Part 63

857 189 50
                                    

تهیونگ بی هیچ حرفی گوشی تلفنش رو توی بغل جانگکوک
انداخت و با اخم و غرغر به سمت اتاق خودش رفت. جانگکوک نگاهی به صفحه ی روشن گوشی تهیونگ انداخت و چشمم افتاد به اسم "ووبین" روی صفحه ی نمایش.

نفسش بند اومد و شوکه به دیوار روبه روش زل زد. صدای الو گفتن های ووبین قطع نمیشد.
با مکث گوشی رو کنار گوشش گذاشت و با صدای ضعیفی گفت:
-الو؟
شک داشت حتی پسر صداشو شنیده باشه...اما ووبین شنیده بود. خدا میدونست چقدر دلتنگ این صدا بود و از خودش عصبی. آهسته صدا زد:
-کوکی؟
جانگکوک به حرف اومد، سعی کرد منطقی و مودبانه حرفاشو بزنه:
-ووبین من نیاز به زمان دارم. متاسفم که اون روز اونطوری گذاشتم و رفتم. اما باید تنها باشم...من ..من نمیتونم تصمیم بگیرم!

چند لحظه اون طرف خط سکوت شد و ووبین به حرف اومد:
-میفهمم...میفهمم جانگکوک!میدونم که همه چیزو شنیدی، اما من هیچ تقصیری نداشتم، میدونی مگه نه؟من واقعا از چیزی خبر نداشتم.
جانگکوک آهسته اما محکم جواب داد:
-میدونم!

دوباره سکوت برقرار شد. جانگکوک به خوبی ناامیدی پشت صدای ووبین رو حس میکرد. عذاب وجدان گرفت و پسر رو صدا زد:
-ووبین؟
منتظرجواب پسر نموند و ادامه داد:
-قبلا یه جایی خونده بودم، زندگی چیز قدرتمندیه! وقتی انتظار داری سیلی بخوری، بوسه دریافت میکنی..! نمیخوام نا امید باشی. اما... من به زمان احتیاج دارم. باشه؟

بعد از خداحافظی، گوشی رو قطع کرد و میخواست به سمت اتاق تهیونگ بره تا گوشی رو بهش پس بده، که پسر رو تکیه زده به دیوار ته راهرو دید:
-اینجایی؟ بیا گوشیت.

تهیونگ با صورت جدی و اخم عمیق بین ابروهاش به سمت جانگکوک اومد و گوشیشو از پسر گرفت:
-از گذشته بکش بیرون. اونجا چیزی جز رنج منتظرت نیست.
جانگکوک متعجب پرسید:
-منظورت چیه؟

تهیونگ به سمت اتاق خودش به راه افتاد و گفت:
-میدونم مربوط به منه... راجب گذشته ی من شنیدی، از کی و چطورشو نمیدونم اما اکثر شبا توی کابوس حرف میزنی. من نیازی به ترحم ندارم! اون گذشته دردناک بود اما گذشت... پس نیازی نیست احساس ترحم یا دین بکنی و زندگیتو خراب کنی.
بعد از این حرف وارد اتاقش شد و در رو بست.

جانگکوک روی زمین سر خورد. نشست و تکیه زد به دیوار. توی دلش خداروشکر میکرد که لااقل نسبت ووبین و اقای پارک رو نفهمیده.
سرشو روی پاهاش گذاشت و نفس عمیق کشید.

***

از مترو پیاده شد و به سمت خونه اش راه افتاد...صدالبته که یونگی هم همراهش بود. دیگه لجبازی نکرد! با همدیگه دشمنی نداشتن.
یونگی آهسته زمزمه کرد:
-چرا باز دوباره هوا سرد شد؟ ترجیح میدم هر چهارتا فصل تابستون باشه!
و خمیازه ای کشید و دستشو توی جیب کت مشکیش فرو کرد.

