Part 29

1.1K 240 52
                                    


********

متعجب بود و شوکه! به حدی که حتی یادش رفته بود باید گریه کنه. دورتا دور خونه پر از پلیس بود و یه جاهایی رو نوار زرد رنگ کشیده بودن! تازه از مدرسه برگشته بود و وقتی پلیس هارو دید، فهمید مادرش میخواسته از خونه ی همسایه دزدی کنه و وقتی موفق نشده، بعد از هول دادن زن همسایه از روی پله ها، از اونجا فرار کرده و دیگه هیچکس ندیدتش! باورش نمیشد... یعنی مادرش اونو رها کرده؟ محاله! مگه میشه؟مطمئنه که برمیگرده دنبالش! اما سه روز گذشت و خبری نشد. سه روز تنها توی خونه مونده بود منتظر مادرش و همسایه ی واحد روبه رویی هم گاهی بهش سر میزد! پلیس ها هم به تنهایی پسر بچه توجهی نکردن؛ اصلا انگار هیچکس به اون منطقه ی پایین توجهی نمیکرد. حتی خداهم یادش رفته بود اون نقطه روی زمینش وجود داره!
روز چهارم، نزدیک های عصر بود که زنگ در رو زدن؛ با ذوق، ماشین چوبی و کوچیک توی دستش رو روی زمین پرت کرد و به سمت در دوید.
منتظر بود تا صورت تکیده ی زن رو ببینه، اما به جاش، چهره ی آشنای مردی رو دید، که بهش سیب سبز داده بود! همون مردی که مادرش گفته بود دوست پدرشه. مرد لبخند زد و پسربچه هم دندون های یکی درمیونش رو به مرد مقابلش نشون داد که همون لحظه چشمش افتاد به شخص دومی که پشت در بود، همون مرد با موهای جوگندمی. باهمون لبخندهای ترسناکش که ته دل پسر رو خالی میکرد! مرد مهربون دوباره لبخندی به روی پسر پاشید و گفت:
-مادرت نیست؟
پسر اما نمیدونست چی باید بگه! نمیتونست به مرد غریبه اعتماد کنه. باصدای ضعیف و پراز خجالتی گفت:
-نیومده! سه روزه.
مرد بین ابروهاش اخم نشست، انگار که باخودش حرف میزد، زمزمه کرد:
-پس خبر ها راسته.
پسرک ترسیده، کمی خودش رو پشت در پنهان کرد که مرد جلوش زانو زد و گفت:
-میدونم پسر باهوشی هستی و بیشتر از سنت میفهمی! باید باهات صادق باشم. مادرت از کشور خارج شده، به گوشم رسیده وقتی داشته از مرز فرار میکرده دیدنش! اون دیگه برنمیگرده.
فورا اشک توی چشمای درشت و مشکی پسر نشست. مرد ادامه داد:
-تو نمیتونی از پس خودت بربیای! میخوای برای من کار کنی؟ بهت جای خواب و غذا میدم و مدرسه هم میتونی بری.
نمیدونست چی باید بگه... فقط هشت سالش بود!
دوباره نگاهش افتاد به مردی که ایستاده بود، هنوزم اون لبخند ترسناک روی چهرش میدرخشید.

