Part 4

1.6K 316 29
                                    

زیر لب غرید"خدای من! جونگکوک تو دیگه نه!حوصله ی تو رو ندارم"

با خشم به سمتش رفت و شیشه ی سبز رنگ رو از دستش قاپید:
-بسه دیگه!کبریت بگیرن نزدیکت،منفجر میشی! چه وضعیه برا خودت ساختی؟
جونگکوک نگاهشو با مکث از تلویزون برداشت و به قامت بلند پسر مقابلش دوخت!صورتش تار بود و نمیتونست تشخیص بده کیه،فکر کرد برادرشه،با صدایی که بخاطر مستی کشیده میشد غرید:
-تو..تو اینجا چه غلطی میکنی؟ها؟
تهیونگ کلافه چنگی به موهاش زد:
-محض رضای خدا کوک! تو دیگه فیلمش نکن امشب!قرار دارم!
جونگکوک بی توجه به پسر،زیر لب فحشی داد ، میخواست دوباره شیشه ی مشروب رو ورداره که دست تهیونگ زودتر بهش رسید:
-مگه با تو نیستم؟میگم بسه دیگه!
جونگکوک با تقلا برای گرفتن شیشه نالید:
-بچه ی تخس..من ..من ازت بزرگترم مثلا!بدش من! تهیونگ که متوجه شدت مستی جونگکوک و هذیون گفتناش شده بود،پسر رو بغل گرفت و بی صدا خندید:
-چته کوک؟چرا اینجوری شدی؟
پسر عطر تن تهیونگ رو شناخت،اروم شد و دست از تقلا برای گرفتن شیشه برداشت،بی اختیار زمزمه کرد:
-من!؟من فقط عاشقشم!
تهیونگ،صورت پنهون شده توی آغوشش رو نمیدید،اما متوجه شد پسر بغض کرده،آروم دستشو روی کمرش کشید و نزدیک گوشش زمزمه کرد:
-هی هی !چی شده پسر؟
جونگکوک انگار هیچ کنترلی روی خودش و احساساتش نداشت،به آنی صورتش خیس شد و بعدم تیشرت نازک و مشکی تهیونگ:
-من دوسش دارم ...تهیونگ..چرا نمیفهمه؟
تهیونگ اروم موهای پسر رو نوازش کرد:
-کیو دوس داری رفیق؟بهش گفتی؟
جونگکوک هنوزم فکر میکرد این پسری که بغلش کرده
برادرشه،مدام زمزمه میکرد:
-تهیونگ...تهیونگ..من عاشقشم!
تهیونگ فکر میکرد مستی از سر کوک پریده و حالا داره اسمشو صدا میزنه:
-باشه کوک!فردا که حالت بهتر شد،پیداش میکنیم و بهش میگی که عاشقشی باشه؟
جونگکوک فین فین کرد..هنوزم پسری که تو بغلش بودو نشناخته بود:
-قول میدی؟فردا که اومد خونه بهش بگیم؟توئم کمکم میکنی؟
تهیونگ دیگه کم کم از حرفای پسر،سر درنمیاورد..پس فقط برای اینکه از سر بازش کنه ،تائیدش کرد:
-اره..قول میدم..حالا پاشو بریم تو اتاقت بخواب!الاناس سانا پیداش بشه!
کوک با وحشت حلقه ی دستشو دور کمر تهیونگ تنگ تر کرد،مگه چند بار میتونست کسیو پیدا کنه تنش بوی تن تهیونگو بده و اونم اینجوری بی قید،به اغوشش بکشه؟
-نرو..لطفا نرو!
تهیونگ زیر لب کلافه "نچی" کرد و بیشتر سعی کرد پسربچه ی آویزون رو از خودش دور کنه که نفهمید چطوری،یه گرمی و لزجی مسخره ، روی تیشرتش ریخته شد!
جرئت نداشت سرشو بندازه پایینو و گندکاری کوک رو نگاه کنه! ولی خب،کاملا واضح بود! بالا آورده بود روش!
دلش میخواست فریاد بکشه، اما وقتی چشمش به چشمای بسته ی کوک و قیافه ی مظلومش افتاد،اونم با اون ردای اشکی که رو صورتش مونده بود، دلش نیومد!
به سختی پسر نیمه هوشیار رو به سمت دستشویی برد،بدون هیچ حس و نگاه اضافی،لباساشو درآورد،بدنشو تمیز کرد و به سمت اتاقش برد!
دوتا پتو روی پسر کشید و گذاشت بخوابه،خودشم به سالن برگشت تا گندکاری کوک رو تمیز کنه و به سانا خبر بده که امشب نیازی نیست بیاد!
اینقدر از دست هوسوک و جونگکوک کلافه شده بود،که دیگه نه جونی برای سکس داشت نه حوصلشو!

