Part 6

1.5K 312 17
                                    

هوسوک با مکث و تعجب به لبخند ناگهانی یونگی نگاه کرد:
-کجاش خنده داره؟
یونگی با لبخندی که هرلحظه بزرگتر میشد لب زد:
-گفتی همکاری؟

هوسوک که از حرفای پسر سر درنمیاورد غرید:
-چیه مگه؟
یونگی اما لبخندش لحظه ای هم پاک نمیشد:
-یعنی اگه..اون..اونجوری که میخ..میخوای بشم،میذاری توی تی..تیم باشم؟!
خودشم نمیفهمید چرا اینقدر تایید هوسوک براش مهم شده. شاید چون یه پسر کامل و همه چی تموم بود!
هوسوک سرشو به نشانه مثبت تکون داد:
-اولا نیازی نیست جوری که من یا بقیه میخوان باشی، فقط بهترین خودت باش! دوما بودن تو توی تیم نیازی به تایید من نداره، تو میتونی همین الانشم با الکس همکاری کنی! اما اینکه من برگردم به تیم یا نه، این بستگی به تو داره.

برنگرده به تیم؟ محال بود یونگی اینو تحمل کنه! چطوری میتونست شبا از عذاب وجدان بخوابه؟ و مدام توی دلش به خودش غر بزنه که شغل یه نفر دیگه رو ازش گرفته؟
فورا سرشو بالا گرفت و محکم جواب داد:
-هر..هر..هرکاری بگ..بگی میکنم! ولی برگرد ت..ت..تیم!
لبخند نامحسوسی روی لبهای هوسوک نشست! عجیب دلش میخواست این پسر رو توی اوج ببینه و میخواست هرکاری که از دستش برمیاد براش انجام بده! هیچ ایده ای هم نداشت چرا یهویی اینقدر به بقیه اهمیت میده! ولی یه چیزی راجب این پسر با بقیه فرق داشت...!انگار دلش میخواست فقط و فقط به یونگی کمک کنه!

درحالی که تیشرت و شلوار خونگیشو پوشیده بود،روی تخت نشسته و پاهاشو ب صورت هیستریک به زمین میکوبید!
لبشو به دندون گرفته و پوستشو میجویید. باز شدن ناگهانی در اتاقش برابر شد با پخش شدن طعم و گرمای خون توی دهنش!
لعنت! عادتش بود،هروقت استرس داشت،اینقدر پوست لبشو میجویید که کل دهنش خونی بشه!
تهیونگ با دیدن صورت دردمند جونگکوک، اخماشو توی هم کشید و جلوی پاهای پسر زانو زد و غرید:
-ببینم لبتو! باز زدی ترکوندی خودتو؟ مضطربی چرا؟
درحالی که زل زده بود به لبهای جونگکوک، با دقت مشغول پاک کردن خون از روی لبهای نازک و سرد جونگکوک شد!
خون توی رگ های پسر از حرکت ایستاد! بدون اینکه پلک بزنه، به صورت متفکر تهیونگ نگاه میکرد که توی فاصله ی کمی از صورت خودش قرار داشت!
یه لحظه با فکر بوسیدن لبهاش، تمام خون توی بدنش، به سمت صورتش پمپاژ شد! سرخ شدن گونه هاشو حس میکرد!
با عصبانیت و استرس دستشو زیر دست تهیونگ کوبید و از روی تخت بلند شد!
تهیونگ با حرص غرید:
-چته حیوون؟ خوبیم بت نیومده!؟
جونگکوک دستاشو توی موهاش چنگ کرد و با استرس به سمت تهیونگ چرخید:
-من دیشب یادمه مشروب خوردم ولی دیگه چیزی یادم نیست! من..من چرا صبح، لخت توی تختم بودم؟
تهیونگ با شیطنت نیشخندی زد:
-تو لخت بودی، دلیلشو از من میپرسی؟ شاید دیشب بالاخره از ریاضت دراومدی!
بعد ادای گشتن درآورد و اطراف تخت سرک کشید و ادامه داد:
-صبح که بیدار شدی دختری پسری فرشته و پری چیزی تو تختت نبود؟
و زد زیر خنده!
جونگکوک اما عصبی تر از هر وقت دیگه ای به سمت تهیونگ رفت و یقه ی پیراهنشو توی مشتش گرفت و توی صورتش فریاد کشید:
-بنظرت من الان رو مود شوخیمممم؟
تهیونگ با بهت و دلخوری توی چشمای کوک زل زد و دستاشو دور مچ دستای پسر حلقه کرد و از یقه ی خودش فاصله داد! اصلا دلیل رفتارهای جونگکوک رو نمیفهمید، با صدای سردی که دلخوری ازش بیداد میکرد لب زد:
-مست بودی،توی سالن بالا آوردی! منم بردمت حموم بعد کمکت کردم بخوابی!
جونگکوک با وحشت به خودش و بعدم به تهیونگ نگاه کرد! نکنه کاری کرده بود؟یا بدتر از اون،نکنه حرف اضافی زده باشه؟
با شک و تردید زمزمه کرد:
-من..من حرفی زدم؟
تهیونگ همچنان دلخور بود، بدون اینکه به کوک نگاه کنه به سمت در اتاق رفت و در همون حال هم جواب داد:
-فقط گفتی عاشق یکی شدی!
رنگ از رخسار جونگکوک پرید و با وحشت به پسر مقابلش نگاه کرد که تهیونگ ادامه داد:
-هرچقدرم پرسیدم طرف کیه،نگفتی!
در اتاق رو باز کرد و نیم نگاه دلخوری به جونگکوک انداخت و از اتاق بیرون رفت!
جونگکوک نفس اسوده ای کشید،اما از رفتار خودش شرمنده بود!
نگاه آخر تهیونگ،آتیش به جونش مینداخت،چطور تونسته بود عشقشو ناراحت کنه؟ پسری که بعد از پر شدن خوابگاه ها، بهش پناه داده بود و رفاقت رو در حقش تموم کرده بود؟
بغض کرد!چقدر دلش یه نفرو میخواست تا کنارش با خیال راحت و بدون خجالت بزنه زیر گریه!
به سمت موبایلش که روی میز کوچیک کنار تخت بود رفت و بدون مکث شماره مادرشو گرفت! صدای مهربون و گرم زن که توی گوشش پیچید،اشکاش دونه دونه پایین ریختن:
-الو؟جونگکوک؟خوبی پسرم؟
صداشو صاف کرد و سعی کرد شاد باشه:
-عااا مامان!خوبم..شما خوبین؟بابا خوبه؟
زن با محبت و عشق جواب پسرکشو داد:
-ما خوبیم پسرم! تو خوبی؟خوب غذا میخوری؟ هوا خیلی سرد شده، هواشناسی میگفت سئول هم سردتر از سالهای قبله! لباس گرم بپوش..باشه کوک؟
جونگکوک میخواست بگه"اره سئول سرده،چون تهیونگ سرده" اما لبخندی زد و مثل بچه ها با غرغر گفت:
-مامااان!مگه بچم اخه؟
مادرش مهربون و موقر خندید:
-هرچقدرم بزرگ بشی بازم بچه ای برای من! نمیای بوسان پسرم؟ بیا یه سر بزن!ها؟
جونگکوک دلش پر میکشید برای خانوادش:
-یدونه از امتحانام مونده مامان! اونو تموم کنم،چند روزی میام باشه؟
کمی دیگه با مادرش حرف زد و بعد از قطع کردن تلفن، روی تخت دراز کشید! الان حس بهتری داشت، اما هیچ چیز نمیتونست سنگینی روی قلبشو برداره...اونم وقتی به این فکر میکرد که عشقش توی اتاق بغلی،مشغول عشق بازی با یه نفر دیگس!
دوباره داغی اشک توی چشماش نشست...!

