Part 46

1K 217 88
                                    

با تعجب به سمت نشیمن رفت و همینکه لوستر رو روشن کرد،
هوسوک رو دید درحالی که روی کاناپه ی جلوی تلویزیون خاموش نشسته بود.پسر چشماشو جمع کرد و غرید:
-خاموشش کن!
______________

یونگی بدون خاموش کردن چراغ،بی هیچ حرفی به سمت هوسوک رفت و کنارش نشست، دستاشو دور شانه ی پسر حلقه کرد، جوری که کاملا توی بغلش فرو بره، آهسته روی موهای هوسوک و بوسید. کم کم لرزش شانه های پسر رو دید، داشت گریه میکرد. بدون هیچ حرف و سوالی، آهسته کمرش رو نوازش کرد، بعدا هم میتونست دلیل ناراحتیشو بپرسه، الان فقط باید آروم میشد!

کمی که گذشت، هوسوک سرش رو بالا گرفت و با چشمای سرخ به یونگی نگاه کرد و نیشخند زد:
-خیلی مسخره شدم نه؟ یه مرد گنده، نشسته مثل دختر بچه ها گریه میکنه!

یونگی بدون لبخند و با جدیت گفت:
-کی گفته گریه مال دختراس؟ گریه یه واکنش خیلی طبیعی در مقابل احساسات تلخ یا شیرینه، هرکسی میتونه تجربه نامطلوب یا خیلی دلچسبی داشته باشه و بخواد احساساتشو با گریه تخلیه کنه! پس بخاطر یه روند طبیعی توی بدنت، خودتو سرزنش نکن.

هوسوک اینبار زد زیر خنده و گفت:
-دانشنامه سیاری؟

گوشه ی لب یونگی کمی کج شد و چشماش خندیدن:
-به این مسئله بعدا رسیدگی میکنیم!فعلا میخوای بگی چت شده؟

هوسوک نگاه عمیقشو به چشمای مشکی یونگی دوخت و باهمون نیشخند گفت:
-شرط میبندم اگه بهت بگمم باور نمیکنی.

یونگی حلقه ی دستاشو دور هوسوک محکم تر کرد :
-میتونی امتحان کنی!

هوسوک بدون اینکه تغییری توی حالت نگاهش بده،مثل بچه ای که هیجان زده اس تند تند گفت:
-من میتونم آینده رو ببینم! از بچگی میتونستم، اما چند وقته که شدت پیدا کرده.من حتی میتونم آینده ی خودمونو ببینم.. و میدونی چیه؟ این واقعا آزاردهندس یونگ. اینکه ببینی چه اتفاقی میوفته و نتونی تغییرش بدی دردناکه..فهمیدن دردناکه..زیادی فهمیدن دردناکه و من دارم درد زیادی رو تحمل میکنم، وقتی میبینیم اطرافیانم قراره چه کارایی بکنن!

یونگی نگاه جدی به پسر انداخت و بوسه ی نرمی روی پیشونیش نشوند! هوسوک امیدوار بود، فکر میکرد احتمالا یونگی حرفاشو باور کنه، اما با جمله ی یونگی ، امیدش از بین رفت:

-میفهمم نگران اطرافیانتی، من، دوستات، خانوادت! اما باید کمتر فکر و خیال بکنی هوسوک! متوجهی؟ آینده هنوز نیومده و اهمیتی هم نداره، بذار از حال لذت ببری، از بودن با کسایی که دوسشون داری! آینده...نمیدونیم میرسه یا نه... اما امشب..امشبی که توی بغل همدیگه ایم...از راه رسیده و باید سعی کنیم ازش لذت ببریم! وگرنه تبدیل به گذشته ای میشه که نمیتونیم برش گردونیم! هزارتا لحظه ی مشابه در انتظارته...با کسایی که بهشون اهمیت میدی!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now