Part 47

1K 208 64
                                    

*********
-کوکی؟!

صدای ووبین بود اما اون لحن سرد و خالی از محبت، شباهتی به ووبین همیشه مهربون نداشت!
باهر سختی که بود، خودشو از آغوش تهیونگ بیرون کشید و جلوی ووبین ایستاد:
-ببین،اونجوری که فکر میکنی نیست!

ووبین نگاهش رو میدزدید، به تهیونگی نگاه کرد که حالا مظلومانه روی کاناپه خوابش برده بود. از همون فاصله هم میتونست بوی الکلش رو تشخیص بده.
جانگکوک پوست لبش رو به دندون گرفت و بخاطر استرسی که نمیدونست دلیش چیه، اخم مهمون صورتش شد.دوباره صدا زد:
-ووبین چیزی که دیدی...

ووبین فورا وسط حرف جانگکوک پرید:
-کوکی؟! اتاق کوچیکه تختش ملافه داره؟ تهیونگ رو ببرم اونجا بخوابه، روی کاناپه اذیت میشه، صبح پاشه کمرش درد میگیره!

حین حرف زدن، به سمت تهیونگ رفت و سعی داشت دستشو بگیره تا بلندش کنه. جانگکوک با نگاهی که انگار پر از حرف بود، تمام حرکات ووبین رو دنبال میکرد:
-ووبین من تمایلی نداشتم،هنوز اینقدر پست نشدم که به هر دلیلی، خیانت کنم! اون مست بود و...

ووبین دوباره وسط حرف جانگکوک پرید، انگار نمیخواست هیچی از اون قضیه بشنوه، میخواست به خودش بقبولونه که همه اون چیزایی که دیده و شنیده ، توهم بوده و بس:
-بنظرت کمش کنم لباساشو دربیاره، پیژامه بپوشه؟

جانگکوک که از فرار کردن های مرد کلافه شده بود غرید:
-ووبین دو دیقه آروم بگیر. باید حرف بزنیم!

پسر با چشمای سرد زل زد به جانگکوک و قاطعانه گفت: -نه!!! الان نه جانگکوک! الان نه.

بعدم دست تهیونگ رو دور گردن خودش انداخت و تهیونگ مست و خوابالود رو به سمت اتاق گوشه راهرو برد!

خورشید کم کم داشت طلوع میکرد، به پهلو روی تخت دراز کشیده بود و قامت ووبین رو از پشت سر نگاه میکرد!
نمیدونست چند دقیقه یا چند ساعت میشد که روی بالکن ایستاده بود و در سکوت به آسمون نگاه میکرد. شلوار راحتی طوسی پوشیده بود، بالا تنه اش برهنه بود وعضله های کتف و کمرش و پوست عسلی براقش زیر آفتاب تازه طلوع کرده میدرخشیدن.

باد میخورد توی موهای قهوه ای تیرش و شبیه یه تندیس از شاهزاده های یونانی شده بود. دلش گرفت! بی چشم و رو نبود، تک تک لطف های ووبین رو یادش میومد. وقتی جایی نداشت بره، ووبین بهش پناه داد. وقتی کار نداشت، ووبین براش کار پیدا کرد. وقتی از دوری تهیونگ گریه میکرد و هرشب با سوزش قلب شکستش میخوابید، ووبین پناهش شد!

حالا خودش شده بود باعث و بانی حال بد اون پسر. تحمل نکرد... از روی تخت بلند شد و آهسته در بالکن رو باز کرد.

24 | SOPEWhere stories live. Discover now