردانی و بازیگری پیدا کردم!
چهره ی الکس کمی در هم رفت و گفت:
-کلاس که زیاد هست، من از پس هزینش برنمیام. چایی میخوری؟
هوسوک پشت سر پسر وارد اپارتمان شد و روی کاناپه نشست:
-آره خوبه مرسی! ولی خب...این کلاس با بقیه فرق داره، واسه همین تا اینجا پاشدم اومدم.
الکس که نیمه راه ایستاد و به سمت هوسوک چرخید:
-چه فرقی؟
هوسوک با شیطنت پا روی پا انداخت ولبخندزنان گفت:
-یه مسابقه برگذار کردن!
الکس که انگا بادش خالی شده بود،پوفی کشید و گفت:
-باز مسابقه؟
هوسوک اینبار قهقهه زد و بین خنده هاش جواب داد:
- نفر اول میتونه بدون هیچ هزینه ای دوره ی بازیگری یا کارگردانیشو بگذرونه! از معتبرترین آموزشگاه سئول!
اینبار لبخند از روی لبهای الکس رفت و با جدیت به هوسوک نگاه کرد! تنها امیدی که توی زندگی داشت، کارگردان شدن بود. اینکه بتونه فیلم بسازه! حالا...یعنی یه راه براش باز شده بود؟ بعد از این همه سختی؟
ادامه دارد..

24 | SOPEWhere stories live. Discover now