Part 69

774 194 30
                                    

آروم باش میرا...هششش! من اینجام.
میرا صورتشو رو توی سینه ی پسر پنهان کرد و با هق هق نالید:
-چرا اینجایی؟

پسر نیشخندی زد و جواب داد:
-مگه من مثل تو بی معرفتم؟ رومئو هیچ وقت ژولیتش رو تنها نمیذاره.

میرا نگاهی به چشم های زلال پسر انداخت... تاحالا بیشتر از یه همکلاسی و همکار نبوده براش.
لبخند زورکی زد و گفت:
-ولی نمایشمون که خیلی وقته تموم شده رومئو.

پسر زیر بازوی میرا رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد:
-فعلا بیا بریم تا یخ نزدیم! میتونیم نمایش نامه ی خودمونو بنویسیم.

میرا حین رفتن به سمت ماشین معمولی دوستش زمزمه کرد:
-مارک؟

پسر با نگرانی ایستاد و به عشق دوران نوجوانیش نگاه کرد. همون دختری که از روز اول دانشگاه نظرشو جلب کرده بود:
-هوم؟
میرا با نگاه به مارک ...لبخند خجلی روی لبهاش نشست:
-ممنون!

***
زمان حال:

توی آشپزخونه مشغول آماده کردن فنجان های قهوه بود تا کنار کیک، یه نوشیدنی گرم هم داشته باشن. جانگکوک وارد اشپزخانه شد و پرسید:
-کمک لازم داری هیونگ؟

هوسوک نگاهش رو از قهوه ساز گرفت و به پسر خندان مقابلش داد:
-کوکی... نه همه چیز روبه راهه! تو چیزی میخوای؟
جانگکوک سرش رو به نشانه مثبت تکان داد و گفت:
-بله...یه یه لیوان آب لطفا.
زمان حال:

و بعد پشت سرش رو نگاه کرد تا کسی نباشه، کمی به هوسوک نزدیک شد و زمزمه کرد:
-نتونستم باهات در ارتباط باشم. چی شد...به دردت خورد؟

هوسوک با نگرانی بازوی جانگکوک رو گرفت و به ته آشپزخانه برد... با صدای آرام و خفه ای زمزمه کرد:
-هییس! دیگه دربارش صحبت نکن.

جانگکوک لبخند دندان نمایی زد و دوباره پرسید:
-باشه. ولی به دردت خورد؟

هوسوک مردمک هاشو توی کاسه ی چشم چرخوند و کلافه گفت: -آره آره!

کمی مکث کرد و ادامه داد:
- اونا رو چطوری پیدا کرده بودی؟

جانگکوک بادی به غبغب انداخت و با لبخند گفت:
-ما اینیم دیگه...

و نگاهش که به چشم های جدی هوسوک که افتاد، سرفه ی مصلحتی کرد و جدی شد:
-مهمون ناخونده اش شدیم. تا با ووبین مشغول بگو بخند بودن؛ به بهانه ی دستشویی رفتم سروگوش اب بدم... دیدم لپتاپش بازه کلیم کاغذ دورش بود. منم تا جایی که شد با گوشیم عکس گرفتم ازشون! حالا چی بودن؟

هوسوک با صبر به پرحرفی های پرهیجان جانگکوک نگاه کرد و زمزمه وار گفت:
-لطفا دیگه از این کارا نکن جانگکوکی! بهم قول بده.

جانگکوک با لبخند گفت:
-نگران نباش هیونگ.

هوسوک جدی تر اخم کرد وغرید:
 -قول بده!!
جانگکوک چشم های گردش رو مظلوم کرد و صادقانه گفت: -قول میدم. خب چی بودن؟

هوسوک سرش رو به معنی نمیدونم تکان داد و گفت:
-خیلی عجیب بود...انگار همشون یه الگوی خاص داشتن...اما
معلوم نبود چی. دارم روش کار میکنم.

تهیونگ بلند صدا زد:
-کمک لازم دارید؟
هوسوک و جانگکوک از همدیگه فاصله گرفتن که کوک با صدای بلندی جواب داد:
-نه همه چیز روبه راهه.

هوسوک دوباره مشغول اماده کردن قهوه و فنجان های قهوه بود که صدای زنگ اپارتمان به گوش رسید. فنجان توی دستش رو به جانگکوک داد و به سمت آپارتمان رفت. فکر کرد احتمالا این دفعه یونگی پشت در باشه.

تهیونگ در رو زوتر باز کرده بود. توی راهرو با یک دسته گل بزرگ رز ایستاده بود و به هوسوک نگاه میکرد. آهسته و با شک پرسید:
-کی بود؟
تهیونگ دسته گل رو به هوسوک داد و زمزمه کرد:
-انگار پیک. اینو برا تو آوردن!

دسته گل بزرگ و تازه رو روی اپن اشپزخانه گذاشت و کارت داخلش رو بیرون کشید و باز کرد:

"هوسوک عزیزم! تولدت مبارک... لطفا برای سالهای طولانی سلامت و همسر زیبای من باش. یونگی"

لبخند روی لبهای زیباش نشست و چشماش برق زد. اما اون دسته گل زیبا، نمیتونست جای خالی یونگی رو پر کنه..

در جواب "از طرف کیه" گفتنای تهیونگ و مارک شیطون، لبخند خجلی زد و به سمت اتاقش رفت. شماره ی یونگی رو گرفت؛ بوق دوم تموم نشده بود که صدای پسر رو شنید:
-جونم عشقم؟ تولدت مبارک خوشتیپ من.

هوسوک با لذت لبخند زد و گفت:
-ممنون بخاطر گل.

پسر پشت خط انگار سرش شلوغ بود و صدای موزیک بلندی به گوش میرسید. به سختی گفت:
-متاسفم که نبودم سوک!

هوسوک نفس عمیق کشید و آهش رو در سینه خفه کرد. آرام جواب داد:
-عیب نداره. شب که میتونی بیای؟همم؟

یونگی با خجالت من و منی کرد و گفت:
-جدا متاسفم سوک. نزدیک کامبک پسراییم... باید کارای البوم رو انجام بدیم.

کمی سکوت کرد و اهسته زمزمه کرد:
-اگه این اخرین تولد بود چی؟کی از فردا خبر داره؟

یونگی که بخاطر فشار کار ها عصبی شده بود؛ غرید:
-محض رضای خدااا! بجای اینکه با حرفای مثبت خستگیمو در کنی این مزخرفات رو تحویلم میدی؟

و گوشی رو قطع کرد. هوسوک با چشم های متعجب و شوکه از لحن یونگی به صفحه ی خاموش گوشی نگاه کرد.
با نیشخند، گوشی رو روی پاتختی انداخت و خودش به سمت سالن و پیش دوستاش رفت که مشغول صحبت تلفنی با الکس و کیک خوردن بودن.

با لبخند کنار تهیونگ و جانگکوک نشست و سعی کرد چشمش به دسته گل رز های قرمز نیوفته. اون به اندازه ی کافی، تلاش کرده بود.

ادامه دارد....

24 | SOPEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora