Part 12

1.3K 262 32
                                    

*******
بی هیچ حرفی و با سر به زیر افتاده، با انگشتای دستش بازی میکرد،
شرمنده بود و هیچ حرفی نداشت بزنه، هوسوک کسی بود که از یونگی در مقابل مسخره کردنای بقیه دفاع میکرد، حالا چیشد که خودش مسخره اش کرده بود؟
عصبی پوست لبشو میجویید، کلا یک هفته نمیشد که با این پسر آشنا شده بود اما اتفاقات و زمان سپری شده، مثل چندین سال به نظر میومد.
-من میخوام موسیقی این تاتر رو بسازم جانگ هوسوک. برام مهمه، میخوام توی چیزی که استعداد دارم بدرخشم، خودمو پیدا کردم و میدونم چی میخوام. نمیدونم از من خوشت میاد یا نه، و برام هیچ اهمیتی هم نداره،اما... سعی کن کار رو با مسائل دیگه قاطی نکنی،میتونی؟
صدای یونگی بود، بی تفاوت و با لحنی معمولی، درست مثل یه همکار که با همکار دیگش حرف میزنه! جمله ی آخر یونگی، توی سر پسر میپیچید. منظورش از مسائل دیگه چی بود؟ با خودش فکر کرد،نکنه میدونه بهش علاقه منده؟ پس با صدایی که سعی میکرد نلرزه پرسید:
-منظورت از مسائل دیگه چیه؟
یونگی سرش رو با مکث چرخوند و بالاخره به چشمای پسر نگاه کرد. نگاهش فقط برای چند لحظه رنگ محبت گرفت، مثل چندروز گذشته، اما فورا جاشو به بی تفاوتی داد:
-مسائل دیگه مثل رفتارای بچگانه ات، اینکه از بالا به من نگاه میکنی! اینکه من قبلا لکنت داشتم والان ندارم برات مسئله ی بزرگیه؟ خب راستشو بخوای من اهمیتی نمیدم، پس سعی کن خودت مشکلاتتو حلش کنی!
هوسوک متعجب جواب داد:
-من؟ من از بالا نگاه میکنم؟ این مزخرفات چیه یونگی؟ تو یهو تغییر کردی. توی یه روز چی عوض شد؟! یه جوری رفتار میکنی انگار همدیگه رو نمیشناسیم و برخوردت باهام مثل غریبه هاس .نه...تو حتی با غریبه ها هم بهتر از من رفتار میکنی.
یونگی بدون اینکه به پسر کناریش نگاهی بندازه نیشخندی زد و گفت:
-مگه خودتم همینو نمیخواستی؟ آخرین دیدارمون رو یادت میاد؟ تو بودی که گفتی دیگه نمیخوای با من حرف بزنی. بخوام دقیق تر بگم جملت این بود" ازت حالم به هم میخوره یونگی، از هر چیزی که مربوط به تو باشه". پس دیگه دوستی بینمون نمیمونه هوسوک! فقط بیا رو این موسیقی تمرکز کنیم.
پسر از حرفایی که زده بود شرمنده بود و هیچی نمیتونست تغییرشون بده، نه حتی معذرت خواهی.
پس حرف دیگه ای نزد، نداشت که بزنه، پشت پیانو نشست، درست کنار یونگی!
پسر بزرگتر موبایلشو به هوسوک نشون داد و معمولی لب زد:
-ببین میخوام رو این بیت کار کنم... هم کلاسیکه هم مدرن! با پیانو فوق العاده میشه، نظر تو چیه؟
صداش معمولی بود، لحنش هم! انگار با یه غریبه حرف میزد. قلبش طاقت نداشت یونگی رو اینطوری ببینه،سالها منتظرش بود، منتظر شخصی که حتی نمشناختش اما انرژیشو حس کرده بود:
-متاسفم یونگی!
صداش اونقدر آروم بود که بعید میدونست که پسر شنیده باشه، اما شنید و فقط نگاهش کرد!توی نگاهش دیگه عصبانیت نبود و همین به هوسوک جرئت بیشتری داد:
-اونطور که فکر میکنی نیست یونگ!من نمیخواستم اون حرفا رو بزنم.دلیلش نفرت نبود...باور کن!
مثل پسری که میخواد به دختر موردعلاقش اعتراف کنه و از رد شدن میترسه،قلبش تند میکوبید! پسر بزرگتر کمی به سمت هوسوک چرخید، نگاهش جای دیگه ای بود، انگار اصلا توی این دنیا حضور نداشت و به چیز دیگه ای فکر میکرد، با صدایی که کمی غمگین و شاید دلخور بود لب زد :
-پشیمونی بخاطر حرفی که نزدی، خیلی بهتر پشیمونی بخاطر حرفیه که زدی. حرف نزده رو شاید بشه یه روزی یه جایی توی شرایط بهتر، به زبون آورد اما حرفی ک زده شده .... هیچ وقت نه فراموش میشه نه میشه پس گرفتش! کلمات خیلی میتونن صدمه بزنن.
و نگاه عجیبی به هوسوک انداخت، نگاهش پسر رو یاد روز تصادف انداخت. همون روزی که اون سمت خیابون نگاه عجیبی به هوسوک انداخت و رفت.
کمی سکوت بینشون سایه انداخت، هوسوک جدیدا کلمات رو گم میکرد، انگار از حرف زدن وحشت زده بود، میترسید راز قلبشو لو بده یا بازم اطرافیانشو برنجونه، شاید حق با یونگی بود و باید حرفی نمیزد...پس چیزی نگفت! یونگی دستاشو به همدیگه زد و با لحن سرحالی گفت:
-خب بریم سراغ کارمون. با انگشت اشاره اش قسمتی از نت رو توی گوشی نشون داد:
-این قسمت رو تو بزن...اینجارو من. بعد باهم شروع میکنیم و دوتا قسمت رو ادغام میکنیم. چطوره؟
هوسوک اما فکرش دیگه اونجا نبود، پس فقط با حالت گیجی،سرش رو به نشانه مثبت تکون داد!
انگشتای یونگی آروم آروم کلاویه هارو فشار میداد و صدای ملایمی توی فضای سالن پیچید...حالا نوبت هوسوک بود، اما پسر انگار نمیتونست انگشتاشو تکون بده، با سر به زیر افتاده توی افکارش غرق شده بود. یونگی که متوجه حال بد هوسوک شد،چیزی نگفت و بخش های هوسوک رو هم خودش نواخت... حالا موسیقی عجیبی
بی وقفه توی سالن طنین مینداخت.
اون پسر یه نابغه ی موسیقی بود...بازیگرا از روی سن، به همراه الکس ، دونه دونه و ناخوداگاه به سمت پیانو اومدن و دور یونگی حلقه زدن!
اون موسیقی مثل به جادو بود انگار، هیچکس حتی توان پلک زدن هم نداشت...همه به پسری نگاه میکردن که با اخمای درهم و چشمای بسته، دونه دونه نت هارو بدون هیچ اشتباهی، اجرا میکرد.

24 | SOPEWhere stories live. Discover now