Part 48

1.1K 221 44
                                    

یونگی با بهت به تصویر خودش که توی آینه ی روبه روی تخت افتاد بود، نگاه کرد. هوسوک نیم خیز شد و لیوان آبی از روی میز کنار تخت پر کرد و به یونگی داد:
-یونگ؟ چی شده؟ کابوس دیدی؟

لیوان آب رو گرفت و یه نفس سر کشید.انگار تازه وارد دنیای واقعی شده بود. نفس عمیفی کشید و لب زد:
-کابوس دیدم! این اواخر همیشه یه کابوس عجیب میبینم. وقتی بیدار میشم هیچیشو یادم نمیاد.

هوسوک با یه دست یونگی رو روی تخت خوابوند و خودشم روی پسر با کمی فاصله دراز کشید. جوی که دستاش تکیه گاهش بودن و بدناشون فاصله داشت.

از بالا نگاهی به چشمای عمیق و براق یونگی انداخت و با صدای آرومی زمزمه کرد:
-این روزا همش سر کاری. وقت برا استراحت نداری، میدونی چقدر تحت فشاری؟ چرا یکم استراحت نمیکنی؟

انگشت اشارشو روی لب های یونگی کشید و لب های خودشو به دندون گرفت:
-یه استراحت دو نفره؟ فقط من و تو..همم؟!

یونگی دستاشو دور کمر هوسوک پیچید و با یک حرکت، فاصله ی بین بدن هاشون رو از بین برد:
-و توی این استراحت دونفره، چه چیز خاصی نصیب من میشه؟

هوسوک زبونشو نرم و کشدار، روی تتوی گردن یونگی کشید و با صدای خمار و خشداری گفت:
-من!

نفس یونگی به شماره افتاد و دستشو کشید توی موهای پسر. خندید و بین خنده هاش غرید:
-سرصبح شروع کردی؟ بذار بیدار شم بعد.

کابوسشو از یاد برد. غمش رو هم همینطور...تنها چیزی که براش موند آرامش بود...چیزی که هوسوک با خودش به زندگی تاریک و یه نواخت یونگی آورده بود!

*********

نفسش تندتر از حد معمول شده بود و دونه های عرق، روی بدنش پشت سر همدیگه سر میخوردن. تردمیل رو خاموش کرد و به سمت حمام رفت. زیردوش اب ایستاد و به صورت بی روحش نگاه کرد. چقدر این روزها با الکسی که قبلا میشناخت فرق میکرد، از اون لبخند های همیشگی و دندون نماش خبری نبود.

نور لامپ توی حموم، خورد به صلیب طلایی و ظریفی که گردنش انداخته بود و درخشید! دستشو روی گردنبند گذاشت و چشماشو بست. چقدر احساس تنهایی میکرد. سریعا دوش گرفت و از حمام خارج شد... حوله رو دور کمرش بست و موهای خیس و طلاییشو به عقب هدایت کرد.

جلوی آیینه ایستاد..شاید وقتش بود به زندگی عادیش برگرده. میدونست که نمیتونه اما لااقل میتونست تظاهر کنه به این کار!
افترشیو رو برداشت و کمی به صورتش زد...توی آینه به خودش نگاه میکرد اما فکرش جای دیگه ای بود. بازم نگاهش نشست روی صلیب طلایی رنگ..این بار دستشو روی گردنبند مشت کرد و محکم کشیدش و زنجیر پاره شده رو توی کشو میزتوالت انداخت!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now