هوسوک با صدایی مثل فریاد پرسید:
 -وات د هل یونگی؟ تو رپ میکنی؟
یونگی با چشمای متعجب به هوسوکی که از هیجان زیاد،تقریبا از پشت میز پریده بود بیرون، نگاه کرد:
-اره!خ..خب کج..کجاش عجیبه؟
توی اون چندساعت باهم رفیق شده بودن و هوسوک میدونست اگه چیزی بگه، یونگی ناراحت نمیشه، چون میدونه قصدش تمسخر نیست:
-پس لکنتت؟ چطوری رپ میکنی اصلا؟ کسی بهت یاد داده؟
یونگی همچنان متعجب بود:
-کار چند..چندان خا..خا..خاصی نیست!وقتی ر..ر..رپ میکنم دیگه لکنت ند..ندارم! و از بچگی خو..خو..خودم تمرین کردم.
هوسوک کم مونده بود اشکش دربیاد..این پسر چرا اینقدر خودشو دست کم میگرفت؟کار خاصی نبود؟اون میتونست رپ کنه، اونم با وجود لکنتش،بعد میگه کار خاصی نیست!هوسوک با حرص غرید:
-اگه کار خاصی نیست،پس من چرا نمیتونم رپ کنم؟ یونگی لبخند مهربونی زد:
-خب بهت یاد مید..میدم!
هوسوک کم مونده بود گریش بگیره:
-مین یونگی محض رضای خدا، چه مرگته؟بحث یادگرفتن من نیست! بحث تو و اعتماد به نفسته! اصلا ولش کن، زودباش یکم بخون!
یونگی تعجب کرد، اما بخاطر رضایت هوسوک حاضر بود هرکاری بکنه:
-الان؟
هوسوک غرید:
-گفتم زود باش!
یونگی بی هیچ حرفی،کمی گلوشو صاف کرد و چشماشو بست، کمی بعد صدای رسا و گیرای یونگی بود که توی اشپزخونه
میپیچید ، درحالی که ورس رپ یکی از بزرگترین رپرهای جهان رو میخوند!
هوسوک دهنش باز مونده بود...این اسعتداد! اون قطعا یه ستاره میشد. بدون کوچکترین لکنتی داشت رپ میکرد،بدون موسیقی، حتی از رپر اصلی هم قشنگ تر میخوند!
یونگی که خوندش تموم شد،چشماشو باز کرد و با خجالت و صورتی که که بخاطر کمبود اکسیژن سرخ شده بود ، زل زد به هوسوک!
فقط یه جمله از بین لبهای خشک پسر مبهوت و شوکه خارج شد:
-تو یه ستاره ای مین یونگی، یه ستاره که قراره متولد شه!

ادامه دارد...!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now