Part 11

1.2K 267 20
                                    

__________________________

پاککن سفیدش رو محکم روی برگه ی نت کشید تا نت هارو پاک کنه، به معنای کامل گند زده بود و هیچ تمرکزی نداشت! حواس پرت پاککن رو محکم روی کاغذ کشید که باعث شد، ورقه ی بخت برگشته از وسط پاره بشه، اه بلندی گفت و جسم سفید و کوچیک رو به گوشه ای پرت کرد.
از حضور یونگی توی فاصله ی نزدیکی از خودش ناراضی بود . اون هم درحالی که هیچ توجهی بهش نمیکرد و عملا نادیده گرفته
میشد یا گاها با نیشخند های اعصاب خوردکنش به چشمای مضطرب هوسوک نگاه میکرد!
محض رضای خدا، این پسر چجوری باید تمرکز میکرد؟
نیم نگاهی به یونگی انداخت. توی صندلی تا شوی قرمز فرو رفته بود و با جدیت توی موبایل سفیدش،چیزی تایپ میکرد!
همونطور زل زده بود به یونگی، که پسر دست راستشو بالا آورد و توی موهاش کلافه چنگ زد! انگار مشغول فکر کردن به چیز مهمی بود.
هوسوک حس میکرد قلبش وسط موهای بلوند پسر گیر کرده و هربار که یونگی با بی رحمی به موهاش چنگ میزنه، قلب بیچاره ی هوسوک رو هم بین انگشتاش، تا مرز له شدن،فشار میده و ول میکنه !
یونگی سنگینی نگاهی رو روی خودش حس کرد، مطمئن بود هوسوکه، توی همین یک ساعتی که اومده بود، هر چند دقیقه یکبار مهمون نگاه های زیرچشمی و گاه و بیگاه هوسوک شده بود!
برای اینکه مچش رو بگیره، فورا سرشو بالا آورد و نگاهشو دوخت به چشم های دست پاچه ی هوسوک!
جلوی خودش رو گرفت تا پوزخند نزنه اما نفهمید کی، گوشه ی لبش به سمت دیگه ای کج شد و آتش خشم، توی چشم های هوسوک شعله ور شد!
هربار خودش رو سرزنش میکرد که دیگه به یونگی نگاه نکنه و نمیفهمید کی نگاهش کج میشه سمت اون پسری که هربار بی دلیل نیشخند مسخره ای تحویلش میداد!
دستاشو مشت کرد و توی دلش به خودش توپید. اون هنوزم همون هوسوک سابق بود، پسر محبوب دانشکده، پر از استعداد و عزت نفس! دلیلی نداشت الان در مقابل یونگی سابق... خیلی خب، اصلاح میکرد، در مقبال یونگی سابقی که حالا خیلی تغییر کرده، اینقدر حساس و احمقانه رفتار کنه! یونگی که ازعلاقه ی هوسوک خبر نداشت!
به سمت پسری که دوباره توی صفحه ی تلفنش فرو رفته بود، چرخید:
-یونگی این جعبه رو بذار پشت صحنه .
و پشتش رو کرد به یونگی ومشغول دسته بندی کاغذ هایی شد که اصلا نمیدونست چی هستن. چند ثانیه که مثل یک قرن بود، گذشت و هیچ صدایی از یونگی نیومد. متعجب دوباره به سمتش چرخید که سینه به سینه ی پسر شد!
چشماش قفل شده بودن توی چشمای عصبی یونگی، از نگاهش آتیش میبارید انگار. قلبش برای چند لحظه از حرکت ایستاد که صدای آروم اما سرد پسر توی گوشش پیچید:
-چی باعث شده که فکر کنی میتونی به من دستور بدی هوسوک؟ لازمه یادآوری کنم من ازت بزرگترم و نباید اسممو همینجوری صدا بزنی؟ یا اینکه به الکس بگم دوباره برات تکرار کنه که من پیشخدمت تو نیستم و اینجا اومدم برای آهنگ ساختن.
هوسوک حرفی نزد، همونطور با رنگ پریده و لب هایی که از شرم میلرزیدن، به چشمای یونگی نگاه میکرد.
حس میکرد پرتش کردن وسط یه دریاچه ی یخ زده! بدنش سرد شده بود و نمیدونست از خجالت میلرزه یا سرما. تا حالا اینقدر در لفافه بهش توهین نشده بود. یونگی رسما بهش گفته بود "بی ادب و بی ملاحظه".
پسر بزرگتر، تنه ی آرومی به هوسوک زد و پشت پیانو نشست و در حالی که صفحه ی موبایلش رو جوری قرار میداد که بتونه حین نواختن، ببینتش، غرید:
-هروقت دیدمت داشتی رو این کاغذای نت یه چیزی یادداشت میکردی، واقعا نتونستی یه اهنگ بنویسی؟ این بود اون همه استعدادی که پزش رو میدادی؟
و بعد از این جمله، یکی از ورقه های نت که پر از خط خطی و اشکال نامفهوم بود رو برداشت و جلوی صورت هوسوک گرفت!
دوباره شرمگین شد، اما این بار کاغذ رو از دست پسر بزرگتر قاپید و با صدایی که سعی میکرد نلرزه زمزمه کرد:
-به تو مربوط نیست!
وسمت دیگه ی صندلی پشت پیانو نشست!
نگاهش رفت روی صفحه ی گوشی یونگی، نت هارو توی موبایلش نوشته بود؟! چشماشو کمی ریز کرد تا بتونه ببینه و همون لحظه، یونگی صفحه ی موبایل رو جلوی صورت پسر گرفت و بی تفاوت گفت:
-از اون فاصله نمیتونی فضولی کنی ظاهرا! بیا.
گوشی سفید رو انداخت توی بغل هوسوک و ندید که پسر چطور از شرمندگی، صورتش سرخ شده.
درحالی که گوشه ی لبش رو میجویید، مدام به تلافی کردن، فکر میکرد و طی یک حرکت کثیف، بدون اینکه به عاقبت کارش فکر کنه، تصمیم گرفت دست روی نقطه ضعف های طرف مقابلش بذاره:
-دیگه لکنت نداری یونگ،ظاهرا معجزه شده!
انگشت های سفید و استخونی یونگی که روی کلاویه ها نشسته بودن، ثابت شد و پسر در حالی که نگاهش رو به روبه روش دوخته بود، بی حرکت موند.
هوسوک برای چند لحظه شوکه به حرفی که با طعنه زده بود، فکر کرد..از خودش متنفر شد!چرا امروز اینقدر پشت سر هم گند میزد. همون لحظه نگاه یونگی با مکث و تاسف چرخید و نشست روی صورت پسر:
-ظاهرا یه نفر اینجا خیلی نا امید شده!
و نیشخندی چاشنی حرفش کرد و دوباره صورتش رو چرخوند!
*********
در حالی که سرش رو توی یقه ی کاپشنش قایم کرده بود و مدام خودش رو تکون میداد تا بلکه گرم بشه،غرید:
-تهیونگ من اگه نخوام بیام باشگاه باید کیو ببینم؟ عجب گرفتاری شدما! توی این سرما سگو بزنی بیرون نمیاد، چه مرگته آخه؟ تو چرا نمیتونی نیم ساعت تو خونه بشینی،فقط باید بری....!
تهیونگ که جلوتر قدم بر میداشت، به ناگهان ایستاد ، وسط حرف پسر پرید و کلافه توی صورتش تقریبا فریاد کشید:
-کووووووک! محض رضای خدا دو دقیقه دهنتو ببیند، تمام طول مسیر رو داشتی به جونم غر میزدی.
جانگکوک که به خاطر توقف ناگهانی تهیونگ، شوکه شد بود با مکث نگاهی به پسر انداخت ، انگار از اون همه نزدیکی، خون توی رگهاش تبدیل شده بود به آب جوش، چرا به این نزدیکیای گاه و بیگاه عادت نمیکرد؟
-خب ببین...صبح زود منو...!
دوباره تهیونگ جمله شو قطع کرد وغرید:
-گفتم ساکت!
جانگکوک اما انگار که بهش برخورده بود، مدام میخواست حرف بزنه:
-ببین این کار تو...
و تهیونگی که دوباره نذاشت حرف بزنه:
-هیس!
وسط پیاده رو ایستاده بودن و مثل بچه های دوساله که سر بازی با توپ پلاستیکی دعواشون شده بود، باهمدیگه کل کل میکردن.
جانگکوک میخواست حرف بزنه و تهیونگ هم نمیخواست به غرزدناش گوش بده!
مردمی که از کنارشون رد میشدن گاها با طعنه و گاها با خنده بهشون نگاه میکردن. تهیونگ کلافه لب زد:
-از وقتی سوار اتوبوس شدیم، یه بند داری حرف میزنی! چند لحظه استراحت بده بعد دوباره شروع کن.
و بدون اینکه منتظر بمونه جلو جلو شروع به حرکت کرد، جانگکوک در حالی که دهنشو کج کرده بود و ادای تهیونگ رو درمیاورد زیر لب زمزمه کرد:
- استراحت بده بعد شروع کن.
همون لحظه تهیونگ به عقب چرخید و به جانگکوکی نگاه کرد که مثل بچه ها صورتشو کج و کوله کرده بود و زیر لب غر میزد، جانگکوک که از خجالت چشماش گرد شده بودن لبشو گزید و مثل بچه های خطاکار،سربه زیر به راه افتاد و تهیونگ سرش رو به نشانه تاسف تکون داد و دوشادوش کوک،توی سکوت به راه افتاد.
حالا فقط صدای خرد شدن برف زیر کفشاشون به گوش میرسید...!

ادامه دارد...!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now