Part 19

1.2K 257 34
                                    

*********
اتوبوس دم دمای صبح به سئول رسید. بالاخره تونسته بود بعد از یک هفته استراحت،خیال مادرشو از بابت سلامتیش راحت کنه و به بهانه ی درس ودانشگاه و پروژه ی الکس، به سئول برگرده!
آهسته از پله های اتوبوس پایین اومد و توی هوای سرد صبح، نفس عمیقی کشید! عینک مطالعه اش رو که روی چشماش گذاشت صدای خش دار و آشنایی از پشت سرش شنید:
-جیهووووپ!
با تعجب به سمت صدا برگشت، مارک، میرا، الکس و صدالبته یونگی گوشه ای ایستاده بودن و برای هوسوک دست تکون میدادن. قیافه ی همشون خواب آلود بود بجز یونگی! کاملا بشاش و سرحال، با جین سرمه ای پاره و کاپشن سبز ارتشیش میدرخشید. بااینکه آفتاب هنوز کامل در نیومده بود،یونگی عینک آفتابی مشکی روی چشماش زده بود،که همین باعث میشد نشه احساساتشو از
چشماش خوند، اما هوسوک حس کرد یه لبخند ظریف روی لبای پسر دیده!
با لبخند دستشو توی هوا تکون داد و با قدم های بلند خودشو به جمع دوستاش رسوند:
-اوه.بچه ها شما اینجا چیکار میکنید؟واقعا شوکه شدم! الکس اخمالو، خمیازه ای کشید و غرید:
-ما خودمونم شوکه شدیم...
یونگی آهسته و نامحسوس با آرنجش ضربه ای به کمر الکس زد که از چشم هوسوک دور نموند، همون لحظه الکس لبخند زورکی و با نمکی زد و از بین دندونای به هم چفت شده اش غرید:
-ینی ماهم از دیدنت خوشحالیم! منتظرت بودیم جیهوپ، خوش اومدی!
بعدم روشو چرخوند و زیر لب به یونگی فحش داد:
-پسره ی عوضی، تو میخوای بیای هوسوکو ببینی مارو چرا از خواب بیدار میکنی دیگه؟ انگار مردم خرن نمیفهمن!
هوسوک لبخند مهربونی زد و روبه همه گفت:
-واقعا ممنونم از اینکه اومدین دنبالم، اما لازم نبود!
الکس که انگار مغزش فیلتر نداشت و اولین چیزی که که به ذهنش میومد رو میگفت،فورا غرید:
-دقیقا منم همینو گف..
میرا با خنده پرید وسط حرف الکس و روبه هوسوک گفت:
-معلومه که لازم بود، باید میومدیم دنبالت!بعد از قضیه ی آتش سوزی هممون نگرانت بودیم.
هوسوک نگاه عجیبی به میرا انداخت، میخواست ازش متنفر باشه، اما نمیتونست. لبخند نصفه ای زد و چیزی نگفت!
مارک کمی جلو اومد، دستشو دورگردن یونگی انداخت و خمیازه کشید:
-کی صبحانمونو میدی یونگی؟
هوسوک متعجب پرسید:
-چه صبحانه ای ؟
مارک نگاه بیخیالی به هوسوک انداخت و جواب داد:
 -قرار شد ما باهاش بیایم دنبال تو و...
یونگی فورا دستشو جلوی دهن مارک گذاشت و با لبخند مصنوعی غرید:
-خب دیگه، بریم سوار ماشین شیم! بریم یه جایی صبحانه بخوریم، همه گرسنه ایم !
و خودش در حالی که دست مارک رو محکم گرفته بود، جلوتر از همه به راه افتاد. میرا هم با لبخند سرشو تکون داد و پشت سر یونگی و مارک به سمت ماشین رفت.
هوسوک شوکه خندید و روبه به الکس گفت:
-هی...اینجا چه خبره؟
الکس شونه شو به معنی ندونستن بالا انداخت و لب زد: -منو بااین یونگی جدیده در ننداز. من چیزی نمیدونم!
هوسوک با صدای بلند زد زیر خنده، حالا دیگه مطمئن شده بود همه چیز زیر سر یونگیه!
