بخاطر نبودم توی این هفته ی اخیر، امروز دوتا پارت آپ میکنم!
————————————سیزدهم مارچ دوهزاروسیزده:
کلافه بود و خسته. تقریبا تمام جمعیت، بعد از رد شدن از بخش بازرسی و انتظامات، وارد محل برگذاری سخنرانی شده بودن و تا کمتر از ده دقیقه ی دیگه، مراسم شروع میشد.
نمیفهمید! حاضر بود قسم بخوره که اشتباه نکرده و اون شغال پیر نقشه ای داره اما نمیفهمید نقشه چیه و از همه بدتر، بعد از شروع شدن سخنرانی، چطور باید هرموردی رو به رئیس جمهور گزارش میکرد؟ کمی عصبی شد. این مرد چطور همچین گزینه ی پیش پا افتاده ای رو پیش بینی نکرده بود؟
دستش رو به گوشه ی پالتوی بلند مشکیش کشید و کلافه صورتش رو چرخاند.درست همون لحظه، دو تن از بادیگارد های رئیس جمهور، با
کیف های مشکی رنگ توی دستشون به سمت محافظ ها رفتند. هردو مرد، قدبلند و چهارشانه با کت و شلوار های رسمی و عینک آفتابی بودن. تشخیص چهره سخت بود اما وجود اون کیف های مشکی و بزرگ، حس ششمش رو بیشتر از قبل قلقلک میداد.یکی از بادیگارد ها چیزی شبیه به اجازه ی ورود یا کارت، مقابل محافظ جلوی در گرفت و بعد از بررسی، وارد برج شدن.
دوباره سرش درد گرفت. دوبار خلسه توی یک روز و با فاصله ی کم. ترسید اما مقاومتی نکرد. به ذهنش اجازه داد با رویاها همسو بشه و بالاخره همه چیز رو در لایه ای از مه دید. سریع... مثل فیلمی که روی دور تند باشه."معاون پارک بود. پشت یه میز نشسته، میخندید و از موفقیت هاش میگفت. بادیگارد هایی که با پول خریده شده بودن اموزش دیدن تا بمب های ساعتی رو زیر دوتا از ماشین های افراد مهم جاسازی کنن.
ماشین هایی که توی پارکینگ برج بودن و با انفجارشون، یک حادثه ی تروریستی رخ میداد و خدا میدونست علاوه بر وقوع جنگ، چند نفر قراره کشته و زخمی بشن."سرش درد گرفته بود... گرمای مایع لزجی که از دماغش سرازیر شده بود رو حس میکرد. ناخودآگاهش به شدت در تلاش برای بازگشت به زمان حال بود و مغزش اصرار به موندن توی خلسه داشت. ذهنش توی بعد معلقی از حال و آینده، درحال جنگیدن با خودش بود؛ باید میموند... به هرقیمتی... هنوز نفهمیده بود کدوم ماشین ها هدف بمب گذارین.
"لیموزین مشکی سفیر فرانسه که پرچم سه رنگ روی ماشینش خودنمایی میکرد...انگا مه همه جارو گرفته وفضا گنگ شده بود صدای گریه ی بچه و بوق ماشین ها داشت کلافش میکرد. ماشین بعدی...پرچم روسیه؟ و تمام"
نفس عمیقش به قدری شدید بود که حس میکرد کسی با مشت، درست به وسط قفسه ی سینه اش ضربه زده. انگشتش رو زیر بینیش کشید تا خون خشک شده رو پاک کنه؛ سردرد داشت، اما سعی کرد حواسش رو پرت کنه و با قدم هایی که میلرزیدن؛ به سمت بازرس های جلوی در رفت.

YOU ARE READING
24 | SOPE
Fanfiction🔹 Name : 24 🔹 writer : Rednight 🔹 Genre : Mysterious , romance , dram 🔹couple : sope, vkook, vhope 🔹character : yoongi , hoseok , jungkook, taehyung, alex (به زودی این داستان ادیت و اشتباه های جزئی تایپیش، رفع میشه اهالی زیبا- ممنون از همرا...