Part 57

838 186 40
                                    



*********

نگاهش مات شد روی عکس سه در چهاری که گوشه ی
صفحه ی ایمیلش جا خوش کرده بود. خودش بود، آقای پارک اما کمی پیر تر و شاید شکسته تر!

پرینتی ازصفحه گرفت و کیفش رو از روی صندلی برداشت. نمیدونست کاری که میکنه درسته یا نه اما بهرحال، تصمیم گرفته بود انجامش بده، پس انجام میداد!
بالاخره روز موعود رسیده بود، مهمانی تولد جانگکوک. وارد آپارتمان نسبتا بزرگ و لوکس ووبین که شد، با دیدن انبوهی از مهمان ها که با لباس های رسمی یا حداقل نیمه رسمی دور هم جمع شده بودن، از پوشیدن تیشرت ساده ی مشکی و جین آبی تیره اش پشیمان شد... اما دیگه راه برگشت نداشت چون جانگکوک دیده بودش و براش دست تکان میداد.
پسر خوشحال بود و لبخندش میدرخشید... بیچاره تهیونگ.

با قدم های محکم و کمی کوتاه، وارد سالن شد و جانگکوک هم درست همون لحظه رسید مقابلش:
-خوش اومدی هیونگ، واقعا ممنون که اومدی. میدونم سرت خیلی شلوغه این روزا.

هوسوک از ته دل لبخند زد و پاکت هدیه ای که برای پسر خریده بود رو بهش داد: -اوه بس کن جانگکوکی. معلومه که میام! امیدوارم همیشه لبخند بزنی پسر.

جانگکوک با نگاهی لبریز از قدردانی و احساسات، پاکت رو گرفت و تشکر کرد که پسر پرسید:
-ووبین خودش کجاست؟

جانگکوک متعجب ازسوال یکهویی هوسوک، ابروهاشوبالا انداخت و با صدای نسبتا ضعیفی جواب داد:
-رفت توی آشپزخونه..چطور؟

پسر اخم وسط پیشانیش رو جمع کرد و سعی در لبخند زدن داشت:
-هیچی فقط میخواستم ببینمش و به اونم تبریک بگم.

جانگکوک اما قانع نشده بود، اما به ناچار لبخند زد و گفت:
 -الان میاد بیا دا...

هوسوک فورا وسط حرف پسر پرید و گفت:
-میتونم چند لحظه برم توی آشپزخونتون؟

جانگکوک توی دلش زمزمه کرد" قطعا هوسوک هیونگ، نمیتونه تابلو تر از اینی که هست باشه" خندش گرفت و گفت:
-آره حتما..راحت باش!

و بخش شرقی خانه رو به پسر بزرگتر نشان داد. هوسوک اما، کمی دودل و عصبی، قدم های ناموزون و کوتاهش رو به سمت جایی که جانگکوک اشاره کرده بود، برداشت. داشت فکر میکرد، چرا باید گناه اون پیرمرد رو به پای نوه اش بنویسه؟ اما یه صدایی هم میگفت" تهیونگ چه تقصیری داشته؟" انقدر غرق افکارش بود که حتی میرایی که بهش لبخند میزد رو هم ندید.

*********

شمع های ظریف و خوش رنگ سرمه ای رو از کابینت
برداشت و سعی کرد با دقت هرچه تمام تر، روی کیک دو طبقه ی آبی رنگ، بذاره. با حس سنگینی نگاه کسی، با فکر اینکه جانگکوک وارد آشپزخونه شده، با اخم و غرغر برگشت و گفت:
-مگه نگفتم نیا تو آشپزخون...

اما با دیدن چهره ی آشنایی بجز چهره ی جانگکوک، حرفش رو خورد و لبخند زد:
-اوه!چیزی لازم داری؟

پسر لبخند زد و نگاهش رو دزدید. ووبین که انگار چیزی رو به خاطر آورده باشه، با لبخند و هیجان گفت:
-همون دوست جانگکوکی...توی مهمونی تهیونگ! درسته؟

هوسوک دستی به گردنش کشید و با یادآوری رفتار سرد و نامناسب گذشته اش، پشیمونیش بیشتر از قبل شد.
ووبین انگشت اشاره اش رو که کمی از خامه ی کیک روش بود رو به سمت دهنش برد، مکید و همزمان گفت: -اتفاقی افتاده؟

هوسوک متعجب از اینکه ووبین اینقدر سریع رفته سر اصل مطلب، ابروهاشو بالا انداخت و بعد شغل پسر رو به خاطر آورد.
نفهمید چی شد، اما زمزمه کرد:
-میخوام راجب آقای پارک باهات صحبت کنم.

ووبین نگاهش رو از کیک گرفت و با اخمی که از تعجب به وجود اومده بود، به هوسوک نگاه کرد:
-پدرم؟ شما همدیگه رو میشناسید؟

هوسوک چند قدم به مرد نزدیک تر شد تا صداشون در صورت احتمال به گوش کسی نرسه:
-در واقع پدربزرگت!

نگاه ووبین حالا رنگ شگفتی گرفته بود:
-اوه. اتفاقی افتاده؟

هوسوک به سختی به چشم های درشت و زیبای ووبین نگاه کرد و با اکراه گفت:
-تهیونگ بیمارت بود، درسته؟

ووبین کاملا به سمت پسر چرخید و گره کراوات لاجوردی رنگش رو کمی شل کرد:
-امم ببین هوسوک، نمیخوام رشته کلام از دستت در بره، ولی میشه لطفا توی یه خط مستقیم صحبت کنی؟

پسر با جدیت به ووبین چشم دوخته بود. بدون اینکه نگاهش رو از صورت پسر برداره با صدای محکمی پرسید:
-ازتعرضی که تو یه سن خیلی خیلی کم به تهیونگ شده مطلعی قطعا، درسته؟ توی کلابی که کار میکرد.

ووبین چشم هاشو ریز کرد و با صدای آرومی پرسید:
-تو اینارو از کجا شنیدی هوسوک؟ به چه دلیل اومدی و درباره ی بیمار من ازم سوال میپرس...

هوسوک بی توجه به ووبین، بین حرفش پرید و گفت:
-اون ارباب پارکی که قطعا تهیونگ ازش برات گفته، تشابه فامیلی نیست..اگر هم اسم طرفو بهت نگفته، من میگم! اون شخص،صاحب اون کلاب، پدربزرگ تو بوده.

ووبین فورا با صورت قرمز شده، یقه ی تیشرت مشکی هوسوک رو بین مشتش فشرد و به این فکر کرد" چطوری یه جمله ی کوچیک میتونه سالها تحصیل روی کنترل خشم و خودشناسی رو زیر سوال ببره؟" از بین دندون هاش غرید:
-تو کی هستی؟ هوم؟ کی هستی که به خودت اجازه میدی درباره ی خانواده ی من حرف بزنی؟

دست هوسوک روی مشت ووبین نشست و به آرامی از یقه ی پیراهن خودش، فاصله داد:
-ببین ووبین، من نیومدم اینجا خانوادتو زیر سوال ببرم. مسئله اینجاست که به کمکت نیاز دارم!

ووبین نیشخندی زد و با صدای آروم جواب داد:
-میدونی چیه هوسوک؟ کون لقت. از خونه ی من گمشو برو بیرون.

هوسوک به سمت در خروجی آشپزخانه به راه افتاد و لحظه ی آخر قبل از خروجش، ایستاد و در حالی که پشتش به ووبین بود زمزمه کرد:
-چهاردهم نوامبر..

ادامه دارد...!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now