Part 67

817 185 56
                                    

***
توی کافیشاپ گرم، روبه روی همدیگه نشسته بودن که پسر به
حرف اومد:
-ممنون که بهم اعتماد کردی.

هوسوک متعجب از حرف پسر مقابلش، ابروهاشو بالا انداخت و فنجون سرامیکی و سفید رو از صورتش فاصله داد:
-راستش چاره ی دیگه ای هم نداشتم.

پسر لبخند نصف و نیمه ای زد و از توی کیف دستیش، یه فلش کوچک خارج کرد و روی میز گذاشت:
-اون روز حرفاتو شنیدم و بهشون فکر کردم... نپرس اینارو از کجا آوردم، اما فکر کنم به دردت بخورن. البته امیدوارم!

هوسوک نگاه سوالی به فلش نقره ای روی میز و بعد چشمای پسر انداخت:
-اینا چین؟

پسر سرش رو با خجالت پایین انداخت. کمی با آیس کافیش بازی کرد و بعد به چشم های هوسوک؛ روی میز خم شد و با صدای آهسته ای گفت:
-یه چیزایی از آقای معاون.

رنگ از صورت هوسوک پرید. فورا فلش رو برداشت و توی جیب داخلی کاپشنش انداخت:
-اینارو چطور گیر آوردی؟ نمیدونم چیا توشن اما خطرناکه.

پسر حرفی نزن و به نی توی لیوانش مک زد.
هوسوک دوباره پرسید:
-چرا این کارو کردی؟ مجبور نبود..تو تقصیری نداشتی هیچوقت.

پسر زل زد به رنگ سفید شیرش که چطور به قهوه ای ها رنگ میبازه و کرمی میشه:
-بخاطر تهیونگ. اینجوری وجدانم یکمی آروم میگیره.

هوسوک، لب هاشو توی دهنش جمع کرد و سرش رو به معنی فهمیدن تکان داد. پسر بعد از گذاشتن دنگ قهوه اش روی میز، از سر جاش بلند شد و کتش رو پوشید:
-امیدوارم موفق باشی هوسوک. لطفا مراقب خودت باش.

پسر لبخند نصفه و نیمه ای زد و آهسته با کف دستش، فلش توی جیبش رو لمس کرد. انگار که آتش حمل میکنه.
پسر در حال خارج شدن از کافه بود که هوسوک به سمتش چرخید و صدا زد:
-جانگکوک؟

جانگکوک ایستاد و به سمت صدا چرخید؛ هوسوک ادامه داد: -ممنونم! بخاطر همه چیز.

هوسوک از پشت شیشه ی بزرگ و زرد رنگ کافی شاپ، قامت جانگکوک رو نگاه کرد که چطور دستاشو توی جیب کتش فرو برده بود و از سرمای هوا، به قدم هاش سرعت میبخشید.

انقدر از پشت سر به جانگکوک نگاه کرد تا تبدیل به یک خط تیره شد و از دیدرس خارج.
دوباره رویای چند شب اخیرش رو به یاد آورد... پسری که توی اون پارکینگ بهش کمک میکرد. یه چهره ی آشنا! صدای آشنا... جانگکوک بود؟

با بازشدن در کافه توسط یه زوج جوون، باد سرد به صورتش خورد و کمی لرزید. نگاهش رو از مسیر رفتن جانگکوک گرفت و به فنجون چاییش دوخت.

***
سه روز قبل

با قدم های آهسته از پله ها پایین اومد که تهیونگ، کتاب توی دستش رو بست و از بالای عینک روی بینیش، به قامت خوشپوش پسر نگاه کرد:
-اممم..چه بویی، چه لباسایی.

24 | SOPEWhere stories live. Discover now