Part 24

1.2K 251 52
                                    

تهیونگ توی چشمای یونگی نگاه کرد و با صداقت گفت:
-نمیخواستم خسته شی!


یونگی در حالی که انگشت تهیونگ رو توی دستش گرفته بود، نیشخندی زد و جواب داد:
-میبینی تهیونگ؟ آدما باید همیشه حد خودشونو بدونن. نباید طرف چیزی برن که بیشتر از ظرفیتشونه. وگرنه صدمه میبینن!
و توی چشمای مظلوم و عمیق تهیونگ نگاه کرد.منظورش به هوسوک بود. از همون لحظه ی اول، متوجه نگاه های عجیب تهیونگ به هوسوک شده بود، حسادت های نامحسوس جانگکوک هم مهر تاییدی بود به احساسش!
اما تهیونگ، فکر میکرد منظور یونگی،با خودشه! چون دقیقا از لحظه ای که وارد خونه شده بود، هوسوک رو به کل فراموش کرده بود و حالا قلبش سریعتر از هرزمان دیگه ای برای یونگی میتپید! پس جسارتش رو جمع کرد و جواب داد:
-من به چیزایی که توی حد خودم باشن، راضی نیستم! میخوام فراتر از تصورم برم! بلند تر از تواناییم قدم بردارم. چیزایی دست نیافتنی منو سرکیف میارن. حتی اگه برای بازی باشن!
یونگی که حرف های تهیونگ رو اعلام جنگ، تلقی میکرد، دست زخمی تهیونگ رو به شدت ول کرد و غرید:
-خودم بقیه کارارو انجام میدم!تو برو دستتو بشور. دستشویی سمت چپه سالنه.

