Part 55

893 201 42
                                    

*********
با حس گرمای دم و بازدم نزدیک صورتش، که اصلا براش آشنا نبود، پلک هاشو از هم فاصله داد و زل زد به صورت میرا. دخترجوان، در خواب هم چهره ی مظلوم و خواستنی داشت، اما ابدا هیچ حسی رو در قلب یونگی، برانگیخته نمیکرد انگار!

آهسته، جوری که دختر رو بیدار نکنه، از تخت خارج شد و با پوشیدن اولین تیشرتی که به دستش رسید، از اتاق خواب خارج شد.

موبایلش رو برداشتو وارد صفحه ی پیام رسانش شد. با دیدن چراغ سبز کنار مخاطبی که "عشق من" ذخیره شده بود، چیزی ته دلش لرزید. با خودش فکر کرد چه دلیلی باعث شده تا اسم پسر رو عوض نکنه؟یعنی فراموش کرده بود یا چیز بیشتری پشت این به ظاهر "فراموشی" پنهان شده؟

پلک های قرمزش رو روی هم فشرد تا مانع افکاری که در ذهنش میچرخیدن، بشه. انگار با بستن چشم هاش، میتونست از تمام خاطرات فرار کنه و افسوس، که همه چیز برعکس بود! با بستن چشماش،درست بین غرق شدن توی اون تاریکی عمیق، چهره ی هوسوک میدرخشید! انگار خاصیت اون پسر همین بود...کافیه یکبار ببینش، تا دیگه نتونتی هرگز فراموشش کنی! نفهمید کی و چطور، وارد صفحه ی چت شخصیشون شد و نوشت:
"بیداری؟"

و بعد از ارسال پیام، تازه به خودش اومد و متعجب زل زد به ساعت گوشی که سه صبح رو نشون میداد! پشیمان از کار نسنجیده اش، دوباره به صفحه ی چت برگشت و درست همون لحظه که میخواست پیام رو پاک کنه، جواب اومد:
"آره! یه سری پروژه داشتم، برای دانشگاه. تو چرا بیداری؟"

نمیدونست چی باید بگه. بنویسه داشتم به تو فکر میکردم خوابم نبرد؟ فکر تو نمیذاره بخوابم؟ با انگشت های لرزان تایپ کرد:
"بخاطر پروژه های کمپانی! همه چیز روبه راهه؟" کمی به

قسمت آخر پیام،فکر کرد و بعد از پاک کردنش، دوباره نوشت:
"بخاطر پروژه های کمپانی! برای تولد جانگکوک، میبینمت؟"

و با استرس و خجالت، پوست لبش رو جوید. حس میکرد خیلی پرروییه که اینطوری بهش پیام بده و بخواد ببینتش..اما مگه اون کسی که رابطه رو تموم کرد، هوسوک نبود؟ منتظر، چشم به صفحه دوخته بود که بالاخره انتظارش به سر رسید:
"البته"

نفس عمیقی کشید و سعی کرد هیجانش رو کنترل کنه:
"باشه. پس میبینمت"

و منتظر جواب موند، اما انگار پسر پشت خط، خوابیده بود.
کمی دمغ شد اما سعی کرد با فکر به دیدن هوسوک، خودشو آروم کنه و درست همون لحظه، با دیدن میرا توی تخت خوابش، سرتاسر وجودش پر از حس عذاب وجدان شد.

**********

بالاخره تصمیم گرفته بود با سرنوشتش نجنگه. هنوز هم
روزی رو که وارد کاخ آبی شده بود رو به خاطر میاورد. تمام بدنش از استرس و هیجان میلرزید و رنگ پریدگیش به وضوح مشخص بود.
هنوز هم نمیتونست باور کنه، اون مردی رو که از نزدیک میدید، رئیس جمهور وقت باشه. بعد از شنیدن حرف های مادر بزرگش که شامل:
"جناب رئیس جمهور امسال هم کاندید شدن و فکر میکنن توطئه ای از جانب یکی از نزدیکانشون درحال وقوعه و هوسوک تو باید سعی کنی همه چیز رو پیش بینی کنی."

24 | SOPEWhere stories live. Discover now