Part 34

1.2K 238 32
                                    

صدای مهربون زن مسن توی گوشی پیچید:
-هوسوکِ من...هوسوکِ من! چطوری پسرمهربونم؟
پسر با خوشحالی و دلتنگی زمزمه کرد:
-خیلی دلم براتون تنگ شده بود مامانی. خوبین؟
پیرزن خندید:
-خوبم منم! من امروز اومدم سئول و تا عصر هستم، وقت داری ببینمت؟
___________________
پسر ذوق زده جواب داد:
-حتما! چرا خبر ندادین بیام دنبالتون؟
صدای زن با کمی مکث پیچید توی گوشی :
-نیازی نیست. برات ادرس هتلمو میفرستم بیا! برای سردرد بعد مستیتم یه چیزی بخور، توی خیابون حالت بد نشه.

هوسوک خمیازه ای کشید و گفت:
-حتما مامانی! پس میبینمتون.
و تلفن رو قطع کرد..بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه به گوشی نگاه کرد و با شوک و بهت زمزمه کرد:
"مامانی از کجا میدونست من دیشب مست کردم؟"

گوشی به دست و با بالاتنه ی برهنه از اتاق بیرون رفت و با صدای بلند گفت:
-کی بود یونگ...؟
که جملش با دیدن تهیونگ، با دسته گل بزرگ سفید، نصفه موند!
متعجب زمزمه کرد:
-تهیونگ!

****
از حمام خارج شد و یه نفس عمیق کشید. بوی عطر سولی تمام اتاق رو پر کرده بود! با بدن برهنه، حوله ی کوچیکش رو برداشت و آب موهاشو خشک کرد که سولی، بی توجه و بی تفاوت وارد اتاق شد و جلوی اینه ایستاد.
الکس خسته از قهری که طولانی شده بود، حوله رو روی تخت انداخت، به سمت سولی رفت و دختر رو از پشت بغل کرد.
بوسه ی نرمی روی گردن سفید دختر نشوند و زمزمه کرد:
-دلم برات تنگ شده ها.
سولی بی هیچ حرفی از آغوش الکس بیرون اومد و بی هدف، مشغول شانه زدن موهای بلند و مشکیش شد:
-سول؟

دختر بازهم سکوت کرد و چیزی نگفت! الکس نگاه دریاییشو که حالا بخاطر بخار حمام کمی سرخ شده بود رو به دختر دوخت:
-چرا باهام حرف نمیزنی؟ من بخاطر اون شب متاسفم، بد حر..
سولی وسط حرف الکس پرید و با صدای بی تفاوت و رسایی گفت:
-اخر هفته مسابقه دارم.

الکس که انگار نفهمیده بود، تک خنده ای کرد و گفت:
-چی داری؟
سولی بی توجه، شانه رو روی میز توالت گذاشت و کمی لوسیون به گردنش زد:
-آخر هفته مسابقه دارم! اگه خواستی میتونی بیای.

الکس یکهو از کوره در رفت و فریاد کشید:
-میخوای بری توی رینگ بوکس؟ حواست هست داری چیکار میکنی؟
سولی بدون کوچکترین توجهی به صدای بلند الکس، باارامش اعصاب خرد کنی گفت:
-رینگ بوکسی در کار نیست! قراره برم توی قفس، این یکی مبارزه آزاده.
الکس چند لحظه سکوت کرد و بعد دیوانه وار خندید! اینقدر خندید تا کم کم به سرفه افتاد:
-تو...تو... داری شوخی میکنی؟ مبارزه آزاد؟ در بهترین حالت، یه مبارز قوی، بدن آش و لاش شدش ازاونجا میاد بیرون. توی اون قفس های مبارزه هیچی جلو دار مبارزا نیست! اونوقت تو بااین وضع قلبت میخوای بری مسابقه بدی؟ قراره خودکشی کنی؟

24 | SOPEWhere stories live. Discover now