Part 43

1K 219 66
                                    

*******
کمی روغن برداشت، کف دستش ریخته و آهسته به موهاش کشید!
نگاهش به تصویر خودش توی آینه بود و فکرش جای دیگه. بالاخره صداش از پایین پله ها بلند شد:
-جانگکوک کجایی دیر شد!
نگاهشو از آینه گرفت و کت مشکیشو از روی تخت برداشت. همین که رسید سر راه پله، آهسته و با اخم گفت:
-اومدم! چرا داد میزنی؟
پسر سرش رو بالا گرفت و جانگکوکی که آهست پله هارو پایین میومد رو با نگاهش دنبال کرد! لبخند پر از شیطنتی رو لبهاش نشست و گفت:
-اوه!نظرم عوض شد..بیا مهمونیو کنسل کنیم!
جانگکوک بالاخره رسید پایین پله ها، روبه روی پسر ایستاد، بوسه ی نرمی روی لبهاش نشوند و با لبخند گفت:
-کمتر شیطونی کن! زودباش برو ماشینو روشن کن بریم! ووبین موقر خندید و گفت:
-لااقل یه بوس دیگه...!
جانگکوک غرید:
-زووودباش!
پشت چراغ قرمز، کنار همدیگه توی ماشین نشسته بودن. بجز صدای بوق ماشینا و موزیک لایتی که از رادیو پخش میشد، صدای دیگه ای نمیومد. نگاهی به جانگکوک انداخت که از پنجره به بیرون ماشین نگاه میکرد و عمیقا توی فکر بود.
آهسته دست آزادشو بین دست خودش گرفت و زمزمه کرد: -مضطربی؟
جانگکوک نگاهش رو از خیابون خلوت گرفت و به ووبین دوخت. میخواست لبخند بزنه اما نتونست پس به ناچار سرش رو به نشانه مثبت تکان داد.
ووبین انگشتاشو بین انگشتای جانگکوک قفل کرد، دستشو بالا آورد و بوسه ای روی پشت دست پسر نشوند. راه کمی باز شد، دنده رو به سختی عوض کرد اما حاضر نشد دست پسر رو رها کنه. همین که حرکت کرد به حرف اومد:
-تهیونگ خیلی عوض شده کوک! توی این چهارماهی که بستری بود، هر هفته بهش سر زدم. اون واقعا تغییر کرده و حالا تبدیل شده به یه مرد فوق العاده. درباره رابطمون هم همون اوایل باهاش صحبت کردم و بهم اطمینان داد که باهاش مشکلی نداره و خوشحالیمونو میخواد.
جانگکوک چشماشو محکم روی هم فشار داد. با صدایی که حس میکرد برای خودش هم غریبه اس گفت:
-مشکلی باهاش ندارم.
ووبین نیم نگاهی به جانگکوک انداخت و گفت:
-پس چی؟
کمی مکث کرد و به سختی ادامه داد:
-هنوزم...هنوزم دوسش داری؟
با صدای بوق ماشین پشتی، مجبور شد دست جانگکوک رو ول کنه و حواسش رو معطوف کنه به رانندگیش! جانگکوک هم از خداخواسته دیگه چیزی نگفت اما همون سکوت هم برای ووبین کافی بود.
چند دقیقه بعد جلوی در سالن مهمونی بودن. جایی که تهیونگ مهمونی بازگشتش رو برگذار کرده بود و تقریبا بیشتر بچه های دانشکده و دوستاش هم حضور داشتن!
دوشادوش هم وارد سالن بزرگ شدن، همه با لباس های مجلل مشغول حرف زدن یا رقصیدن بودن. آهسته به ووبین نزدیک شد و گفت:
-این همه پول از کجا آورده که همچین جایی مهمونی گرفته؟
ووبین که انگار دنبال کسی میگشت، جواب داد:
-برخلاف سن کمش، تجربه زیادی داره. پولاشو بجای پس انداز سرمایه گذاری کرده بود، برای همین پولاش جریان داشتن. ظاهرا اون خونه هم که باهم توش بودین، مال خودش بوده! این بچه یه بیزینسمن واقعیه! هوش اقتصادیش بالاس.
جانگکوک دندوناشو روهم فشار داد و آهسته غرید:
-هی میگفت صابخونه ال میکنه،بل میکنه، منو میترسوند، خودشو میگفت؟
ووبین آهسته خندید و حرفی نزد! بالاخره کسی که دنبالش بود رو پیدا کرد، دست جانگکوک رو کشید و همزمان گفت:
-عع اونجاس!
توجه جانگکوک هم به اون سمتی که ووبین اشاره کرده بود جلب شد و نفس توی سینش حبس شد!
تهیونگ بود اما چقدر متفاوت. اندامش کاملا روی فرم اومده بود و صورتش رنگ و رو گرفته بود. موهاش خیلی خیلی کوتاه تر از حد معمول کوتاه شده بود انگارکه تراشیده بودش و حالا رشد کرده بود کمی! لباسای خیلی ساده اما شیک و عینک طبی!
یه هاله مثبت و قوی دور تهیونگ حس میشد. انگار دیگه اون پسرجوون و تخس گذشته نبود... تبدیل شده بود به یه جنتلمن واقعی! یه لبخند کوچیک اما گرم روی لبهاش میدرخشید و باهمه مهمونا خوش و بش میکرد و خوش آمد میگفت!ظاهرا همه از دیدن این تهیونگ جدید، شوکه و خوشحال بودن. انگار که سنگینی نگاهی رو حس کرده باشه، چرخید و با جانگکوک و ووبین چشم تو چشم شد. لبخند برای چند لحظه از روی لبهاش کنار رفت. نگاهش آهسته نشست روی دستای تو هم قفل شدشون و کمی بعد به صورت هاشون نگاه کرد. دوباره لبخند شیرینی زد، به همون زیبایی و گرمی لبخند قبل! با قدم های بلند به سمت پسرا رفت و اول جانگکوک و بعد ووبین رو به آغوش کشید! ووبین با خوشحالی گفت:
-ببین کی اینجاست! چطوری تو پسر؟خیلی خوشحالم اینطوری میبینمت.
تهیونگ موقر خندید و دستشو به موهای کوتاهش کشید: -بیشتر بخاطر زحمتای توئه.
بعد به سمت جانگکوک مایل شد و به چشمای سرد پسر نگاه کرد:
 -خیلی دلم برات تنگ شده بود کوکی!
و دوباره پسر رو به آغوش کشید و اینبار چند لحظه مکث کرد. این کار، زیاد به مزاج ووبین خوش نیومد اما آهسته گفت:
-من میرم نوشیدنی بیارم.
و با خشمی که میدونست از حسادته، از جمعشون دور شد. جانگکوک کمی فاصله گرفت و زبونشو روی لبهای خشکش کشید:
-خوشحالم که خوبی!
تهیونگ ناچارا کمی از پسر فاصله گرفت و گفت:
-بهم گفت که باهم زندگی میکنید!
حسش میگفت تهیونگ این جمله رو با کمی حسادت بیان کرده اما توی صورتش هیچی مشخص نبود، پس سرشو بالاگرفت و توی چشمای پسر نگاه کرد:
-آره. یه ماهی میشه که بهم درخواست داد و من قبول کردم!
تهیونگ سرش رو پایین انداخت و چیزی زمزمه کرد. کوکی خوب نشنید، اما حس میکرد چیزی شبیه " من یه بی لیاقت بودم" شنید! اما محال بود درست شنیده باشه پس چیزی نگفت و با نگاهش دنبال ووبین گشت که کنار میز نوشیدنیا ایستاده بود و با اخمای درهم و صورت غمگین، به کفشاش نگاه میکرد!
به سمت تهیونگ برگشت و دوباره بهش دست داد: -خوشحالم که حالت خوبه. گاهی برای شام بیا خونمون.
و منتظر جواب نشد و به سمت ووبین حرکت کرد. نتونست ببینه که قلب تهیونگم داره با خودش میبره!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now