کمی بعد، همه دور میز شام نشسته بودن. با اینکه رفتار
تهیونگ و یونگی کمی عجیب بود و باعث شده بود فضا سنگین باشه، اما شوخی های مارک و جانگکوک، همه رو به خنده مینداخت!
تهیونگ مستقیم به یونگی زل زده بود و یونگی هم نگاهش رو میدزدید! اصلا از چشمای پسر کوچکتر هیچ چیز خونده نمیشد. نمیفهمید دلیل و معنی این نگاه های کشدار تهیونگ چیه!
یونگی لیوان آبش رو برداشت و کمی ازش نوشید تا فقط خشکی گلوش رو از بین ببره که همون لحظه دست تهیونگ و هوسوک همزمان به سمت بطری آب رفت و باهم دیگه بطری رو گرفتن!
تهیونگ با خنده گفت:
-عاا!هیونگ! اول تو بریز.
 هوسوک هم با خنده جواب داد:
-نه تو اول برداشتیش. تو بریز!
و نگاه خشمگین وعصبی یونگی روی دست های اون دونفر بود که روی همدیگه قرار گرفته بودن و هیچکدوم تلاشی برای تغییر اون موقعیت نمیکردن! نفهمید چی شد، اما انقدر از عصبانیت لیوان توی دستش رو فشار داد که بلور لیوان توی مشتش، تبدیل به هزار تکه شد !
همه با نگرانی و شوک به سمت یونگی چرخیدن . الکس مبهوت زمزمه کرد:
-چه خبره؟
یونگی که از سوزش کف دستش چشماشو بسته بود، سعی کرد لبخند بزنه و جواب داد:
-فک کنم لیوان ترک داشت! یهو شکست توی دستم.
هوسوک که بغل دست یونگی نشسته بود با نگرانی دست پسر رو نگاه کرد و نالید:
-خونریزی داره!خدای من.
همه با نگرانی از سر میز بلند شدن، مارک گفت:
-من ماشینو آماده میکنم. بریم بیمارستان!
یونگی با درد جواب داد:
-نیازی نیست! نمیام.
هوسوک از پشت میز بلند شد و یونگی رو هم دنبال خودش بلند کرد. همونطور که به سمت سرویس بهداشتی ته سالن میرفت روبه جمع گفت:
-شما شامتون رو تموم کنید! من دستشو پانسمان میکنم! سولی که هنوز توی شوک بود زمزمه کرد:
-مطمئنی میتونی هوسوک؟
پسر جوابی نداد و فقط به سمت سرویس بهداشتی رفت.
*********
یونگی لبه ی وان نشسته بود و هوسوک هم روبه روش روی زمین زانو زده و مشغول ضدعفونی کردن زخم های کف دستش بود.
پسر نگاهی به چهره ی درخشان هوسوک، توی اون فاصله ی نزدیک انداخت و با لحن شوخی گفت:
-چرا اینجوری اخم کردی؟ مگه داری اتم میشکافی؟
هوسوک حرفی نزد. کوچکترین تغییری هم توی حالت صورتش نداد و با همون جدیت مشغول تمیز کردن زخم بود.
یونگی درحالی که سعی میکرد صداش از درد نلرزه، لبخند زد و گفت:
-باتوئم! چرا نمیخندی؟این اخم چیه؟ قاتل گرفتی؟
هوسوک سرشو بالا گرفت و نگاهی به لبخند شیرین پسر انداخت، لثه هاش زده بودن بیرون. توی دلش نالید" خدای من! چطور میتونه اینقدر کیوت باشه؟" اما کوچکترین تغییری توی حالت صورتش نداد و با صدای سردی غرید:
-فکر کردی منم مثل بقیه اون مزخرفات رو باور میکنم؟ لیوان ترک داشت و خودبه خود شکست؟
یونگی با تعجب و خنده گفت:
-چی میگی سوک؟منظورت چیه؟
هوسوک دست از کارش کشید و مستقیم توی چشمای براق یونگی نگاه کرد:
-میگم از چی انقدر عصبی بودی که با دستت و اون لیوان بخت برگشته، این کارو کردی؟ اون لیوانارو من خشک کردم!همشون سالم بودن.
یونگی شروع کرد به خندیدن:
-خدای من! الان نگران لیوانی؟سوک مثل مادربزرگم شدی که همیشه نگران ناقص شدن سرویس های خونه اش بود.
هوسوک بدون اینکه لبخند بزنه یا نگاهشو بگیره،سرد زمزمه کرد:
-فکر میکنی میتونی با شوخی کردن همه چیزو حل کنی؟ منو گول بزنی، خودتم میتونی گول بزنی؟
یونگی خسته از طفره رفتن، از لبه ی وان بلند شد و روبه روی هوسوک زانو زد:
-وقتی داشتم اون لیوانو فشار میدادم، یه لحظه فکر کردم بجای لیوان، استخونای تهیونگ بین مشتمه! و چقدر خوب میشد اگه واقعا همینطور میبود.
هوسوک بالاخره اخمش باز شد. با نگاه ترسیده و بهت زده زل زد به چشمای عصبی یونگی و نالید:
-خدای من! یونگی!! این مزخرفات چیه؟؟
یونگی پیشونیش رو به پیشونی هوسوک تکیه داد و زمزمه کرد:
-وقتی نگاه شیفته شو بهت میدوزه. وقتی با چشماش همه ی کاراتو دنبال میکنه، وقتی گاه و بی گاه بی دلیل لمست میکنه..دلم میخواد تک تک استخوناشو بشکنم!
صورتشو نزدیک پسر کرد، تا خواست لباشو ببوسه، هوسوک فاصله گرفت و غرید:
-داری چه غلطی میکنی؟
یونگی زمزمه کرد:
-معلوم نیست؟
هوسوک تک خنده عصبی کرد و با لحنی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت:
-نمیدونم چه بازی کوفتی داری شروع میکنی مین یونگی! ولی نکن! فهمیدی؟ نکن!
یونگی توی چشمای هوسوک نگاه کرد و صادقانه گفت: -من بازی نمیکنم سوک!
هوسوک که انگار دیگه کنترلی روی کاراش نداشت، با چشمای به خون نشسته غرید:
-چرا! خودت خوب میدونی بازی بدی رو شروع کردی. دقیقا از همون روز که با این ظاهر جدیدت برگشتی.
یونگی هم مثل خودش با لحن عصبی جواب داد:
-هیچ بازی نیست میفهمی؟ هیچ بازی کوفتی نیست.من نمیخواستم برگردم، ولی...تو دوسم داری!؟
جمله ی آخرشو با خشم و تحکم پرسید، انگار دلش نمیخواست چیزی بجز تایید بشنوه!
هوسوک تحت تاثیر لحن و نگاه یونگی، از دهنش پرید و گفت: - آره !دارم!
و بعد انگار که فهمیده باشه چی گفته با تعجب توی چشمای یونگی که حالا کمی آروم شده بود نگاه کرد!
یونگی اما کارش رو بلد بود، با تمسخر گفت:
-پس نکنه میترسی؟
هوسوک که به غرورش برخورده بود غرید :
-از کی؟تو؟ یه الف بچه؟
یونگی نیشخندی زد و گفت :
-پس انجامش بده.
و هوسوک نفهمید چی شد که به سمت پسر حمله ور شد، کمرشو به دیوار حموم کوبوند و درحالی که پهلوی پسر رو محکم نگه داشته بود، لب هاشو بوسید! جوری با عطش و ترس، که انگار هرلحظه ممکنه فرار کنه!
*********
نگران حال یونگی بود، حتی از غذا هم چیزی نفهمید! همه مشغول جمع کردن میز بودن که از جمع فاصله گرفت و به سمت سرویس بهداشتی رفت. میخواست مطمئن شه حال یونگی خوبه.
اما همین که رسید جلوی در حمام، از گوشه ی باز مونده ی در، دیدشون!!اونارو دید... درحالی که همدیگه رو میبوسیدن!
حس میکرد قلبش فشرده شده و الانه که از سینش بزنه بیرون. فقط تونست به سختی چشماشو ببنده و از اون مکان نحس فاصله بگیره!
با قدم های سنگین به سمت جانگکوک رفت و زمزمه کرد: -میشه بریم؟
کوک متعجب گفت:
- تازه شام تموم شده. کجا بریم؟
تهیونگ اما، نمیتونست حرف بزنه! به سختی زمزمه کرد: -فقط بریم!

ادامه دارد...

24 | SOPEWhere stories live. Discover now