Part 36

1K 233 49
                                    

***

هر سه پسر پشت میز نشسته بودن. جانگکوک با غذاش بازی میکرد و تهیونگ هم درحالی که دستشو زیر چونش زده بود به پسر پرروی مقابلش چشم غره میرفت.
تنها کسی که با پررویی و اشتهای کامل، غذاشو میخورد، ووبین بود!
پسر بالاخره سرش رو از روی بشقاب بالا آورد و درحالی که دور دهنش رو با دستمال پاک میکرد، اول زیر چشمی به تهیونگ نگاه کرد و بعد هم با یه لبخند عاشقانه زل زد به جانگکوک:
-مرسی عشقم! عالی بود.
جانگکوک که هنوز هم به حرفای ووبین عادت نداشت، با چشمای گرد شده نگاهی به پسر انداخت و از بین دندونای به هم چفت شده اش غرید:
-نوش جان...عزیزم!
تهیونگ که انگار طاقتش طاق شده بود گفت:
-یعنی اینقدر پول درنمیاری که واسه خودت غذا بخری؟ ما باید اینجا تحملت کنیم ندید پدید؟
ووبین زد زیر خنده و جواب داد:
-پول که... درمیارم! ولی با کدوم یکی از اون پولا و توی کدوم رستوران، میتونم غذایی رو بخورم که با دستای کوکی درست شده باشه؟
و بعد از زدن این حرف نگاه عاشقانه ای به کوک انداخت! جانگکوک فقط داشت به پسر نگاه میکرد و توی ذهنش فکر میکرد "چقدر این پسر بازیگر خوبیه"
تهیونگ کف هردو دستش رو روی میز کوبید و گفت:
-خیلی خب! اگه من قبول کنم بیام مطبت و ویزیت شم، دست از پلاس شدن تو خونه ی ما ور میداری؟
ووبین با خوشحالی گفت:
-عالیه. اما اینجا خونه دوست پسرمه.
جانگکوک از زیر میز با پا زد توی ساق پای ووبین، که پسر با درد چشماشو بست و گفت:
-البته دربارش فکر میکنیم. میتونم کمتر بیام.
تهیونگ کمی به ووبین نزدیک شد و با جدیت شمرده شمرده گفت:
-کلا...نباید...بیای!
ووبین چشماشو توی حدقه چرخوند و غرید:
-خیلی خب.
بعد روشو به سمت جانگکوک کرد و با لبخند گفت:
-میتونیم بیرون قرار بذاریم.
تهیونگ که دیگه عصبی شده بود، از پشت میز بلند شد و غرید:
-ممنون بابت غذا.
جانگکوک خندان، با نگاهش پسر رو بدرقه کرد و گفت: -چیزی نخوردی که.
و زد زیر خنده!
*********
از حموم که در اومد، حوله ی سفید و سادشو دور کمرش بست و پشت میز تحریر گوشه ی اتاق، نشست!
همین که لپتاپش رو روشن کرد، چراغ صندوق ورودی ایملش چشمک زد. با دیدن اسم الکس، متعجب پیامش رو باز کرد و نمیتونست چیزهایی که میخونه رو باور کنه!
آخر ماه، درست روز برگذاری مراسم و اجرای نمایش... یکی از معروف ترین تهیه کننده های موسیقی، برای دیدن نمایش میومد! میتونست یه فرصت باشه براش...شاید به عنوان یه تهیه کننده موسیقی بتونه استعداد هاشو به نمایش بذاره.
باورش نمیشد. دلش میخواست فریاد بکشه! فورا موبایلش رو برداشت و به هوسوک زنگ زد...چندتا بوق خورد که صدای هوسوک رو شنید:
-جانم یونگ؟
با خوشحالی و هیجان توی صداش گفت:
 -شنیدی؟ شنیدی اون تهیه کننده قراره برای دیدن نمایش بیاد؟
هوسوک که نگران سولی بود، نیم نگاهی به نیم رخ نگران الکس پشت فرمون انداخت و گفت:
-اره. شنیدم!
یونگی با همون هیجان دوباره به حرف اومد:
-باورم نمیشه سوک. بالاخره دارم به ارزوهام میرسم. فکر کن! جفتمونو انتخاب کنه...وارد یه دنیای دیگه میشیم.
هوسوک کمی چشماشو ماساژ داد و زمزمه کرد:
-اره خیلی خوب میشه! یونگ من الان یه کار مهم دارم، بعدا بهت زنگ میزنم!
یونگی با شنیدن لحن عجیب هوسوک کمی متعجب شد و به تماس قطع شده نگاه کرد. اما انقدر خوشحال بود که هیچ چیز نمیتونست حالشو بد کنه! حتی بی محلی هوسوک.
**********
الکس بدون اینکه چشمشو از جاده بگیره گفت:
-ایمیلم به دستش رسیده بود؟
هوسوک هم مثل پسر، نگاهشو دوخت به خیابون شلوغ و جواب داد:
-درباره تهیه کننده کیم؟ آره...خیلی خوشحال شد.
الکس نیم نگاهی به پسر کناریش انداخت و دوباره حواسش رو به رانندگیش داد:
-من فقط وظیفه ی خودم دونستم که بهش خبر بدم. اما میدونی که با وجود تو، شوگا تقریبا هیچ شانسی نداره! حتی یک درصد.
هوسوک متعجب گفت:
-منظورت چیه؟
الکس با جدیت جواب داد:
-کیم فقط یک نفر رو برای سرمایه گذاری انتخاب میکنه! ادم محتاطیه و اون یه نفر قطعا تویی.یونگی هرچقدرم خوب باشه، هممون میدونیم توخیلی بهتری چون تمام زندگیتو صرف تمرین کردی.علاوه بر اون یه رقاص فوق العاده ای که یه پوئن مثبته برات.
هوسوک که بادش خوابیده بود و صدای ذوق زده ی یونگی توی سرش میپیچید گفت:
-ممکن نیست جفتمونو بخواد؟
الکس دوباره برگشت سمت هوسوک:
-بنظرت کیم همچین آدمیه؟
هوسوک ساکت شد و با خودش فکر کرد! تهیه کننده کیم همچین آدمی بود؟ نه! معلومه که.اولین بار بود که موفق بودنش براش جالب و شیرین به نظر نمیومد.
بعد از ترافیک نسبتا سنگین، به محل مسابقه ی سولی رسیدن. صدای داد و فریاد جمعیت، حتی از بیرون سالن هم به خوبی به گوش میرسید!
الکس مضطرب ماشین رو پارک کرد و همراه هوسوک به سمت جایگاه تماشاچی ها رفت.
وارد شدن الکس همزمان شد با خوانده شدن اسم سولی توسط مجری! الکس نگاه پر از وحشتی به هوسوک انداخت و گفت:
-باید باهاش حرف بزنم... باید بفهمم چه فکری راجبم میکنه، باید براش توضیح بدم!
هوسوک که نگرانی و ترس رو از چشمای دوستش به راحتی میخوند، دستشو به شانه اش کشید و گفت:
-الان میری باهاش حرف میزنی. عجله کن !
الکس سرش رو تکون داد و همین که میخواست به جایگاه مبارز ها نزدیک بشه، دوتا مرد با هیکل های عضله ای و قیافه های ترسناک، جلوشو گرفتن:
- نمیتونید به اون بخش برید!لطفا برگردید به جایگاه تماشاچی ها! الکس با عجز گفت:
-خواهش میکنم! اون مبارز همسرمه.. باید باهاش حرف بزنم، لطفا!
یکی از مرد ها به چهره ی اروپایی و غیربومی الکس انداخت و با نیشخند غرید:
-همین که یه خارجی رو اینجا راه دادیم،لطف بزرگی حساب میشه! پس برگرد به جایگاهت جوجه رنگی.
و با دستش کمی الکس رو هول داد... هوسوک عصبی نزدیک شد و گفت:
-مگه نمیگه زنش داره برای مبارزه میره؟ چرا نمیفهمین؟
کم کم صدای داد و فریاد هوسوک و الکس و دو نگهبان، بالا رفت و بین صدای دست و جیغ جمعیت گم شد!
الکس بین دستای مرد نگبان، با عجز فریاد کشید: -سوووول!
دختر توی قفس، با شنیدن صدای آشنایی قلبش لریزد و به عقب برگشت! با دیدن الکس با اون سرو وضع به هم ریخته، چیزی توی دلش فرو ریخت اما با به یاد آوردن خیانتش، رو گرفت و به حریفش ادای احترام کرد!
زنگ شروع مبارزه زده شد. از همون ثانیه ی اول، هردو مبارز،خیلی خشن شروع کردن...نگاه همه به قفس میخ شده بود.
حتی نگهبانا و الکس و هوسوک هم زل زده بودن به تصویر مقابلشون!
سولی پاشو بلند کرد تا به سر حریفش ضربه بزنه و درست همون لحظه دخترمقابل یه ضربه به شکم سول زد!
سولی چند قدم عقب رفت و یکباره روی زمین افتاد. سالن توی سکوت فرو رفته بود...داور بالای سر سولی ایستاد و فورا توی گوشیش چیزی زمزمه کرد که کادر پزشکی به سرعت به سمت قفس رفتن! الکس ترسیده نگاهی به هوسوک کرد و گفت:
-ضربه زیاد محکم نبود...چرا سولی افتاد؟چرا بلند نمیشه؟
هوسوک با استرس لب زد:
 -همینجا بمون تا بیام!
و به سمت قفس رفت...سرو صدای مردم بلند شده بود و همه با دلسوزی زمزمه هایی میکردن!
هوسوک که به قفس رسید، از چیزی که میدید شوکه شد... مقدار زیادی مایع لزج به همراه خون، دور سولی ریخته بود و صورت دختر مثل گچ سفید شده بود.
دکتر فورا درخواست امبولانس کرد و در همون حال به مربی سولی گفت:
-مبارز باردار بوده؟ چطور تست نگرفتین؟
خون توی رگ های هوسوک یخ بست. نمیدونست این چیزارو چجوری برای دوستش توضیح بده، پسر قطعا نابود میشد.
تا چرخید، الکس رو کنارش دید که با مردمک مات شده و صورت بی رنگ،جسم بیجون سولی رو نگاه میکرد!
قطعا همه چیز رو شنیده بود

ادامه دارد..!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now