صدای مهربون زن مسن توی گوشی پیچید:
-هوسوکِ من...هوسوکِ من! چطوری پسرمهربونم؟
پسر با خوشحالی و دلتنگی زمزمه کرد:
-خیلی دلم براتون تنگ شده بود مامانی. خوبین؟
پیرزن خندید:
-خوبم منم! من امروز اومدم سئول و تا عصر هستم، وقت داری ببینمت؟
___________________
پسر ذوق زده جواب داد:
-حتما! چرا خبر ندادین بیام دنبالتون؟
صدای زن با کمی مکث پیچید توی گوشی :
-نیازی نیست. برات ادرس هتلمو میفرستم بیا! برای سردرد بعد مستیتم یه چیزی بخور، توی خیابون حالت بد نشه.هوسوک خمیازه ای کشید و گفت:
-حتما مامانی! پس میبینمتون.
و تلفن رو قطع کرد..بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه به گوشی نگاه کرد و با شوک و بهت زمزمه کرد:
"مامانی از کجا میدونست من دیشب مست کردم؟"گوشی به دست و با بالاتنه ی برهنه از اتاق بیرون رفت و با صدای بلند گفت:
-کی بود یونگ...؟
که جملش با دیدن تهیونگ، با دسته گل بزرگ سفید، نصفه موند!
متعجب زمزمه کرد:
-تهیونگ!****
از حمام خارج شد و یه نفس عمیق کشید. بوی عطر سولی تمام اتاق رو پر کرده بود! با بدن برهنه، حوله ی کوچیکش رو برداشت و آب موهاشو خشک کرد که سولی، بی توجه و بی تفاوت وارد اتاق شد و جلوی اینه ایستاد.
الکس خسته از قهری که طولانی شده بود، حوله رو روی تخت انداخت، به سمت سولی رفت و دختر رو از پشت بغل کرد.
بوسه ی نرمی روی گردن سفید دختر نشوند و زمزمه کرد:
-دلم برات تنگ شده ها.
سولی بی هیچ حرفی از آغوش الکس بیرون اومد و بی هدف، مشغول شانه زدن موهای بلند و مشکیش شد:
-سول؟دختر بازهم سکوت کرد و چیزی نگفت! الکس نگاه دریاییشو که حالا بخاطر بخار حمام کمی سرخ شده بود رو به دختر دوخت:
-چرا باهام حرف نمیزنی؟ من بخاطر اون شب متاسفم، بد حر..
سولی وسط حرف الکس پرید و با صدای بی تفاوت و رسایی گفت:
-اخر هفته مسابقه دارم.الکس که انگار نفهمیده بود، تک خنده ای کرد و گفت:
-چی داری؟
سولی بی توجه، شانه رو روی میز توالت گذاشت و کمی لوسیون به گردنش زد:
-آخر هفته مسابقه دارم! اگه خواستی میتونی بیای.الکس یکهو از کوره در رفت و فریاد کشید:
-میخوای بری توی رینگ بوکس؟ حواست هست داری چیکار میکنی؟
سولی بدون کوچکترین توجهی به صدای بلند الکس، باارامش اعصاب خرد کنی گفت:
-رینگ بوکسی در کار نیست! قراره برم توی قفس، این یکی مبارزه آزاده.
الکس چند لحظه سکوت کرد و بعد دیوانه وار خندید! اینقدر خندید تا کم کم به سرفه افتاد:
-تو...تو... داری شوخی میکنی؟ مبارزه آزاد؟ در بهترین حالت، یه مبارز قوی، بدن آش و لاش شدش ازاونجا میاد بیرون. توی اون قفس های مبارزه هیچی جلو دار مبارزا نیست! اونوقت تو بااین وضع قلبت میخوای بری مسابقه بدی؟ قراره خودکشی کنی؟

YOU ARE READING
24 | SOPE
Fanfiction🔹 Name : 24 🔹 writer : Rednight 🔹 Genre : Mysterious , romance , dram 🔹couple : sope, vkook, vhope 🔹character : yoongi , hoseok , jungkook, taehyung, alex (به زودی این داستان ادیت و اشتباه های جزئی تایپیش، رفع میشه اهالی زیبا- ممنون از همرا...