*********
قلم راپیدشو برداشت و آخرین اصلاحات نقشه اش رو انجام داد! دوطرف کاغذ رو آهسته بلند کرد و مثل یک شی با ارزش بهش نگاه کرد:
-وااه..خدایا!ببین تهیونگ،نقاشی، طراحی، نقشه کشی،من توی همشون عالیم!حس میکنم روح خدایان نقش و نگار توی وجود من دمیده شده!
و دوباره با لذت به نقطه نقطه ی کاغذ نگاه کرد. تهیونگ در حالی که ظرف اسنک رو بغل گرفته بود، به سمت میز ناهار خوری که حالا جونگکوک تبدیلش کرده بود به میز نقشه کشی رفت و پشت سر پسر ایستاد! نگاه دقیقی به نقشه انداخت، بهش میخورد نقشه ی یک ساختمان مسکونی باشه، انگشتش که بخاطر اسنک ها چرب شده بود رو نزدیک کاغذ برد و ب نقطه ای اشاره کرد بعد با صدای پر تمسخری گفت:
-اینجا رو بالکن بذاری بهتر نمیشه، روح خدایان نقش و نگار؟
جانگکوک با وحشت کاغذ رو عقب کشید و غرید: -هوووووی!دستت کثیفه، گند میزنی الان به همه چی.
تهیونگ یه تکه نسبتا بزرگ اسنک برداشت و جلوی دهن کوک گرفت و پسر هم با میل بلعید و در همون حال لب زد:
-ولی آره، قشنگ میشه. اولش فکر کردم بالکن ممکنه بنا رو قدیمی نشون بده!
تهیونگ با دهن پر و لحن بیخیالی گفت:
-چه ربطی داره؟ رو چه حسابی قدیمیش کنه؟اتفاقا کلاسیکه ولی قدیمی نه.
جانگکوک شونه هاشو بالا انداخت و بعد از مکث نسبتا کوتاهی گفت:
-ارائه ی تو کیه؟
پسر بزرگتر یکی از صندلی هارو عقب کشید و پشت میز نشست، مثل بچه ای که تازه اولین بارشه که لوازم نقاشی دیده ، دونه دونه قلم ها و اتود های جانگکوک رو برمیداشت و نگاه میکرد:
-آخر این هفته!
جانگکوک قلمی که تهیونگ شدیدا باهاش درگیر بود رو از دستش گرفت و روی میز گذاشت و درهمون حال گفت:
-آخر هفته باید کارتو تحویل بدی و اینقدر بیخیالی؟
تهیونگ دست چربشو با پیراهنش پاک کرد و یکی از کاغذای روی میزو برداشت و با دهن پر و با بیخیالی گفت:
-بیست دلار بهت میدم، تو طرحمو کامل کن!
جانگکوک کاغذ رو هم از دست پسر گرفت و مثل خودش جواب داد:
- سی تا!
تهیونگ انگشت اشارشو توی دهنش فرو برد و مشغول تمیز کردن دندوناش شد. پسرکوچکتر، چینی به بینیش انداخت و محکم زد روی دستش و غرید:
-نکن چندش. تهیونگ لب زد:
-اخرش بیست و پنج تا! ذاتا کار زیادیم نداره.
جانگکوک دونه دونه لوازم نقشه کشیشو از جلوی دست پسر برداشت که بیشتر از این خرابشون نکنه و در همون حال جواب داد:
-کم یا زیاد بودنشو من تشخیص میدم. بیست و هشت تا! تهیونگ از جاش بلند شد و غرید:"اصلا نخواستیم."
کوک فورا دستشو گرفت و لب زد:
-خیلی خب.خیلی خب! بیست و پنج تا، ولی نصفشو پیش میگیرم!
تهیونگ دوباره روی صندلی نشست و چشماشو توی حدقه
چرخوند:
-بااشه، جهنم!میدم!
و با شنیدن صدای زنگ گوشی تهیونگ، نگاه های جفتشون به سمت کاغذ های انبود روی میز،چرخید.
جانگکوک دستشو دراز کرد و موبایل رو درآورد! نمیخواست فضولی کنه اما چشمش که به اسم"هوسوک هیونگ" افتاد، اخمی کرد و گوشی رو به سمت تهیونگ گرفت!

ادامه دارد!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now