هوسوک بی حرف به سمت آپارتمانش رفت، در رو با کلید باز کرد و کناری ایستاد تا اول یونگی وارد شه:
-بفرما!
یونگی با لبخند موفقیت آمیزی وارد آپارتمان جمع و جور شد و زمزمه کرد:

-خونه ی قشنگیه!
 هوسوک کتش رو آویزون کرد و وارد آشپزخونه شد :
-چایی میخوری؟
یونگی در حالی که مشغول بازدید از خونه بود بی حواس گفت:
-آره خوبه.
چایی ساز رو به برق زد که با حس حلقه شدن دستای یونگی دور
کمرش، نفسش بند اومد:
-چقدر دلتنگ بوی تنت بودم.

هوسوک حرف نزد حتی نفس کشیدن رو هم فراموش کرده بود. نباید یونگی رو راه میداد... میدونست اینطوری میشه. میدونست نمیتونه مقابلش مقاومت کنه.
یونگی اینبار روبه روی پسر ایستاد، دستاشو دو طرف صورت پسر گذاشت و ناگهانی بوسیدش. عمیق و پر از دلتنگی!
دستاش نوازش وار به سمت موهای هوسوکی رفت که مثل مجسمه سر جاش خشک شده بود. هیچ کاری نمیکرد فقط با چشم های متعجب به نقطه ی نامفهومی نگاه میکرد.
یونگی کمی عقب کشید و زمزمه کرد:
-هرچه قدر فاصله بگیری، من بیشتر تلاش میکنم برای داشتنت.
هوسوک بالاخره توانش رو جمع کرد و نگاهشو دوخت یه یونگی:
-درست مثل تلاشت برای میرا؟
و چرخید و مشغول دم کردن چایی شد.
حالا...نوبت یونگی بود که خشکش بزنه. اما این حرفا باعث نمیشدن حتی ذره ای از علاقش به هوسوک کم بشه.
همونطور که گفته بود" این رفتارا باعث میشن، بیشتر تلاش کنه برای داشتنش".

***
توی فرودگاه نشسته بود و چشم دوخته بود به چارت پرواز. از همه خداحافظی کرده بود. نمیخواست کسی بیاد فرودگاه و رفتنو برای خودش سخت کنه.
روزی که از شهرستان کوچیکش خودش توی المان، به کره میومد... اینقدر دلتنگ نشده بود که حالا! خودش هم نمیدونست چرا.
خانواده براش حرف اول رو میزد...اما نمیدونست چی توی این کشور جا گذاشته که حالا چشماش هرلحظه خیس میشن.
شاید سولی بود!
با خوندن شماره ی پروازش، به سمت گیت های فرودگاه رفت که صدای آشنایی شنید:
-الکس؟

فورا به عقب چرخید و با لبخند زمزمه کرد:
 -سول!
با چند قدم بلند به دختر نزدیک و شد و خندید:
-اینجا چیکار میکنی دختر؟
سول سرش رو پایین انداخت و با بند کیفش بازی کرد:
-پیامتو که دیدم، همش داشتم فکر میکردم جواب بدم یا نه!
الکس با شیطنت خندید و گفت:
-برای جواب دادن یا ندادن به من دودل بودی؟ واقعا که.
سول هم لبخند ضعیفی زد:
-مواظب خودت باش. باشه؟
الکس سرش رو به نشانه ی مثبت تکان داد و نگاهش رو دزدید که دست های دختر دور کمرش حلقه شدن.

دستشو دور شانه های سول حلقه کرد و زمزمه وار گفت:
-مواظب خودت باش. هرکاری داشتی بهم زنگ بزن. هر ساعتی از شبانه روز که بود.
سولی هم متقابلا گفت:
-خفه شو و زود برگرد. فهمیدی؟

الکس خندید و موهای دختر رو به هم ریخت:
-تا اون موقع درستو تموم کن... خداحافظ سول! بدون نگاه کرد دوباره به دختر، به سرعت چرخید و به سمت گیت مورد نظرش رفت.
حالا یکم آروم تر بود شاید..نباید یه دوست رو با ناراحتی ترک میکرد!

ادامه دارد..!

24 | SOPEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora