Part 81 (The End)

1.6K 246 304
                                    


***


بریده های روزنامه رو دونه دونه، روی میز شیشه ای جلوی پاش میذاشتن. نمیدونست به کلمات ریز و درشت روی کاغذ ها توجه کنه یا صدای آهسته ی جانگکوک که کلماتش هرازگاهی با نفس های عمیقی که انگار برای قورت دادن بغض بودن، قطع میشد رو گوش بده.
هرچه که بود... درک و انتقال پیام ها براش شده بود مثل شکنجه. حرفی نزد و در سکوت فقط شنید و شنید و شنید!
"قهرمانان ملی"
"مرگ نوه ی معاون سابق، جان ملیون ها نفر را نجات داد"
"مسابقه ی مرگ"
"بمب های ساعتی در خیابان های سئول"
"دوباره یازده سپتامبردر 2013؟"

اسم جانگ هوسوک تقریبا توی هر پاراگراف تکرار شده بود و تمام روزنامه نگارها از مناعت طبع و بزرگواری خانواده ی جانگی نوشته بودن که بعد از مرگ پسرشون، درخواستی از دولت نداشتن! مرگ؟ مگه هوسوکش مرده بود؟

مرگ! این کلمه برای صورت زیبای اون بچه زیادی سنگین بودن. مگه میشد لبخند درخشانش سوخته باشه؟ بمب و آتش چی بود؟

مرگ! قلب عاشقش تاب و تحمل نداشت. عذاب وجدان مثل موریانه به تک تک سلول های بدنش رسوخ کرده بود و زنده زنده مغزش رو میجوید.

جانگکوک هنوز هم مشغول توضیح بود. بین حرفاش شنید:
-هیونگ! سه سال گذشته. برای ماهم سخت بود...نه اندازه تو! اما سخت بود.سه ساله هرروز تولد هوسوک میای اینجا و منم میام تا بهت بگم اون دیگه نی...

حرفش رو با فریادی از ته دل متوقف کرد. انگار جسمش روی کاناپه نشسته بود و روحش بود که با عصیانگری میخواست خونه رو روی سرش بذاره:
-نیاا! نیا اینجا و این مزخرفاتو بهم تحویل نده. مگه جسدشو پیدا کردن؟ خاکستر؟ کدوم خاکستر؟ چرا دست از سرم ور نمیدارین؟

این بار تهیونگ با عصبانیت غرید:
-فکر میکنی ما خوشمون میاد هرسال بیایم تو خونه ای که بوی هوسوک رو میده، زخم دلتنگیمونو هی بکنیم تا دوباره خونریزی کنه؟ تا فقط به توئه احمق بفهمونیم قرار نیست یه سال، روز تولدش برگرده؟

جانگکوک دستش رو روی دست تهیونگ گذاشت و به چشم های براق از اشک یونگی نگاه کرد. خودش هم بغض کرده بود و نفسش بالا نمیومد انگار... اونم ووبین رو از دست داده بود! اون پسر تنهای خندون رو. کسی که با وجود همه ی مشکلاتش میخندید و میخندوند:
-روزی که سوار ماشین میشدن ازم قول گرفت.

یونگی نگاه اشکی و منتظرش رو به چشم های پسر دوخت که ادامه داد:
-روزی که با ووبین داشتن ماشینارو میبردن بیرون. هیونگ موقع خداحافظی بغلم کرد و دم گوشم گفت مواظبت باشم. گفت میدونه سخته.. میدونه کلی غر میزنی و اذیتمون میکنی یا حتی میندازیمون بیرون... ولی تنهات نذاریم چون برخلاف ظاهر جدیت، قلبت مثل یه پر شناور، معصوم و بی پناهه!

بالاخره تلاش هاش بی نتیجه موندن و اشک هاش باریدن. بی حرف از روی کاناپه بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت. بالشت هوسوک رو به آغوش کشید و چشم هاشو بست.

24 | SOPEWhere stories live. Discover now