احساس میکرد معدش سنگینه و میسوزه، سردرد مرگباری هم که به سراغش اومده بود، نشون میداد دیشب توی نوشیدن، زیاده روی کرده!
به سختی میتونست چشماشو باز کنه،اما باید دنبال موبایلش میگشت،چون شخص پشت تلفن اصلا قصد نداشت کوتاه بیاد!
کلافه با صدای خشدار غرید:
-بلهههه؟
صدای پشت خط هم عصبی بود:
-هوسوک چه مرگته؟واقعا مثل بچه ها حسودی کردی و میخوای بزنی زیر حرفات و کارت؟ میدونی چقدر برای موسیقی این نمایش برنامه ریختی؟میدونی چقدر ماها روت حساب کردیم؟میدونی چقدر..؟
هوسوک کلافه گوشی رو از صورتش فاصله داد و دیگه بقیه حرفای الکس رو نشنید،کمی بعد دوباره به آرومی گوشی رو به صورتش نزدیک کرد:
-الکس من امروز حالم خوب نیست!فردا میام!اوکی؟
تنها چیزی که به ذهنش رسید بگه تا الکس دست از سرش ور داره همین بود!
الکس چند لحظه آروم شد و پرسید:
-هی!!خوبی پسر؟چی شده؟مریض شدی؟
صداهایی از اونور خط میومد که چیزی ازشون نفهمید،الکس دوباره توی گوشی پرسید:
-ببین هوسوک...بچه ها میخوان بیان پیشت!چیزی لازم نداری؟
هوسوک کلافه چشماشو بست:
-نه الکس!نیاین!نیازی نیست..خوبم فقط میخوام استراحت کنم!
الکس که متوجه ناراضی بودن هوسوک شده بود،کمی نامطمئن
پرسید:
-مطمئنی میخوای تنها باشی؟چیزی لازم نداری؟
هوسوک با قاطعیت جواب داد:
اره..زحمت نکشید!خداحافظ!
بعدم گوشیو بدون اینکه به الکس مجال مخالفت بده،قطع کرد!
از سرجاش به سختی و با معده درد بلند شد و به سمت حموم رفت!
دوش آب سرد رو باز کرد و بدون فکر رفت زیرش..تمام دیشب رو داشت خواب های عجیب میدید! توی اکثرشونم اون پسر مونقره ای حضور داشت! قطره ای آب توی چشماش رفت،پلکاشو که روی هم گذاشت ،یه تصویر مبهم خیلی سریع از جلوی چشماش رد شد!
با وحشت چشماشو باز کرد...مطمئن بود بستن چشماش فقط یک صدم ثانیه طول کشیده،اندازه یه پلک زدن!
اما اون تصویری که دید...شاید اندازه ی یه فیلم طولانی بود! یونگی رو دیده بود...اومده بود جلوی خونش! براش فرنی گرفته بود! با همدیگه خوردن! یونگی مدام لبخند میزد! انگار یه چیزی خوند...یه چیزی مثل آواز!
وحشت زده دوش رو بست و حوله شو پوشید!
باید افکارشو روی یه چیز دیگه متمرکز میکرد،نمیتونست تمام زندگیشو وقف فکر کردن به اون پسر و عذاب وجدان بعدش،بکنه!
به سمت تلویزیون توی حال رفت و بعد از روشن کردنش،صداشو تا جای ممکن زیاد کرد و بعدم رفت توی آشپزخونه!
قهوه سازو روشن کرد..کتری رو هم گذاشت روی گاز! شیرجوش رو هم از کابینت برداشت تا شیر گرم کنه! نمیدونست دقیقا داره چه غلطی میکنه، فقط میخواست سرش گرم بشه! به هرقیمتی!
چون دیدش...توی اون رویا دیدش!خیلی واضح!یونگی رو بوسیده بود!
بلند شدن صدای زنگ آپارتمان،همزمان شد با افتادن بطری شیر از دستش و کثیف شدن سرامیکای آشپزخونه!
اصلا دلش نمیخواست در رو باز کنه، اما شخص پشت در،مدام دکمه رو فشار میداد!
با قدم های لرزون و اهسته به سمت در رفت،موقعیتش عین فیلمای ترسناک شده بود!
خندش گرفت و توی دلش غرید:
-مثلا مردی!خجالت بکش با این قد و قوارت!
نفس عمیقی کشید و چند قدم باقی مونده رو محکم برداشت و در رو باز کرد! اما کاش هیچ وقت این کارو نمیکرد!
فقط با چشمای گرد و نفسی که حبس شده بود،نگاهشو دوخت به منظره ی مقابلش!!

ادامه دارد...!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now