*********
"یک ماه بعد...چهارم می 2013"
روبه روی آینه نشسته بودن و یکی از بچه های دانشکده که گریموری نیمه حرفه ای بود، با کرم پودر اطراف چشمش رو مات میکرد تا روی صحنه، صورتش برق نزنه و مصنوعی نشه!
از گوشه ی چشم نگاهی به یونگی انداخت که مدام از این سر اتاق گریم، قدم زنان به سمت دیگه میرفت و با اخم عمیقی که وسط ابروهاش بود، به صفحه ی گوشیش نگاه میکرد.
اصلا سخت نبود تصور اینکه، مشغول بازخوانی نت هاییه که توی گوشیش سیو کرده.
آهسته لب زد:
-بسه یونگی! سرم گیج رفت از بس راه رفتی.
یونگی که انگار منتظر همین یه جمله بود، فورا یه صندلی برداشت و نشست کنار پسر و زل زد به نیمرخش:
-هوسوک؟
پسر که هنوزهم زیر دست گریمور بود، آهسته از ته گلوش جواب داد:
-هوم؟
یونگی اهسته شروع به جویدن ناخن انگشت اشارش کرد و در همون حالم با دندونای به هم چفت شده گفت:
-نمیترسی؟
هوسوک با چشمای بسته گفت:
-از چی؟
یونگی چند لحظه در سکوت به یه نقطه زل زد و بعد روشو کرد سمت هوسوک:
-از این که تهیه کننده کیم انتخابمون نکنه! البته تو نبایدم نگران باشی. تو فوق العاده ای.
هوسوک کمی صورتشو از صندلی فاصله داد و به یونگی که سرشو پایین انداخته بود نگاه کرد:
-یونگی یادت نره، اون کسی که میتونه آهنگایی بسازه که هرکسی رو شوکه میکنه و جوری رپ کنه که توی تصور هیچکس نگنجه، من نیستم، تویی!
دختر گریمور غرید:
-هوسوک دراز بکش. الان باید بری رو صحنه، وقت کمه!
هوسوک با چشم غره ای به یونگی، دوباره سرشو روی پشتی صندلی گذاشت و دختر مشغول شد. بازهم صدای مضطرب یونگی سکوت رو شکست:
-ولی درباره ی استعدادایی که توی اون کمپانی هستن شنیدی؟ اونا بی نظیرن و من در مقابلشون هیچم!
گریمور کمی فاصله گرفت تا لوازم مورد نیازشو بیاره و هوسوک هم از فرصت استفاده کرد و کمی نیم خیز شد:
-اگه دست از خدا پنداشتن آدمای موفق برداری، میفهمی توی وجود خودت یه خدا هست که منتظره بهش فضای رشد بدی! خدای درون تو هنره... و اینو جفتمون بهتر از هرکس دیگه ای میدونیم.
یونگی نگاه عمیقی به چشمای هوسوک انداخت و زمزمه کرد:
-به نفع همه اس که امروز باهام لاس نزنی جانگ هوسوک!
پسر نیشخندی زد و با صدای آرومی گفت:
-وگرنه؟
نگاه یونگی خیره موند روی لب های براق هوسوک و تا اومد از سر جاش بلند شه، دختر گریمور برگشت و به هوسک گفت:
-دراز بکش میگم ، وقت کمه!
هوسوک از گوشه ی چشم نگاهی به یونگی کلافه و عبوس انداخت و نیشخندی زد!
اتاق گریم توی سکوت فرو رفته بود که یکهو در باز شد و مارک با لباس بلندی که برا نقشش پوشیده بود، وارد شد:
شما از الکس خبر ندارین؟
با شنیدن اسم الکس، صورت همه ی افراد حاضر در اتاق غمگین شد! هوسوک دوباره از روی صندلی بلند شد و گفت:
-بهش زنگ زدی؟
مارک صفحه ی گوشیشو کمی به سمت پسر چرخوند و گفت:
-صدبار! جواب نمیده.
هوسوک با نگرانی به یونگی نگاه کرد:
-دیشب رفتی پیشش چی گفت؟
یونگی با چشمای گرد شده اول به مارک و بعد هم به هوسک نگاهی انداخت و جواب داد:
-حالش خیلی بهتر بود، گفت میاد!
هوسوک از روی صندلی بلند شد و گوشیشو از روی میز برداشت، نمیدونست چرا استرس گرفته ! چندبار شماره الکس رو گرفت، اما جواب نداد!