*********

روی تخت دراز کشیده بود و مداوم و بی حوصله، پاهاشو تکون میداد.
با یه جهش سریع چرخید و موبایلشو از روی میز کنار تخت برداشت! نه پیامی نه تماسی؛ دوباره تاریخ رو نگاه کرد " 4 مارس 2013"
دقیقا 1هفته میشد که هوسوک رو ندیده بود! درست بعد از قضیه ی اذیت کردنش سرکلاس و اون پیشنهاد عجیب غریب، دیگه هوسوک رو هیچ جا پیدا نمیکرد! حس میکرد پسر، عمدا ازش فاصله میگیره که البته حق هم داشت! یونگی خودش هم نمیدونست حسش دقیقا چیه؟ علاقه؟عادت؟کنجکاوی یا ارضای غرورش؟
همین سردرگمی باعث فاصله گرفتن هوسوک شده بود و یونگی هم بدون اصرار، فضایی که پسر لازم داشت رو در اختیارش قرار داده بود!
اما امروز...امروز به طرز عجیبی با یه حس تازه مواجه شد ! دلتنگی خیلی شدیدی برای هوسوک و هرچیزی که مربوط بهش میشد! دلتنگ اون صورت کشیده و استخونی و موهای همیشه براق و مشکی! دلتنگ پیراهن شکلاتی که همیشه دکمه هاش تا وسطای سینش باز بود! بی فکر گوشیشو برداشت و تایپ کرد:
"دلم برات تنگ شده سوک"
هنوز یک دقیقه نگذشته بود که جواب اومد:
"منم"
عین نوجوون تازه بالغ شده، با ذوق روی تخت، روی شکمش دراز کشید و سریع تایپ کرد:
"بهت زنگ بزنم؟"
این بار اما دیر تر از دفعه ای قبل جواب گرفت:
"نه"
با تعجب و ناراحتی به پیام کوتاه پسر نگاه کرد اما بیخیال نشد:
"ویدئوکال؟"
ناخن انگشت اشارشو بین دندوناش گرفت و شروع به جویدن کرد!نمیدونست هوسوک دیر جواب میده یا ساعتها دیر میگذرن! اصلا نمیدونست حتی اگه بهش زنگ بزنه هم چی باید بگه، صدای هشدار پیام گوشی بلند شد:
"نه"
با ناراحتی به پیامش نگاه کرد. بهش برخورده بود...نمیخواست دیگه حرفی بزنه! گوشی رو قفل کرد و روی میز انداخت. اما دلش طاقت نیاورد، دوباره گوشی رو برداشت و نوشت:
"مگه نگفتی توئم دلت تنگ شده؟ چرا ازم فرار میکنی؟"
اینبار گوشی رو حتی زمین نذاشت، با استرس، درحالی که پوست لبش رو میجویید زل زد به صفحه چت خودش و هوسوک!
بعد از چند دقیقه پیام اومد:
"وقتی دلت برام تنگ میشه بهم پیام نده، بهم زنگ نزن، ویدئوکال هم نگیر! وقتی دلت برام تنگ میشه، اون تن لشتو تکون بده، سوار اتوبوس شو، بیا دیدنم"
چندلحظه با چشمای گرد شده به پیامش نگاه کرد و چندین بار خوندش!فکر میکرد اشتباه میبینه! لبخندی که روی لباش شکل گرفته بود،هر لحظه بزرگتر و بزرگتر میشد! خودشو از روی تخت پرت کرد پایین و به سمت کمد لباس هاش رفت!


*********

نشسته بود روی کاناپه ی قهوه ای و ماشین اسباب بازی چوبی و قدیمی رو توی دستش تکون میداد!
تهیونگ هم درحالی که لش کرده بود روی کاناپه ی روبه رویی، به سرعت پاپ کورن های ظرف توی بغلش رو میبلعید و سریالش رو نگاه میکرد! نگاهش از تهیونگ، چرخید روی تلویزیون و زامبی های توش! داستان فیلم از این قرار بود که زامبی ها حمله کرده بودن و آخرالزمان شده بود و یه عده از انسان ها سعی در نجات زندگیشون داشتن! مردی که انگار سردسته ی اعضا بود روبه بازیگر دیگه گفت:
"دنیایی که میشناختیم نابود شده
ولی انسانیتمون چی؟
 اون دیگه دست خودمونه"

دیالوگ بازیگر توی ذهنش اکو میشد! ناگهان روبه تهیونگی که عمیقا مشغول دیدن فیلمش بود، گفت:
-میگم ته؟
پسر با دهن پر، بدون اینکه نگاهش رو از تلویزیون بگیره نالید:
-هووووم؟
دوباره نگاهش رو دوخت به ماشین چوبی توی دستش و درهمون حال گفت:
-حس میکنم یه کار بد انجام دادم.
تهیونگ حالت قبلیشو حفظ کرد و جواب داد:
-بد؟ نتیجش روی من اثرمنفی میذاره؟
جانگکوک با گیجی جواب داد:
-ها؟ فکر نکنم!! نه!
تهیونگ بلافاصله جواب داد:
-پس توی سکوت، از عذاب وجدان رنج ببر!
و دوباره مشتی از پاپ کورن رو به زور توی دهنش چپوند!

ادامه دارد....!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now