Part 26

1.2K 239 31
                                    

_____________________

*********
هوا تاریک بود و خیابون ها خلوت، چراغ های کنار خیابون تک و توک روشن بودن و فضارو به اندازه ای نورانی میکردن که عابرا لااقل جلو پاشونو ببینن! نگاهشو دوخت به تهیونگی که چند قدم جلوتر با قدم های شل و بی هدف راه میرفت، دستاش توی جیب پالتوش بودن و سرشو انداخته بود پایین! خودشو به پسر رسوند و با صدای بی خیال و خوشحالی گفت:
- هییییی کیم تهیونگ! چته کشتیات غرق شدن! میخوای سوجو بگیرم؟
تهیونگ هیچ عکس العملی نشون نداد، همچنان توی سکوت به راه رفتن ادامه داد. اینبار جانگکوک با لحن مهربونی گفت:
-میخوای دربارش حرف بزنی؟ بگی که چی اذیتت میکنه؟
ناگهان تهیونگ ایستاد. پسر کوچکتر چند قدم رفت و وقتی متوجه ایستادنش شد، فورا برگشت و روبه روش ایستاد:
- خوبی ته؟ چی شد؟
 تهیونگ با صدایی که میلرزید، عین بچه ها لب برچید و با بغض گفت:
-رفتم...توی حموم! دیدمشون..اونا همدیگه رو میبوسیدن کوک!
جانگکوک با چشمای گرد شده به تهیونگ نگاه کرد. حدس اینکه منظورش کیا بودن، سخت نبود! واقعا تهیونگ رو درک میکرد، چون خودش بارها عشقشو درحال معاشقه با آدمای مختلف دیده بود. با ترحم به سمت تهیونگ رفت تا بغلش کنه، اما پسر خودشو عقب کشید! حالا دیگه اشک میریخت:
-اون..اون کمرشو گرفته بود و میبوسیدش!!
جانگکوک آهسته گفت:
-تهیونگ تو نباید از هوسوک ناراحت باشی! اون هیچوقت نفهمید توعلاقه ای بهش داری، چون بهش چیزی نگفتی! اونم حق داره عاشق شه یا هرچی!
تهیونگ بینیشوبالا کشید و غرید:
-من منظورم یونگیه!
جانگکوک که انگار متوجه نشده بود. دوباره با ناراحتی گفت:
-میفهمم تهیونگ، خیلی دردنا...!
بعد انگار که تازه منظور تهیونگ رو فهمیده باشه، حرفش رو قطع کرد و با تعجب گفت:
-یونگی؟همین مین یونگی؟ اون چرا؟ یعنی اونو تازه یک ساعتم نیست میشناسی!
تهیونگ دوباره به راه رفتن توی خیابون تاریک و خلوت ادامه داد، جانگکوک هم دنبالش:
-نمیدونم کوک! یهو دیدمش، یهو قلبم تپید! دست من نبود!
جانگکوک هرلحظه شوکه تر از قبل، نمیتونست هیچ چیز رو هضم کنه، آهسته گفت:
-پس هوسوک چی؟ اونو یعنی...فراموش کردی؟!
تهیونگ دوباره ایستاد و تکیه شو به دیوار کنار پیاده رو زد، انگشتاشو فرو برد توی موهاشو محکم کشید:
-نه نه نه! من بدم اومد ازینکه اونا همدیگه رو بوسیدن! چون هم هوسوک رو دوس دارم، هم یونگی رو! حس میکنم دوبار بهم خیانت شده.
جانگکوک زیرلب گفت:
-خدای من!!!
بعد بلندتر گفت:
-تهیونگ؟ نمیفهمم....یعنی تو الان همزمان عاشق جفتشونی؟
پسر سرشو بالا آورد و چشمای گنگ و سرخ از اشکشو به کوک دوخت:
-دیوونه وار! حس میکنم از عشقشون دارم میسوزم! دیوونم، مگه نه؟
جانگکوک که دلش سوخته بود به سمت پسر رفت و تهیونگی که مثل یک پسربچه ی بی پناه شده بود رو به آغوش کشید:
-نه تهیونگ!تو دیوونه نیستی! البته شایدم باشی،بعید نیست! و بعد از این حرفش خندید، تهیونگ هم نیشخندی زد!
جانگکوک ادامه داد:
-گاهی اوقات هممون برامون پیش میاد که دوتا چیزو همزمان دوست داشته باشیم! اما هیچوقت نمیتونیم عاشق دوتاچیز همزمان باشیم! همیشه حسمون به یه طرف، عمیق تره! تو الان فقط گیج شدی، باهم درستش میکنیم! باشه؟
تهیونگ سرشو بالا گرفت و توی چشمای مهربون و مطمئن کوک نگاه کرد:
-باشه!
جانگکوک اینبار اخمی کرد و غرید:
-حالا میذاری تاکسی بگیرم تا یخ نکردم؟

*********
روی زمین دراز کشیده بود و درحالی که ساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود، به سقف نگاه میکرد.
-من هنوزم میگم روی تخت کلی جا هست!
بدون اینکه نگاهشو از سقف بگیره بالحن شوخ و خوابالودی گفت:
-منم همچنان میگم خفه شو مین یونگی!
یونگی قهقهه ی سرخوشی سرداد و گفت:
-چرا ازش فرار میکنی وقتی جفتمون میدونم ته دلت چه خبره و دلت چی میگه؟
این بار دستشو از روی پیشونیش برداشت، به سمت یونگی چرخید و دستشو زیر سرش گذاشت:
-دل من؟ دل من میگه مین یونگی عین پسربچه ی نابالغ، تازه به گرایشاتش پی برده و میخواد مثل اسباب بازی بامن رفتار کنه، ولی خبر نداره که نمیتونه منو انگشت کنه، چون قبل همه چی، من کارشو یه سره کردم!
یه نفس حرفاشو زد و با لبخند موذیانه ای زل زد به یونگی !
پسر که انگار کم نمیاورد، بالشتشو از روی تخت برداشت و رفت روی زمین کنار هوسوک دراز کشید:
-من فقط خواستم کنار هم بخوابیم، ولی حالا اگه تو چیز دیگه ای میخوای تعارف نکن!
هوسوک هم مثل پسر ، بی تفاوت دراز کشید و دوباره ساعدشو روی چشماش گذاشت،باخستگی زمزمه کرد:
-من همیشه آمادم! تو هروقت سواری خواستی، تعارف نکن!
و دیگه صدایی نشنید، جفتشون اینقدر خسته بودن که نتونن درمقابل خوابیدن مقاومت کنن!

با حس سنگینی نگاه شخصی، چشماشو باز کرد! محیط اطرافش رو نمیشناخت،اما با دیدن صورت خندان یونگی، همه چیز رو فورا به خاطر آورد!بالشت کنارشو برداشت و باخنده پرت کرد سمت یونگی:
-اول صبحی چرا مثل فرشته مرگ وایسادی بالا سرم؟ یونگی باخنده نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:
-اول صبحی؟ اگه ساعت دوازده اول صبحه، بگو کی وقت بیدارکردنت میشه تا همون موقع بیام!
هوسوک فورا باعجله از سرجاش پرید و گفت:
-شتتت دانشگاه!
یونگی به دستشویی اشاره کرد و موذیانه گفت:
 -میدونی که سرویس بهداشتی کجاست؟ صبحانه حاضره،تاصورتتو میشوری من قهوه هارو میریزم! هوسوک سرشو تکون داد و با پررویی و بدون تشکر به سمت سرویس بهداشتی رفت!
از دستشویی که خارج شد، صورتشو با حوله ی تمیزی که دیشب یونگی بهش داده بود خشک کرد و قدم زنان به سمت اشپزخونه رفت که چشمش افتاد به ساعت روی دیوار!
ساعت هشت صبح بود، آهسته گفت:
-یونگی ساعت خونه ات خرابه؟
یونگی زمزمه کرد:
-نه چطور؟
هوسوک حالا توی در اشپزخونه ایستاده بود و با نگاه برزخی به پسر نگاه میکرد:
-پس چرا ساعت دوازده ظهر رو هشت صبح نشون میده؟ یونگی که فهمید گند زده، به سمت هوسوک. چرخید و بالبخند
دندون نمایی گفت:
-بیخیاااال جیهووووپ، تو که بی جنبه نبودی!
هوسوک نگاه عاقل اندرسفیهی به پسر انداخت و زیرلب گفت:
-خدا شفات بده! واقعا آزار داری نه؟

**********
روبه روی پیرزن مهربون و شیک، توی کافیشاپ نشسته بود و درحالی که آیس امریکانوشو مینوشید به حرف های زن گوش
میکرد:
-تاحالا درباره هیپنوتیزم چیزی شنیدی؟
پسر نگاه گنگی به زن انداخت و زمزمه کرد:
-نه..زیاد!
زن لبخندی زد و گفت:
-من روانپزشکم! جانگ جینسو! پ
سر کمی از جاش بلند شد، تعظیمی کرد و دوباره نشست. آهسته زمزمه کرد:
اسمتون خیلی برام آشناست، همینطور چهرتون!قبلا آشنا شدیم؟!
خانم جانگ لبخند زد:
-شبیه هوسوک نیستم؟
پسر شوکه به زن نگاه کرد، شبیه بودن! خیلی زیاد! با تعجب گفت:
-شما...شما باهم...نسبتی دارید؟ خانم جانگ با لبخندی که انگار از صورتش پاک نمیشد گفت:
-من مادربزرگشم! اون پسر فوق العاده ایه! مگه نه؟
پسر حرفی نزد و سرشو پایین انداخت. دکترجانگ ادامه داد:
-با هیپنوتیزم میشه وارد ناخودآگاهت شد، اون قسمتایی که نمیتونی فراموشش کنی، یا شاید فراموشش کردی رو کنترل کرد یا میشه خاطرات رو دستکاری کرد... و میشه روی عملکرد جسمی هم تاثیر گذاشت!
پسر با تعجب گفت:
-یع..یعنی...!؟
دکتر چشماشو بست و با تایید گفت:
-یعنی امکان داره بتونیم مشکل جسمیتو با هیپنوتیزم برطرف کنیم!!
پسر زمزمه کرد:
-چرا؟ چه نفعی به حال شما داره؟ چرا دارید به من کمک میکنید؟
زن با صداقت جواب داد:
-من به تو کمک نمیکنم! این کار بخاطر هوسوکه! نمیدونم چرا، اما از وقتی تو نزدیکش شدی، متوجه شدم سطح انرژیش به شکل عجیبی بالا رفته!
پسر متعجب پرسید:
-بله؟
زن اما جواب نداد! بعد از مکث کوتاهی گفت:
-چیز بیشتری نپرس! اگه میخوای فردا بیا مطبم! اگه نه، میتونی امروز روفراموش کنی!
و بعد از حساب کردن پول قهوه ها، از کافیشاپ زد بیرون و به سمت ماشینش رفت.
پسر به کارت توی دستش نگاه میکرد که با خط درشت نوشته شده بود:
"دکتر جانگ جینسو"

ادامه دارد....!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now