نمیدونست چیکار کنه که فکری مثل برق از سرش رد شد! میتونست تمرکز کنه شاید چیزی درباره الکس ببینه، شاید بفهمه حالش چطوره! چشماشو بست و تلاش کرد، کم کم وارد یه بخش از ذهنش شد و صدای یونگی و مارک رو غیرواضح میشنید،نگار که توی استخر بود و سرش و فرو برده زیر آب.
آب... همه جا آب بود! صدای رود خروشان رو به خوبی میشنید! مثل فیلم قدیمی که پارازیت داشته باشه، کم کم سرش داشت درد میگرفت اما هنوز نفهمیده بود الکس کجاست. دوباره سعی کرد که همون لحظه یه تابلو کنار یه جاده شلوغ دید که روش با یه فونت بزرگ نوشته شده بود" رود هان"!
با حس دست یه نفر روی شونش، چشماشو باز کرد و نفس عمیقی کشید، انگار که از زیر آب اومده باشه بالا. مارک با نگرانی چندتا دستمال گرفت جلوی هوسوک و گفت:
-خون دماغ شدی چرا؟ چقدر بدشانسی اوردیم امروز.. بگیرش!
یونگی هم کنارهوسوک با نگرانی نشسته بود و نگاهش میکرد:
-خوبی سوک؟
هوسوک سرش رو به نشانه مثبت تکون داد، اما خوب نبود، نمیدونست ارتباط رود هان و الکس چی بود، نمیدونست چرا باید همچین چیزی ببی....جرقه ای توی ذهنش زده شد!
الکس میخواست به خودش آسیب بزنه؟ در حالی که دستمال هارو جلوی صورتش گرفته بود، فورا از جاش بلند شد و به مارک گفت:
-سوئیچ ماشینتو بده!
مارک دستشو از زیر لباس بلندش رد کرد و سوئیچ رو از جیبش درآورد و در همون حال گفت:
-کجا؟؟ کیم تو سالن بین جمعیت نشسته!
هوسوک زمزمه کرد:
-میرم دنبال الکس
و به سمت در رفت. یونگی با عصبانیت و نگرانی گفت:
-اجرا داری هوسوک!
هوسوک کمی با چند قدم بلند برگشت و روبه روی یونگی ایستاد، صورتشو توی دستش گرفت و توی چشماش نگاه کرد:
-خیلی زود خودمو میرسونم! و اینکه... تو از پسش برمیای مین شوگا...فهمیدی؟
یونگی که انگار محو لبخند و چشمای براق هوسوک شده بود، فقط سرش رو تکون داد و هوسوک، نرم لبهای پسر رو بوسید و مقابل چشمای گرد شده ی مارک و گریمور، از اتاق زد بیرون!
**********
در حالی که با مجله ای که از روی میز برداشته بود، خودشو باد میزد، پاشو روی پاش انداخت و غرید:
-دوست پسرت نمیتونست زودتر ببرتمون داخل؟ چقدر باید منتظر بمونیم؟
جانگکوک که به سختی در تلاش بود ذوق و خندشو قورت بده، گفت:
-ما که هنوز پنج دقیقه نشده اومدیم ته!
تهیونگ با همون گارد جواب داد:
-من نمیدونم دیگه. کارش بی احترامیه.
جانگکوک دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره، با خنده گفت:
-تهیونگ چه بی احترامی اخه؟ مریض داره، نمیتونست اونو بندازه بیرون تورو ببره داخل که. چرا اینقدر در تلاشی خرابش کنه پیش من؟
تهیونگ از گوشه چشم نگاه ترسناکی به جانگکوک انداخت که باعث شد خندشو قورت بده و گفت:
-من برای چیزی تلاش نمیکنم. فقط میخوام رفیقم چشماشو باز کنه و خودشو ننداز وسط یه درامای عاطفی که به تراژدی ختم میشه!
قبل از اینکه جانگکوک جواب بده منشی با احترام به سمتشون اومد و گفت:
-آقای کیم، نوبت شماست. بفرمایید!
تهیونگ چشماشو توی حدقه چرخوند و زیر لب گفت:
-بالاخره!ادامه دارد!

YOU ARE READING
24 | SOPE
Fanfiction🔹 Name : 24 🔹 writer : Rednight 🔹 Genre : Mysterious , romance , dram 🔹couple : sope, vkook, vhope 🔹character : yoongi , hoseok , jungkook, taehyung, alex (به زودی این داستان ادیت و اشتباه های جزئی تایپیش، رفع میشه اهالی زیبا- ممنون از همرا...