Part 32

1.2K 245 39
                                    


*********
ظرف غذای خالی رو کمی هول داد و روبه میرا گفت:
-خوردی؟
دختر نگاهش رو از صفحه ی گوشی گرفت و به الکس دوخت:
-با منی؟
الکس درحالی که پیراهنش رو مرتب میکرد، سرش رو کمی بالا گرفت و جواب داد:
-آره! مگه نگفتم کارت دارم!
دختر با کمی تعجب و تردید از پشت میز بلند شد و به سمت الکس رفت! پسر نگاه کلی به جمع انداخت و خداحفظی کرد اما لحظه ی آخر، با چشمای شیطونش به یونگی خیره شد و بعد همراه میرا از در سلف خارج شدن!

میرا روی صندلی نشسته بود و به صحنه ای نگاه میکرد که خودش همیشه روش اجرا میکرد! تاحالا از جایگاه یه بیننده اون قسمت رو ندیده بود، حس عجیبی داشت!
حس خالقی که مخلوقاتش رو میبینه و چقدر مخلوق بودن و اجرا روی اون سن رو ترجیح میداد.
الکس با لبخند به سمت میرا رفت و لیوان نوشیدنی رو به دختر داد. میرا که انگار لبخند هیچ وقت از صورتش پاک نمیشد، سرش رو تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:
-مچکرم !
الکس کمی از نسکافه ی ارزونی که از بوفه خریده بود رو مزه کرد و بدون اینکه نگاهش رو از لیوانش بگیره، بی مقدمه گفت:
-تو یونگی رو دوست داری؟
میرا با چشمایی که گرد شده بودن و تعجب ازشون میبارید، بریده بریده جواب داد:
-اوپا؟!! منظورت چیه؟
الکس که انگار کلافه بود، چشماشو توی حدقه چرخوند و با حرص و کمی شوخی چاشنیش، غرید:
-بیخیاااال! منو که میشناسی، اهل قضاوت نیستم. از نگاهات فهمیدم که دوسش داری.
دختر سکوت کرد و با خجالت سرش رو پایین انداخت. پسر ادامه داد:
-ببین میرا،میرم سراصل مطلب! میدونم دوست داشتن یه نفر چطوریه! میدونم دلت میخواد بهش نزدیک شی و شانستو امتحان کنی... اما بهتره از یونگی فاصله بگیری! ظاهرا اون یکی دیگه رو دوست داره!
میرا شوکه از چیزی که میشنید، سرش رو فورا بالا گرفت که صدای مهره های گردنش رو حتی الکس هم شنید! باورش نمیشد:
-اما..اما رفتاراش... فکر میکردم اونم به من حسی داره.
الکس که انگار بخاطر موقعیتش کلافه شده بود، دستشو به صورتش کشید و جواب داد:
-ببین من واقعا متاسفم! اما چیزی نمیدونم..نمیدونم رفتاراش چه دلیلی داشته..شاید فقط مثل یه فن بوده که بازیگر محبوبشو دوست داره یا مثلا یه حس زودگذر! اما چیزی که الان توی چشمای شوگا میبینم... متفاوته...یه چیزیه مثل معجزه.خودت که دیدیش چقدر عوض شد!
با شنیدن این حرفا، میرا فورا بغض کرد و با چشمای درشت و اشکی زل زد توی چشم های الکس.

با قدم های محکم وارد حیاط دانشکده ی هنر شد. اونروز یه کت وشلوار کرمی پوشیده بود که ابهت و زیباییشو چند برابر میکرد! قهوه ی محبوب الکس روهم،سر راهش خرید، حس میکرد توی اخرین دعواشون زیاده روی کرده و حالا وقتش بود یه جورایی از دل اون پسر مهربون و همیشه با درک، دربیاره!
تا وارد سالن شد، مارک رو دید... دستشو تکون داد و با لبخند به سمتش رفت:
-هی سلام مارک! خسته نباشی.
پسر با دیدن دوست دختر رفیقش، لبخند گنده ای زد و با صدای خوشحال جواب داد:
-اوووه سولی!چطوری تو؟ بعد از اون مهمونی خبری ازت نداشتم.
سولی مثل دختر بچه ها شاد بود، فکر دیدن الکس و بوسیدنش، ذوق زده اش کرده بود:
-عالییم!عالی! میدونی الکس کجاست؟
مارک سرش رو به نشانه ی مثبت تکان داد و دستش رو دراز کرد به سمت سالن آمفی تئاتر:
-اونجاس فکر کنم! با میرا کار داشت... درباره نمایشنامه و این چیزا...میدونی که؟ جو کارگردان بودن گرفتتش.
سولی موقر و از ته دل خندید و کوتاه تشکر کرد، با همون لبخند گنده و قدم های محکم، به سمت سالن رفت.

24 | SOPEWhere stories live. Discover now