Part 7

1.4K 282 31
                                    


_____________________

کنار همدیگه، مثل دوتا بچه ی خطاکار، سربه زیر نشسته بودن و عوامل صحنه که الکس هم بینشون بود،دورشون مثل یه نیم دایره حلقه زده بودن و با چشمای متعجب و گرد شده، به دوتا پسر نگاه میکردن. بالاخره هوسوک کلافه شد ، لبخند خجلی زد و دستشو پشت گردنش کشید:
-چتونه؟ چیه؟ قاتل گرفتین مگه؟
بازیگرا بالاخره به خودشون اومدن، نگاهشون کمی رنگ دوستانه گرفت که الکس پیش دستی کرد و با هیجان پرسید:
-دونفر که از قضا دیروز باهم دعوا کرده بودن، یکیشون قهر میکنه و میره، یکیشون کل روز دپرسه(و حین گفتن این جمله با دستش به یونگی اشاره کرد) بعد این دوتا فردای اون روز، شونه به شونه ی همدیگه با خنده و خوشحالی میان اینجا...عجیب نیست؟
هوسوک نگاهش کلافه شد، مردمکشو توی چشماش چرخوند و گفت:
-من چیزعجیبی توش نمیبینم! خودت اصرار داشتی ماباهم رفیق شیم.

الکس بی توجه به توجیح های هوسوک، انگار که چیزجالبی کشف کرده باشه، دستاشو با ذوق به همدیگه زد و رو به بچه ها با فریاد گفت:
-مثل دراماها نشد؟ دونفر از همدیگه بدشون میاد، دعوا میکنن..بعد کاپل میشن!عوو خیلی به هم میان مگه نه؟
بازیگرا همه با چندش چینی به دماغشون انداختن و یکی از پسرا با مشت توی بازوی الکس کوبید و غر زد:
-اینجا کشورت نیستا، این چیزام عادی نیست. یکم جلوی زبونتو بگیر دردسر درست نکنی!

الکس متعجب ، درحالی که بازوی دردناکش رو با دست دیگش میمالید زمزمه کرد:
-چیه مگه؟عشقه دیگه، اشکالش کجاست؟
دخترا همه با حرص پشت چشم نازک کردن و پسرا هم شروع کردن به هو کردن الکس و دست انداختنش.

این وسط کسی حواسش به هوسوکی نبود که با حرف الکس، چطوری چشماش درخشیدن و لبخند روی لبش داشت شکل میگرفت، اما وقتی نگاهش افتاد به یونگی که چطور با غیظ به پیشونیش چین انداخته، در لحظه برق چشماش تبدیل به یه اخم عمیق شد.

خودش از خودش خجالت میکشید! این مسئله برای همه غیرطبیعی بود، اما اون داشت از تصورشم لذت میبرد؟ نمیدونست چه خبره! اصلا نمیدونست به دخترا کشش داره یا پسرا! هیچ ایده ای نداشت گی بودن چطوریه یا چی هست اصلا؟ تاحالا وارد رابطه ی عاطفی نشده بود، جذب کسی نشده بود، همیشه پسرخوب پدرو مادرش بوده، درس خونده، دانشگاه ملی سئول قبول شده و همیشه مسیر مستقیم دانشگاه، سالن همایش، محل کار و خونه ی کوچیکشو طی کرده.
همین!
تمام بیست و یک سال زندگیش،اینجوری گذشته بود؟ چقدر مسخره. حالا چه میدونست از حسی که توی قلبش جوونه زده؟
-با توئم هوسوک!! میشنوی؟
صدای بلند الکس بود که توی گوشش طنین انداخت، ناخوداگاه دوباره نگاهش چرخید سمت یونگی که با تعجب به هوسوک نگاه میکرد، با اون پوست سفید و لبای غنچه شده ی کوچولوش که ازبس بهشون زبون میزد، همیشه ی خدا خیس بودن، چقدر مظلوم شده بود!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now