Part 65

816 184 28
                                    

***
صورت پسر روبه روی صورتش قرار گرفته بود، شبیه به وداع
دوستانه شاید:
-این لعنتیا خیلی پیشرفته ان، معلوم نیست کی و چطوری عمل کنن. ممکنه حساس به صدا، تکان یا هرچیزی باشن. فقط کافیه تو از این برج بری بیرون. من جفت ماشینارو به هم وصل میکنم میبرمشون خارج از شهر.

انگار روی هوا شناور بود..ترسیده و مضطرب جواب داد:
-وقت واسه این کارا نداریم...دوتا ماشینم به هم وصل شن، سرعت میاد پایین، ریسکه!

پسر نگاه عجیبی به صورتش انداخت و پرسید:
-مطمئنی؟
محکم و با اطمینان جواب داد:
-مطمئنم! بدو!

دو پسر، همدیگه رو محکم به آغوش کشیدن و هرکدوم پشت یکی از ماشین های مشکی نشستند.
دستش رو با وحشت به سمت سوییچ ماشین برد و استارت زد.

با وحشت چشم هاشو باز کرد و روی تخت نشست... کابوس های یک ماه گذشته اش رو بالاخره واضح دید و چیزی که باعث میشد ضربان قلبش به حالت عادی برنگرده؛ این بود که کابوس نبودن..
در واقع بالاخره تونسته بود یه تصویر از آینده رو ببینه.
اما اون پسر که بهش کمک میکرد..چرا نتونست صورتشو واضح ببینه؟ اون غریبه کی بود؟حتی شک داشت پسر دیگه هم خودش بوده باشه.

دوباره دراز کشید و روی پهلوی راستش چرخید که یک صورت رو، روبه روی صورتش دید. فریاد وحشت زده ای کشید و صاحب صورت هم متقابلا داد زد:
-هوسوووووک؟

صدا زیادی آشنا بود. مغزش کمی لود شد و چشم هاش به نور عادت کردن. حالا صاحب اون صورت رو کاملا واضح میدید که چطور بدون لباس، با موهای به هم ریخته و صورت شوکه، به اطرافش نگاه میکرد. وضعیت خودش هم دست کمی از اون نداشت.

با صدای دورگه از خواب و دندان های به هم چفت شده غرید:
-تو توی تخت من چه غلطی میکنی مین یونگی؟

یونگی که تازه به خودش اومده بود، موهای کوتاه و بلوندش رو کمی مرتب کرد و دوباره روی تخت دراز کشید.
-غلط های خوب!

ملافه از روی پاهای کشیده و شیری رنگش، کنار رفته بودن و هیچ تلاشی برای پوشاندن خودش نمیکرد. هوسوک هم با نگاه بی شرمش، محو تابلوی ناب مقابلش بود.

انگار قدرت تفکر و تکلم و هر چیزی که داشت و نداشت؛ از دست داده بود. فقط به سختی ملافه رو دور خودش پیچید و به سمت حمام رفت.

لباس پوشیده، توی آشپزخانه مشغول دم کردن قهوه بود که عطر شامپو بدن خودش، توی بینیش پیچید.
انگاریونگی رفته بود حمام و از شامپوهای هوسوک استفاده کرد بود. چرخید تا با پسر دعوا کنه، اما با دیدن بدن برهنه و خیسی که پایین تنش با یک حوله نسبتا بزرگ پوشانده شده بود؛ مواجه شد.
حرف توی دهنش ماسید و فورا به سمت گاز چرخید.

24 | SOPEWhere stories live. Discover now