Part 72

793 184 61
                                    

****

ماژیک قرمزش رو برداشت و دور قسمتی که بالاش نوشته بود
"خروجی پنجم" دایره ی قرمزی کشید. نقشه ی بزرگی که روی کاغذ آدو چاپ شده بود رو کمی باز تر کرد و به دایره های قرمزی که تقریبا همه جای نقشه به چشم میخوردن، نگاه دوباره ای انداخت.

نمیفهمید کجا مشکل داره چون توی این چیزا سررشته ای نداشت و هنوز هم معتقد بود اون یه آهنگساز معمولیه.
اما هربار در مقابل این حرف، از مادربزرگ و رئیس جمهور یه جواب یکسان میگرفت " تو برای هدف والایی متولد شدی" و فقط خدا میدونست چقدر از این هدف والا بیزاره.

نه توی زندگی روزمره و نه حتی روابط خصوصیش، نمیتونست احساس راحتی بکنه. از همه ی این ها گذشته، بعد از تولد بیست و چهار سالگیش تعداد و وضوح رویاهایی که میدید کمتر شده بود.
اینها باعث میشدن این فکر توی ذهنش شدت بگیره که احتمالا بعد از بیست و چهارسالگی قرار نیست اتفاق بدی براش بیوفته و ممکنه فقط توانایی دیدن آینده رو از دست بده.

با شنیدن صدای پای یونگی که به سمت اتاق کارش میومد، بازدم نفسش رو کلافه بیرون داد و نقشه رو زیر کاغذ های روی میز قایم کرد. در حالی که انگشت هاشو توی هم قفل میکرد، زل زد به در ورودی اتاق.

طبق روال یک هفته ی گذشته، حضور یونگی به شکل عجیبی بیشتر حس میشد. صبح ها زودتر از همیشه بیدار میشد و بعد از آماده کردن صبحانه ی هوسوک، به استدیو میرفت و هنوز آفتاب غروب نکرده، به خانه برمیگشت.

روزهای تعطیل هم که از صبح بیدار میشد و از تک تک کارهای هوسوک ایراد میگرفت. از غذاخوردنش گرفته تا کار کردن بیش از اندازه اش!

هوسوک اتاق رو مرتب کرده بود و لباس گرمی هم به تن داشت؛ مطمئن بود یونگی چیز جدیدی برای ایراد گرفتن نداره که با صدای عصبی و بانمک یونگی که مثل همیشه گرفتگی دلنشینی داشت، چشم هاشو بست و آهسته زمزمه کرد:
-خدای من! نه!

یونگی با پیشبند و دستکش های خیسش، دست به کمر شد و غرید:
-چند بار بگم روی میز قوز نکن؟ میدونی توی این پوزیشن چقدر به کمر و گردنت فشار میاد؟

هوسوک نگاهی به موهای خیس از عرق یونگی که به پیشانیش چسبیده بود انداخت و با شیطنت خندید:
-پس چه پوزیشنی دوست داری؟

یونگی فورا یک لنگه از دستکش های خیس رو از دستش درآورد و به سمت پسر پرت کرد. هوسوک همزمان با جا خالی دادن، خندید و مراقب بود کاغذ های روی میز خیس نشن:
-عه عه! عادتای بد پیدا کردیا. نمیگی نتا خیس میشن؟

 یونگی شانه بالا انداخت و بیخیال جواب داد:
-هر چیزی یه بهایی داره. اگه ناراحتی کمتر زبون درازی کن... صافم بشین!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now