Part 18

1.2K 262 21
                                    

- دیگه..توی ...این..باشگاه نمیبینمت فهمیدی؟ اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه از صدفرسخی جانگکوک رد شی، بهت میفهمونم کی به درد َکردن میخوره. فهمیدی یانههه؟؟؟؟
پسر داشت بیهوش میشد که چندتا از مربی های باشگاه که از قضا دوست تهیونگ هم بودن، هردوتا دست ته رو گرفته و از روی پسر نیمه بیهوش بلندش کردن.
تهیونگ آب توی دهنش رو تف کرد کنار بدن پسر خارجی و بعدم به سمت رختکن رفت!
*********
آهسته پنبه ی آغشته به بتادین رو روی دست مشت شده ی تهیونگ فشار داد و سعی کرد لبخند بزنه:
-فکر کنم بی حساب شدیم!
تهیونگ که انگار از افکارش خارج شده بود، نگاه سوالی به جانگکوک انداخت و پسر هم ادامه داد:
-یادته اونشب؟ تو زخم منو تمیز کردی و بستی، حالا هم من! دیگه بی حساب شدیم.
میخواست شوخی کنه تا بلکه فضا کمی عوض بشه، تهیونگ لبخند نصفه و نیمه زد و زمزمه کرد:
-از اولشم حسابی نبود،اون شب دستت،تقصیر من بود که زخم شد!
جانگکوک حرفی نزد و مشغول باندپیچی دست تهیونگ شد. کمی که گذشت با صدای ضعیفی پرسید:
-اهل دعوا نبودی ته! میخوای بگی چی شده؟
پسر بزرگتر بدون هیچ بازی، رفت سر اصل مطلب:
-اون پسره که تو دستشویی مزاحمت شد! لازم بود باهاش حرف بزنم.
جانگکوک دست از کارش کشید و با چشمایی که حالا درشت تر و گرد تر از حد معمول شده بودن، زل زد به تهیونگ!
برای چند لحظه قلبش لرزید، تهیونگ توی اون تیشرت لاجوردی و موهای به هم ریخته ی روی پیشونیش، شده بود یه پسر بچه ی تخس و عصبی که پدرش از یه دعوای خیابونی جمعش کرده!
لبخندی به افکارش زد و بعد فورا سرشو تکون داد تا حواسش رو جمع کنه، تهیونگ متعجب پرسید:
-تو خوبی کوک؟
پسرکوچکتر نمیتونست منکر لذتی بشه که به قلبش سرازیر شده بود، تهیونگ بخاطر اون دعوا کرده و زخمی شده؟ خیلی نامردی بود اگه ذوق میکرد یا لبخند میزد؟ هیچ جوری نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره و اصلا هم تلاشی براش نکرد. فقط با تمرکز باند رو روی دست تهیونگ گره زد.
ته که حالا عصبانیتش رو فراموش کرده بود،نگاه مشکوکی به لبخند جانگکوک انداخت و با لحن عصبی که بوی شوخی ازش به مشام میرسید،غرید:
-هی هی...یه نفر اینجا از زخمی شدن دست من زیادی خوشحاله!
جانگکوک نگاهش رو دزدید و لبخندش به قهقه تبدیل شد: -خودت خوب میدونی اینطوری نیست ته! دراما درست نکن.
تهیونگ لبخندی زد و چشماشو ریز کرد:
-خب...یه نفر اینجا از کتک خوردن اون پسر خارجی زیادی خوشحاله؟
جانگکوک دوباره با صدای بلند خندید و بشکنی توی هوا زد:
-بینگو!!
حالا دیگه تهیونگ هم داشت بلند بلند میخندید، خاصیت جانگکوک همین بود، هروقت شروع میکرد به خندیدن، تهیونگ روهم به خنده وا میداشت!
-میدونی که باید جبرانش کنی، این دستا خیلی باارزشن، میدونی نقشه ی چه خونه هایی با دستای این مهندس قراره طراحی بشه؟
جانگکوک صورتشو کج کرد و چشماشو توی حدقه چرخوند:
-مهندس قبلش باید یه فکری برای امتحاناش بکنه، قبل از اینکه مشروط بشه.
تهیونگ لبخند مسخره و مربعی تحویل پسر داد که کوک دوباره خنده اش گرفت و بین خنده هاش گفت:
-خب حالا چی میخوای؟ تهیونگ روی کاناپه لش کرد و جواب داد:
-اون پیرهن سرمه ایت!
کوک اخمی کرد و غرید:
-مگه اینکه خوابشو ببینی.
تهیونگ بیخیال شانه بالا انداخت و زمزمه کرد:
-من اجازه نگرفتم! از قبل برش داشتم، فک کنم الان تو سبد رخت چرکام باشه.
جانگکوک با اخم نچ نچی کرد و غر زد:
-باید در اتاقمو قفل کنم از این ببعد؟! از سبد رخت چرکات برش میدارم، یه چیز دیگه بخوا!
تهیونگ لبخند شیطانی زد و زمزمه کرد:
-ولی اون شب سانی اومد اینجا.
جانگکوک متعجب نگاهی به تهیونگ انداخت و ابروهاشو بالا داد:
-که چی؟ چه ربطی به اون داره؟
تهیونگ دوباره با بیخیالی شونه بالا انداخت و مشغول بازی با گوشیش شد:
-میدونی که برای چه کاری میاد معمولا؟
کوک کلافه فریاد کشید:
-سکس...سکس..سکس...!اصلا تو مگه رابطه ای غیر این داری با بقیه! خب ؟چه ربطی به پیرهن من داره؟
تهیونگ درحالی که از روی مبل بلند میشد دوباره لبخند شیطانی تحویل کوک داد و زمزمه کرد:
-میدونی؟ اون شب هرچقدر گشتم دستمال کاغدی پیدا نکردم، اولین چیزیم که به چشمم خورد، پیرهن سرمه ای تو بود.حالا خود دانی!
جانگکوک چند لحظه متعجب از چیزی که میشنید شروع کرد به فکر کردن و چیزایی که توی ذهنش نقش میبستن، باعث شد چینی به بینیش بندازه.
فریاد کشید:
-خیلییییی کثیفی تهیوووونگ! میکشتمت.
و به سمت تهیونگی حمله ور شد که با خنده به سمت اتاقش میدوید.

**********
روبه خواهرش چرخید و گفت، زاویه ام از اونجا خوبه؟
دختری که شباهت عجیبی به هوسوک داشت کلافه غرید:
-چقدر حرف میزنی هوسوک، وایسا تا بگیرم فیلمو... هر وقت گفتم شروع کن! یک.. دو... سه!
و صدای پیانو و بعد هم صدای خشدار هوسوک پیچید توی سالن پذیرایی:
ترجمه موزیک
*وقتی که قبلا ها اینجا بودی نمیتونستم توی چشمات نگاه کنم تو فقط شبیه یه فرشته بودی
پوست{بدنت} یه جوری بود
که بخوام گریه کنم
تو شبیه یه پر شناوری
توی یه دنیای زیبا
و کاش من میتونسم{اینقدر} خاص باشم
{چون} تو خیلی خاص هستی ولی من؟
فقط یه موجود چندشم
یه ادم عجیب غریب
من چه جهنمی دارم اینجا{دارم چه غلطی میکنم اینجا}
من به اینجا تعلق ندارم
اون از من فرار میکنه دوباره...
اوه..اون از من فراریه!

موزیک تموم شد و بعدم صدای شگفت زده ی خواهر بزرگترش پیچید توی گوشش:
-اوووه! هوسوکی؟ این فوق العاده بود،اینو برای کی خوندی؟ برای کی میخوای بفرستی که گفتی فیلمشو ضبط کنم؟ نکنه کراش زدی؟
تند تند و پشت سرهم سوال میپرسید و هوسوک خنده اش گرفت اما غرید:
-خواهش میکنم بگو فیلم رو قطع کردی نونا و با این سوالات گند نزدی بهش!
دختر دستش رو توی هوا تکون داد و غرید:
-تا اخرین نت رو زدی قطعش کردم!حواسم هس بابا.
و بعد گوشی موبایل رو به سمت برادرش گرفت:
-بیا. من کلاس دارم باید برم، ولی عصر برگشتم همه چیو بهم میگی فهمیدی؟
هوسوک نگاهش رو دزدید و زمزمه کرد:
-چیزی برای گفتن نیست. فقط میخواستم بزارم اینستام. دختر چشماشو توی حدقه چرخوند و لب زد:
-تو که راس میگی! اصن نگو، به درک...منو باش دلم شور کیو میزنه!
و بدون اینکه منتظر حرفی باشه، با صدای بلند از اهالی خونه خداحافظی کرد و رفت!
داشت به حرف خواهرش فکر میکرد...کراش زده بود؟ یعنی یونگی الان کراشش بود؟ فورا گونه هاش رنگ گرفتن، خنده اش گرفت، عین دخترای نوجوون شده بود!
موبایلشو برداشت و ویدئو رو ادیت و بعدم توی صفحه ی اینستاگرامش پست کرد، با یه ایموجی پیانو!
دوستاش همه مشغول لایک کردن بودن و اونم هرچند دقیقه یه بار گوشی رو برمیداشت و پیج یونگی رو چک میکرد!
بالاخره نوتفیکیشنی که انتظارش رو میکشید، روی صفحه ی گوشی خودنمایی کرد:
یونگی براش کامنت گذاشته بود، یه قسمت از آهنگ:
* float like a feather*
*شناور مثل یک پر*

منظورش چی بود؟ استرس گرفت...نمیدونست حالا باید چی در جوابش بنویسه! بعد از چند دقیقه کشمکش و درگیری، پیامشو با یه قلب قرمز و بزرگ، جواب داد! استرس امونش رو بریده یود، قلب قرمز گزینه خوبی بود؟ بیخیال. عاشقش بود دیگه... اگه واسه اون این قلبو نمیفرستاد، برا کی میفرستاد؟ اصلا کی از یونگی بهتر؟
و گوشی رو کنار گذاشت و سعی کرد کمتر فکر و خیال بکنه.

ادامه دارد...

24 | SOPEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora