Part 30

1.2K 247 33
                                    

_____________________

جانگکوک با صورت وا رفته به نیم رخ غرق در فیلم تهیونگ نگاه کرد و بعد بالشتک روی مبل رو برداشت و پرت کرد سمتش که باعث شد کاسه پاپ کورن، روی فرش واژگون بشه!
تهیونگ با چشمای گرد شده، نگاهی به کاسه ی روی زمین و بعدم به صورت حرصی جانگکوک انداخت و غرید:
 -چته حیووووووون؟
جانگکوک هم متقابلا با لحنی مشابه جواب داد:
-مثل ادم باهات حرف میزنم، نمیفهمی! مجبورم با زبون خودت باهات ارتباط برقرار کنم! جای تو با مرغ همخونه میشدم، بیشتر نفع داشت.
تهیونگ که از به هم خوردن مود فیلم دیدنش کلافه بود، درحالی که خم شده و کاسه رو از روی زمین برمیداشت نالید:
-ولم کن بابا! گند زدی به خونه. چه منفعتی دیگه؟ چیکار کنم برات؟ تخم بذارم؟
جانگکوک خنده اش گرفت، بالحنی که هم پر از خنده بود هم پر از عصبانیت، غرید:
-مشورت میخوام!
تهیونگ دوباره روی مبل دراز کشید، اما این بار تلویزیون رو خاموش کرد! رفتار بی تفاوتش جوری بود که انگار میگفت" برام مهم نیست" اما کوک خوب میدونست دلیل خاموش کردن تلویزیون، توجه به حرفای اونه!
مچ دستشو گذاشت روی چشماشو با لحن معمولی گفت:
-اول جارو بیار اینجا رو تمیز کن،بعد هرچی میخوای بگو!
جانگکوک چیزی نگفت،به سمت آشپزخونه رفت و با جارو برگشت و مشغول جمع کردن پاپ کورنای روی زمین شد! تهیونگ باتعجب دستشو از روی چشمش برداشت و نیم خیز شد:
-نه....مثل اینکه قضیه جدیه!حرف گوش کن شدی کوک!!! داستان چیه؟
جانگکوک همونطوری که سرش پایین پایین بود با ِمن و ِمن گفت:
-اگه یه دوستی نیاز به روانپزشک داشته باشه،بعد تو بدون اطلاعش با یه روانپزشک مشورت کرده باشی،بنظرت خیلی عصبی میشه؟
تهیونگ با نگاه گیج و گنگی به پسر کوچکتر نگاه کرد:
-حقیقتا نفهمیدم!
جانگکوک همچنان سرش پایین بود:
-خب..راستش ... یکی از دوستای قدیمیم نیاز به روانپزشک داره، اما نمیتونم به خودش بگم،برای همین بی خبر و بدون اجازش رفتم پیش یه روانپزشک و از دکتر، مشورت گرفتم!
تهیونگ منتظر شنیدن بقیه حرف های پسر، زل زد به صورتش و جانگکوک هم نگاهش رو میدزدید:
-الان میخوام بدونم، بنظرت اگه بهش بگم،ناراحت میشه؟
تهیونگ که انگار کمی سردگم شده بود، بریده بریده و متفکر جواب داد:
-خب..طبیعتا، نباید بشه! تو قطعا تصمیم بدی نداری و میخوای کمکش کنی، ولی...عامم...یجورایی به حریمش تعرض کردی! نمیدونم واقعا!موقعیت عجیبیه!چطوره بری رک بهش بگی"باید بریم پیش پزشک"؟
جانگکوک تمام جرئتش رو جمع کرد و نگاهشو دوخت توی چشمای پسر:
-تهیونگ؟!! باید بریم پیش پزشک!!!!!
*********
چهارسال میگذشت!چهارسال از زمانی که مادرش اونو بدون ذره ای تامل رها کرده بود، میگذشت!
چهارسال بود که برای آقای سو کار میکرد، توی کلاب غیرقانونیش ظرف میشست! پشت اون کلاب بزرگ، یه اتاق بود که تنها چیزایی که توش به چشم میخورد، یه تخت بود و یه چراع خواب! برای حمام باید از حمام عمومی های توی خیابون و برای دستشویی هم باید از سرویس بهداشتی کلاب استفاده میکرد! تمام اینها زمانی اتفاق افتاد که اون فقط هشت سالش بود! زمانی که با اقای سو رفت، فقط کتاب و یونیفرم مدرسشو برداشت به علاوه ی ماشین اسباب بازی چوبیش!
و حالا، دوازده سالش شده بود، زودتر از بقیه ی هم سن و سالاش قد کشیده بود زیبایی مردونش ، خیره کننده بود. همه چیز تقریبا خوب پیش میرفت بجز اون پیرخرفت! ارباب پارک! مرد موجوگندمی که معاون اقای سو بود و به کارهای کلاب رسیدگی میکرد و صدالبته...از همون دیدار اول، چشمش پسر رو گرفته بود! از هر بهانه ای برای دست مالی کردنش استفاده میکرد، چه به بهانه ی تشویق و چه به بهانه ی تنبیه!
باید کم کم پول جمع میکرد...باید خودشو از این مخمصه خلاص میکرد! اون یه فاحشه یا زیرخواب نبود!نباید عاقبتش همچین چیزی میشد!

*********
نفهمید چطوری و با چی، اما خودشو رسوند جلوی آپارتمان پسر!
بدون مکث انگشتشو روی زنگ فشرد که بعد از چند ثانیه درباز شد و هوسوک با لبخند توی چهارچوب در نمایان شد! نگاهش جوری بود که انگار منتظر بوده! شیطنت و دلتنگی و... عشق، توی چشماش بیداد میکرد! نگاه یونگی چرخید روی بدن پسر، بالاتنه ی برهنه و حوله ی سفیدی که دور کمرشو پوشونده بود! درست مثل اولین دیدارشون! دیگه صبر نکرد،به سمت هوسوک حمله ور شد و درحالی که محکم کمرشو گرفته بود، در اپارتمان رو با پاهاش بست!دیگه نیازی به فکر کردن نداشت،نمیدونست چطوری و کی، اما دلشو به
هوسوک داده بود! لب های پسر رو با خشونت بین لب هاش گرفت و مکید! مطمئن بود قراره رد های رنگی زیادی روی لب و بدن پسر نقش ببنده!
از افکارش، نیشخندی روی لبهاش نشست و بدون قطع کردن بوسه، پسر رو به سمت اتاق خواب برد! باعجله و پررویی که نمیدونست از کجا اومده،دکمه های پیراهن خودش رو باز کرد، اون زیبای مومشکی رو خوابوند روی تخت و خودش هم روی بدنش خیمه زد! هوسوک کف دستشو روی سینه یونگی گذاشت و با هول دادنش، بوسه رو قطع کرد:
-هی هی! یونگی بااخم نچی کرد و گفت:
-چندماهه منو دیوونه کردی جانگ هوسوک! دیگه هیچکس نمیتونه از دستم نجاتت بده!
هوسوک خنده اش گرفت:
-حالا کی گفته میخوام نجات پیدا کنم؟ فقط خواستم بت بگم لوب داری؟ ممکنه اذیت شی!
یونگی چند لحظه گنگ و بعدم با چشمای متعجب به هوسوک نگاه کرد که باعث شد خنده های پسر شدت بگیره، آهسته غرید:
-الانم از تخس بازیات دست برنمیداری؟
هوسوک باخنده ابرو بالا انداخت و گفت:
-اولا بعد یه هفته اومدی اینجوری به من حمله کردی که چی؟نه حرفی نه چیزی!دوما...تو که اول آخرش قراره به من بدی، ده این ناراحتیت از چیه؟
یونگی از روی هوسوک بلند شد و با پاش لگدی به پای پسر زد و عصبی غرید:
-گمشو بابا! حیوون! گوه میزنی به مود آدم!
هوسوک نیم خیز شد و به ارنجش تکیه داد و نگاهشو دوخت به قامت ایستاده یونگی:
-نمیفهمم! اگه قراره باهم یکی بشیم،اگه دوسم داری، دیگه این غرورت چیه؟ یونگی اگه منو میخوای، باید بفهمی توئم باید قلب و روحتو در اختیارم قرار بدی! عشق تنها معامله ایه که سود و زیان شرکا،رابطه ی مستقیمی باهم داره! مگر اینکه عاشق نباشی یونگ...!کافیه باخودت رو راست باشی!! حقیقتا اونجوری که تو میخوای این رابطه رو، من نمیخوام!منم قراره از یه سری چیزا بگذرم...اما اگه دوطرفه نیست، من تو این بازی نیستم! بذار برم دوتا قهوه اماده کنم!

باجمله ی بی ربط آخرش میخواست بحث رو عوض کنه تا به یونگی فرصت فکر کردن بده! بعدم بلند شد و مقابل چشمای شرمنده و ناراحت یونگی، به سمت اشپزخونه رفت!
هوسوک اما علاوه بر رابطه ی عجیبش با یونگی...فکرش درگیر بوسه شون بود! یادش اومد اولین باری که یونگِی خجالتی اومده بود دم در خونش،یک رویا دید، از یه بوسه با جزئیات کامل! اون روز اون بوسه اتفاق نیوفتاد، اما بعد از چند ماه، امروز به وقوع پیوست!
پس دیدن آینده، فقط شامل آینده ی نزدیک نبود؟
اون میتونست آینده ی دورتری رو هم بیینه؟ مثلا چندماه یا حتی چند سال بعد؟
ادامه دارد...

24 | SOPEWhere stories live. Discover now